رمان غیاث پارت۱۲۷

4.4
(26)

 

 

 

 

گنگ و مبهم خیره‌ی کلماتِ انگلیسیِ درهم و برهمی که نمی دانستم معنیشان چیست میشوم و آهسته لب می‌زنم:

 

 

– خب…خب…این یعنی چی؟

 

 

نه اینکه ندانم فعلِ منفی بودن در واقع برای چه چیزی صرف می‌شود ولی انگار نیاز داشتم صدایی به غیر از صدایِ مغزم حرفم را تکذیب کند!

 

 

– نمی‌تونیم بهش…مغز و استخون بدیم!

 

 

برگه از دستم به ارامی رویِ زمین رها شد.

گوشه‌ی لبم را لبخندی بی هدف پوشاند و صدایم با لرزش از گلو خارج شد:

 

 

– خب…پس یعنی تکلیف چیه؟

 

 

خودم را باخته بودم؟ بله!

الان که بیشتر فکر می کردم، درست از زمانی که ملیسا به این حال و روز دچار شد خودم را باختم یا نه…

قبل تر از آن این پروسه‌ی طولانی طِی شد!

 

 

شبی که ملیسا از دردِ سقط شدنِ کودکمان در خود پیچ می‌خورد و من مصرانه سعی داشتم چیزی به روی خودم نیارم، درست از همانجا خودم را باختم و این جواب منفی انگار تیرِ خلاصم بود!

تیر خلاصِ غیاث!

 

 

– غیاث…

 

 

اگر بگویم بغض نداشتم که حرفِ الکیست!

بغض داشتم، از همان‌ مدل بغض هایی که سنگ می‌شد در گلو، خار می‌شد در دل!

 

 

دستِ حاج محمود رویِ شانه‌ام نشست و تکانی ریز به بدنِ تحلیل رفته‌ام داد:

 

 

– غیاث، گوش بگیر چی میگم، هنوز یه نفر دیگه هست که می‌تونه ازمایش بده!

 

 

گوش‌‌هایم تیز شد و انگار جرقه‌ی نور از دل تاریکی بیرون می‌زد.

نگاهِ تارم را به چشم‌هایش دوخته و پچ زدم:

 

 

– کی؟

 

 

میانِ موهای جوگندمی‌اش دست فرو برد، نفسش را ارام بیرون فرستاده و گفت:

 

 

– خواهرش!

 

 

 

 

 

گیج و منگ خیره‌اش شدم.

نگاهِ سبز رنگش را با استیصال به چشم‌هایم دوخته و دست به کمر زد.

اُوِر کُتش کمی به عقب رانده شد و گفت:

 

 

– فکر کنم وقتش رسیده یه حرفایی زده بشه!

 

 

در سکوت اجازه‌ دادم جمله‌اش را تکمیل کند.

 

 

– من و… یعنیِ مادرِ ملیسا بخاطر یه سری شرایط…

 

 

این مکثی که میانِ جمله‌هایش میپراند حسابی مغزم را به بازی گرفته بود.

در جمله‌هایش دنبالِ یک روزنه‌ی نور بودم و تا کنون فقط ناامیدی نصیبم شده بود!

 

 

– میشه نسیه حرف نزنین؟

 

 

بی طاقت بودنم را متوجه شد که یک راست سراغِ اصل مطلب رفت!

 

 

– ملیسا بچه‌ی واقعیِ ما نیست!

مادرِ خدابیامرزش مریض بود، رحمش توانایی نگه داری بچه رو نداشت.

هر دوباری که حامله شد بچه از کمرش رفته بود، دیگه نمی‌تونست باردار شه!

روز به روز افسرده تر میشد، هر بچه‌ای رو که می‌دید گردِ غم تو چشماش می‌شست تا اینکه…

ملیسا رو از پدر و مادرش خریدم!

یه پدر و مادرِ مُفنگی که …

 

 

جملاتش دور و دور تر می‌شد تا جایی که انگار بجزِ صدایِ بوقِ ممتد، هیچ صدایِ دیگری به گوشم نمی‌رسید و نگاهم…

 

 

نگاهِ ناباورم از رویِ شانه‌ی پهنِ حاج محمود به پشتِ سرش دوخته شد!

به ملیسا که دستش را به چهارچوبِ در کوبیده بود تا مبادا تنِ لرزانش رویِ زمین آوار شود!

 

 

– من…بچ…بچه‌ی شما نیستم…بابایی؟

 

 

و این…آخرینِ ارتعاشِ صدایش در چاهسارِ گوشِ وامانده‌ی من بود!

 

 

 

حاج محمود سر به سمتش چرخاند.

دستم رویِ هوا خشک مانده بود.

اشک‌هایش راهِ گونه‌اش را در پیش گرفته بودند و از چانه‌اش آویزان!

 

 

پرستارِ زیرِ بازویش را گرفت و من حرکتِ مردمکِ چشم‌هایش را دیدم و ثانیه‌ای بعد، درست قبل از اینکه رویِ زمین رها شود، دست‌هایم پیچک وار دورِ کمرش پیچیده شد!

 

 

_♡__

 

 

– پس که اینطور! جنابِ هخامنش شما مسئله‌ی به این مهمی رو از ابتدایِ درمان از منی که پزشکِ ملیسا جان بودم پنهون کردین!

هر چند برایِ خودمم عجیب بود که چرا شما که پدرشین جواب آزمایشتون باهاش هیچ تطابقی نداره!

 

 

تیک…تاک…تیک…تاک….

پلک‌هایش همچنان بسته بود.

عرق رویِ پیشانی‌اش پیاده روی می‌کرد و آرام از لاله‌ی گوشش رویِ بالشت می‌چکید.

تیک…تاک…تیک…تاک…

 

 

– همسرتون این بیماری رو داشتن درسته؟

من با توجه به حرفای خودتون تشخیص داده بودم که اینباری زمینه‌ی ژنتیک داره ولی…

 

– دکتر!

 

 

شنیدنِ صدایِ آرامم، حرفش را در نطفه خفه کرد.

 

 

– چه فرقی داره دکتر، مگه الان مهمه زمینه‌ی ژنتیک داشته یا نه، شما اصلا فرض بگیر…چمی‌دونم وقتی مادرش بهش شیر میداده….

 

 

میانِ حرفم پرید و با جدیت گفت:

 

 

– اقای ساعی!

سرطان بیماریِ واگیردار نیست که از طریقِ فردِ مبتلا به این بیماری به شما هم انتقال پیدا کنه.

به همین خاطر دازم تاکید میکنم اگر مسئله‌ای هست که ازم پنهان شده بهم بگین.

تا اینجا متوجه شدم مادرِ ناتنیِ ملیسا هم مبتلا به همین بیماری بوده و حالا خودش به طرزِ عجیبی به همون بیماری مبتلا شده!

 

 

نگاهش را به حاج محمود دوخت.

من هم همینطور!

حتی احساس می کردم مردمک‌های ملیسا از پشتِ پلک‌هایِ بسته‌اش به پدرش دوخته شده!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

کیا مثل من فکر میکنن خواهر ناتنیش همون هانیه است؟؟🥲

raha M
پاسخ به  Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

واییییی لنتی فک میکردم فقط منم که از این فکرای سم دارممممم
ی همفکر پیدا کردمممಥ‿ಥ⁩🤝🏻

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x