چندمتر جلو رفتم اما ماشین رو ندیدم.
مشکوک قدمی برداشتم و به اطراف خیابون نگاه انداختم اما نبود که نبود!
دندون قروچهای کردم. طبق تصوراتم ماشین رو برده بودند و حالا من در کنار مشکلات دیگم، باید به این هم فکر میکردم!
عصبی و کلافه تکیهم رو به دیوار زدم که صدای پیس پیس کسی از کوچهی تاریک کناری به گوشم خورد.
چشمهام رو تنگ کردم و با دید تار به داخل کوچه نگاه کردم که مردی با سر و وضع بهم ریخته دیدم.
دستی برام تکون داد و با صدای آرومی گفت:
– بیا اینجا.
اول خواستم اهمیتی ندم ولی وقتی حرفش رو دوباره تکرار کرد، با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم.
با لبخند زشتی به لباسهام و بعد به سرم زل زد.
– این وقت شب با این سر شکسته و قیافهی پژمرده اینجا چیکار میکنی داداش؟ کمکی چیزی نیاز داری؟
انگار سال ها بود که حموم نرفته بود.
کمی ازش فاصله گرفتم و به جای خالی ماشین اشاره کردم.
– اینجا یه ماشین دنا بود چندساعت پیش. شما ندیدیش؟
لباش رو توی دهنش فرو برد و دستش رو به چونهش زد.
– فکر کنم آره ولی دقیق یادم نیست. چطور؟
– من یه مشکلی برام پیش اومد مجبور شدم ماشینم و بذارم برم. به احتمال زیاد دزدیدنش.
خودش رو ناراحت نشون داد.
– ای بابا! اهل این منطقهای؟
چشمهام سیاهی رفتن. تنها سری تکون دادم که با لبخند دستهاش رو بهم کوبوند.
– پس بیا بریم تو اون خرابه با بچه ها آتیش روشن کردیم داریم گپ میزنیم. توعم بیا پیش ما باش.
اول تابستون آتیش روشن کرده بودن؟!
شونهای بالا انداختم و چشمهام رو مالوندم.
– نه ممنون. باید برم خونه.
بازوم رو گرفت.
– عه چنددقیقه که چیزی نمیشه. کیف میده!
با تردید نیم نگاهی بهش انداختم.
هرچی دیرتر به خونه میرفتم به نفعم بود و مهشید وقت بیشتری برای جمع کردن وسایلش داشت!
از طرف دیگه هم کل اون خونه من و یاد نبود سایه و خیانت مهشید مینداخت پس اصلا بهتر بود هیچوقت پا به اونجا نذارم.
با تردید به مرده نگاه کردم.
قیافش غلط انداز بود اما من دیگه آب از سرم گذشته بود. هر بلایی به سرم میومد دیگه برام مهم نبود.
“باشه” ای گفتم و همراهش به راه افتادم.
وارد کوچه شدیم و همون اول، یه ساختمون نیمه کاره به چشمم خورد.
رفتیم داخلش که چندمتر اونوتر، چندنفر دور آتیش نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن.
هنوز هم برام عجیب بود که توی گرمای تابستون چرا آتیش روشن کردن!
نزدیکشون شدیم که مرده گلویی صاف کرد.
– بچه ها؟
همه نگاهشون چرخید سمت ما.
چهره و تیپ و قیافهی معمولی ای داشتن.
بعضیا هم پیر بودن و بعضیا جوون!
یکی از مسن های بینشون سوتی زد.
– ایشون کیه آق داریوش؟
مرده که تازه فهمیدم اسمش داریوشه، با لبخند دستش رو پشت کمرم زد.
– جا باز کنید که مهمون داریم. یه نیم ساعت قدم سر چشممون گذاشتن میان تو جمعمون.
همه کمی کنار رفتن و آجری کنار آتیش گذاشتن.
حس خوبی بهشون داشتم.
روی آجری که برام گذاشته بودن، نشستم و داریوش هم کنارم جای گرفت.
یکی دیگه با تعجب پرسید:
– به تیپ و قیافت میخوره آدم حسابی باشی! واسه چی اومدی اینجا پیش ما بدبخت بیچاره ها؟… راستی اسمت چیه؟
مشخص بود که بیست و خورده ای سالشه.
توجهی به سردردم نکردم و با صدای خش داری گفتم:
– ماهد.
ابروهاش بالا پریدن.
– اوپس! اسمت هم باکلاسه لامصب… خب نگفتی اینجا چیکار میکنی؟ اتفاقی واست افتاده؟
همه چهارچشمی بهم خیره شده بودن.
تک سرفهای کردم و یقهی پیراهنم رو از گرما باز کردم.
– ضربه به سرم خورد رفتم بیمارستان، وقتی برگشتم دیدم ماشینم رو دزدیدن…. شما گرمتون نمیشه آتیش روشن کردید؟
داریوش خندید.
– برای تنوع یه امشب و اینجوری کردیم. به نظر منم اینجا تنور شده، آتیش و خاموش کن حسن.
*دوستای عزیزم ممکنه فردا پارت گذاری نداشته باشیم*