رمان سرمست پارت ۶۲

4.7
(15)

 

 

پشیمون شماره‌رو پاک کردم و خمیازه‌ی کوتاهی از سر خستگی کشیدم.

هم خسته بودم و هم گشنه.

 

انقدر هم توی این اتاق مونده بودم که رسما دلم پوسیده بود.

طی یه تصمیم ناگهانی، از روی تاج تخت، شالم رو برداشتم و سر کردم.

 

گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. اول از همه یه سر به آشپزخونه زدم و بعد از برداشتن کیک شکلاتی از توی ظرف روی اپن، پام رو بیرون آشپزخونه گذاشتم که با ثریا خانم روبه‌رو شدم.

 

نگاهی به کیک توی دستم کرد.

گاز کوچیکی ازش زدم و گوشه‌ی لبم رو با دست پاک کردم.

– من میخوام برم حیاط پشتی. اشکالی نداره؟

 

شونه‌ای بالا انداخت و با عصاش به جاکلیدی سمت دیوار آشپزخونه و راهرو اشاره کرد.

– نه برو. درش قفله اون کلید کوچیکه‌رو بردار.

 

سری تکون دادم و همونطور که محتوای توی دهنم رو می‌جویدم، کلید رو چنگ زدم و به طرف حیاط رفتم.

 

پشت آشپزخونه، یه حیاط نسبتا بزرگی بود که من فقط چندبار دیده بودم که ثریا خانم به اونجا میره و خودم هنوز نتونسته بودم حیاط رو ببینم.

 

فوری خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و کلید رو توی در زرشکی رنگ چرخوندم.

قفلش رو باز کردم و کلید رو توی مشتم فشردم.

 

همون جلو، چندجفت دمپایی بود.

یکیشون رو پا کردم و وارد شدم.

 

برای راحت بودنم، در رو چفت کردم و با سرخوشی دور خودم چرخیدم.

 

تمام درخت و گل و گیاه به چشم می‌خورد!

به قدری سرسبز بود که دلم نمیومد ازشون رو بگیرم.

 

از پله‌های آهنی پایین رفتم و شروع به قدم زدن دور درخت‌ها کردم.

 

هوای تازه و تمیز رو توی ریه‌هام کشیدم و تکه‌ی دیگه‌ای از کیک رو خوردم.

 

ای کاش میشد کل روزهام رو اینجا بگذرونم!

کیکم رو که تموم کردم، دستم رو تکوندم و شالم رو کمی جلوتر کشیدم.

 

بهتر بود که آزادانه نگردم چون از پنجره‌‌ی ساختمون های کناری هم به اینجا دید داشت!

 

روی زانوهام، کنار گل های آفتابگردون نشستم و دستی روشون کشیدم.

به قدری زیبا و چشم‌گیر بودن که سریع گوشیم رو برداشتم و چندتا عکس ازشون گرفتم.

 

– آفتابگردون… نماد وفاداری به معشوق! گل به شدت پرمعنا و جالبیه.

 

با صدای مردی از پشت سرم، هینی کشیدم و وحشت زده به عقب چرخیدم.

 

با چشم‌های درشت شده نگاهم رو به مرد روبه‌روم دوختم و تته پته کنان پچ زدم:

– ‌ش… شما؟

 

لبخند محوی زد و موهای نسبتا فرش رو از روی پیشونیش به بالا فرستاد.

– شرمنده اگه ترسوندمت.

 

هنوز قلبم تند میزد. تازگیا خیلی ترسو شده بودم! معذب پایین لباسم رو کمی پایین تر دادم.

– ما قبلا باهم آشنا شدیم؟

 

حالت صورتش شبیه ماهد بود.

تک سرفه‌ای کرد و لبخندزنان جواب داد:

– فکر نکنم…. من پدرامم! پسرعموی مهتاب و همینطور پسر دایی ماهد.

 

گیج شدم ولی برای اینکه فکر نکنه خنگم، سر تکون دادم و گفتم:

– منم سایه‌م. خوشبختم از آشناییتون.

 

چشمکی زد.

– بله میدونم. عمه جان توضیحاتی ازت بهم گفته.

 

دندون قروچه‌ای کردم. این ثریا خانم هم تا یکی رو میبینه همه چی رو میذاره کف دستش!

 

فکر کنم تنها کسی که از موضوع خبر نداره، مهشیده که اون هم اگه موقعیتش جور بود، حتما کامل هر اتفاقی که افتاده‌رو براش تعریف می‌کرد!

 

پدرام که متوجه حرص خوردنم شد، برای عوض کردن بحث، به شوخی گفت:

– میخوای تنها باشی؟… راستی مشکلی نیست که به مفرد باهات حرف میزنم؟ با همه همیشه راحتم اگه ناراحت میشی بگو.

 

مرد خوبی به نظر میومد و حس بدی بهم منتقل نمی‌کرد.

– نه ناراحت نمیشم.

 

لب برچید. نزدیکم شد و دستش رو به تنه‌ی درخت زد.

– میمونی یا میری داخل؟

 

حتی از ماهد هم بلندتر بود و قشنگ در برابرش الف بچه‌ای بیش نبودم، اما به نظر سنش کمتر از ماهد می‌خورد.

– یکم دیگه میمونم بعد میرم.

 

چشم‌هاش برق زدن.

– خب خوبه. اینجوری میتونیم بیشتر باهم گپ بزنیم.

 

لبام رو بهم چسبوندم و خودم رو به آرومی باد زدم. نیم نگاه سوالی‌ای بهم انداخت و انگشت‌هاش رو بهم گره زد.

– واقعا گرمته؟

 

شروع کرد به راه رفتن که باهاش هم‌قدم شدم.

– اوهوم.

 

دست‌هاش رو از هم باز کرد و به کت شلوارش خیره شد.

– من با این لباسا گرمم که هیچ، اتفاقا سردمم هست! حتما گرمایی هستی درسته؟

 

یعنی خبر نداشت که من حاملم؟

چشم‌هام رو تا جایی که میتونستم ریز کردم.

– آره اما خیلی ربطی به اون نداره.

 

تند تند پلک زد.

– پس به چی ربط داره؟

 

مثل اینکه خبر نداشت! دم و بازدم گرفتم و بی هیچ خجالت یا شرمساری‌ای گفتم:

– باردارم.

 

از حرکت ایستاد و لباش رو به پایین انحنا داد.

مشخص بود که کلی علامت سوال بالای سرش نقش بستن ولی حجب و حیاش اجازه‌ی سوال پرسیدن نمی‌دن.

 

خیره خیره بهم زل زد که توی خودم جمع شدم.

– چیزی شد؟

 

تکون ریزی خورد و نگاهش رو به جای دیگه‌ای دوخت.

– نه فقط کمی تعجب کردم. میشه یه چیزی بپرسم؟ بدجور فضولیم گل کرده.

 

از لحن شوخ و تخسش خنده‌م گرفت.

– بپرسید.

 

“آخ” ریزی گفت و چشم‌های عسلیش رو مالوند.

– دقیقا اینجا پیش عمه چیکار میکنی؟ برای چی اومدی اینجا؟

 

کل صورتم رو چین انداختم.

– به خاطر یه رسم! ثریا خانم گفتن که از قدیم هر مردی زنی رو برای آوردن بچه صیغه می‌کرد، زنش باید تا نه ماه پیش خانواده داماد بمونه.

 

بدنش رو کامل به سمتم چرخوند و چشم‌هاش رو باز کرد.

– واقعا؟ مطمئنی این رسم خانواده‌ی ماست؟

 

چشم‌هاش سرخ سرخ بودن.

اخم محوی کردم و گفتم:

– مثل اینکه آره!… چشمتون چیشد؟ چرا انقدر قرمز شدن یهویی؟

 

چندبار چشم‌هاش رو با درد باز و بسته کرد.

– حساسیت دارم.

 

حدقه‌ی چشمم رو چرخوندم و بادقت به اطراف نگاه کردم.

– به چی؟

 

بدون نگاه کردن به جایی، به سمت راست اشاره کرد.

– اون لامصبا.

 

رد انگشتش رو دنبال کردم که به گل های اقاقی رسیدم. چه عجیب!

تا حالا کسی رو ندیده بودم که به اون گل حساسیت داشته باشه.

 

چشم‌هاش رو خون گرفته بود.

به قدری قرمز شده بودن که احساس میکردی خون‌آشامی چیزیه!

 

این پا و اون پا کردم و بینیم رو خاروندم.

– میخواید بریم تو؟

 

سرش رو به معنای “نه” بالا انداخت.

– نمیخواد. هنوز صحبتمون کامل نشده.

 

تک خنده‌ای کردم.

– پس بهتره زودتر از این گلا دور بشیم تا چشم‌هاتون خدایی نکرده کور نشدن!

 

انگشت شست و سبابه‌ش رو بهم چسبوند.

– کاملا موافقم… بریم.

 

دوباره شروع به راه رفتن کردیم.

حدود یه متری بینمون فاصله بود و همین باعث شده بود که اذیت نشم.

 

نمیدونم چرا، اما اصلا دلم نمیخواست کنار مردی به جز ماهد باشم!

حس بدی از این موضوع می‌گرفتم!

 

– خب… یه بیوگرافی از خودت بده.

 

من آدمی نبودم که سریع از خودم به همه اطلاعات کامل و دقیق بدم، برای همین سربسته گفتم:

– اسمم و که میدونید؛ سن خانما هم معمولا ازشون نمیپرسن. مشخص هم هست که ساکن کدوم شهرم!

 

با صدای بلندی خندید و دست زد.

– جوابت عالی بود! کاملا گرفتم.

 

شونه‌هام رو بی تفاوت به بالا انداختم.

گلوش رو صاف کرد و با غرور گفت:

– منم که سی سالمه و حسابدار یه شرکت هواپیمایی‌‌ام. یه برادر بزرگتر از خودم دارم و درحال حاضر مجردم.

 

قلنج انگشت‌هاش رو شکوند و باز هم با چشم‌هاش ور رفت.

– و اینم بگم که میونه‌م با عمه بهتر از بقیست و حداقل یه بار در هفته میام به دیدنش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x