رمان سرمست پارت ۷۰

4.7
(17)

 

 

یکی از پسرا از کنارش یه دبه آب برداشت و روی آتیش ریخت. بالافاصله صدا و دود زیادی بلند شد.

 

بی حوصله به زمین چشم دوختم که دستی روی شونه‌م نشست.

– چرا پکری؟

 

حسن بود. لب کج کردم و آروم جواب دادم:

– چیزی نیست.

 

دست توی جیب شلوارش کرد.

– شفا دهنده میخوای؟

 

ابرویی بالا انداختم.

– شفا دهنده چیه دیگه؟

 

دستش و یکم بیرون آورد و به پلاستیک کوچیک اشاره کرد و مرموز گفت:

– ناب نابه! تازه به دستم رسیده. کاری میکنه که تموم درد و غمات رو فراموش کنی.

 

صورتم جمع شد. با ترشرویی روم رو برگردوندم.

– نه ممنون.

 

– ای بابا… داریوش و میبینی؟ به نظرت خیلی شاده نه؟

 

به داریوش که درحال گفت و گو و خنده به کناریش بود نگاه کردم.

– که چی؟

 

پوزخندی زد و خودش رو جلو کشید.

– از همینا بهش دادم، وگرنه الان باید از تو پاسگاه می‌کشیدیمش بیرون! میدونی چرا؟

 

سر کج کردم و سوالی دستم رو زیر چونه‌م زدم.

– ببین من اعصاب درست حسابی ندارم! یا حرفت و بزن یا هی سوال پیچم نکن.

 

دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد.

– معذرت!… زنش به خاطر اعتیادش ازش طلاق گرفته و رفته با یکی دیگه. اینم نزدیک بود بره خون و خونریزی راه بندازه من با این شفا دهنده آرومش کردم. الان تو فضاست عین خیالش هم نیست!

 

پوست لبم رو جویدم. سرم و به طرفین تکون دادم و با پرخاش گفتم:

– به من ربطی نداره؛ من معتاد نیستم.

 

شونه‌ای بالا انداخت.

– با یه بار آروم کردن روان، معتاد نمیشی ولی بازم خوددانی. اگه نظرت عوض شد در خدمتم!

 

چینی به بینیم دادم و با درد سرم رو بین دست‌هام گرفتم. از همه طرف داشتم عذاب میدیدم و نمیدونستم چه غلطی به حال خودم بکنم!

 

داریوش که حالم رو بد دید، با کنجکاوی گفت:

– کارِت چیه آقا ماهد؟

 

 

هنوز همه چی رو تقریبا تار میدیدم.

خمیازه‌ای کشیدم و بی حال گفتم:

– جراح.

 

همه به آنی ساکت شدن. داریوش بدون اینکه حرکتی کنه، چشم‌هاش رو درشت کرد.

– واقعا؟

 

قلنج انگشت‌هام رو شکوندم.

– چرا باید دروغ بگم؟

 

تکون ریزی خورد.

– نه آخه… خیلی عجیبه!

 

مردی که کنارش بود، سقلمه‌ای بهش زد.

– ندید بدید بازی در نیار پسر. فراریش میدیا!

 

داریوش ریش کم پشتش رو خاروند و دیگه چیزی نگفت. در ازاش حسن که فهمیده بود دکترم، در کمال تعجب کبکش خروس میخوند. بلند شد و خودش رو تکوند.

 

– من میرم واسه آق دکتر یه چی میخرم جلدی برمیگردم. زشته همینطور اینجا بشینن.

 

رک و بی رودربایستی دستم رو بالا نگه داشتم.

– نمیخواد، الان چیزی از گلوم پایین نمیره.

 

چشمکی زد.

– یه نوشابه که این حرفا رو نداره. جایی نری تا برگردم.

 

بعد قبل اینکه دوباره مخالفت کنم، از خرابه بیرون زد. همشون خاکی و خونگرم به نظر میومدن.

 

شاید اگه یه زمان دیگه ای بهشون میپیوستم، منم باهاشون میگفتم و میخندیدم و همراهیشون میکردم اما الان حوصله‌ی خودمم نداشتم.

 

فقط دلم میخواست هرچه زودتر به جایی برم که هیچکس نباشه!

خودم باشم و خدای خودم…

 

در عرض دودقیقه حسن نوشابه به دست برگشت.

در بطری رو برام باز کرد و گفت:

– بزن روشن شی. تگریه!

 

عجیب خوابم گرفته بود.

پلک زدم و بطری رو پس زدم.

– ممنون ولی گفتم که نمیتونم چیزی بخورم.

 

باز هم اصرار کرد که بغل دستیش بهش تشر زد.

– سه پیچ نباش حسن! وقتی میگه نمیخواد، نمیخواد دیگه.

 

یاد مهشید افتادم. اونم وقتی یه چیزی رو نمیخوردم به همین اندازه گیر میداد.

 

با فکر به اون هر*زه، دندون‌هام رو بهم سابیدم و نفس های آتشینم رو به بیرون فرستادم.

 

ای کاش معجزه‌ای میشد تا یه فراموشی ای چیزی بگیرم. یه امشب هم این اتفاق میفتاد، برام کافی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x