[ملیسا]
دستم روی دستگیرهی در ثابت ماند.
تکانِ سختی که شانههایم خورد را به وضوح حس کردم.
حس می کردم صدایِ ترک برداشتنِ قلبم به قدری بلند است که حتی به گوشِ غیاث برسد اما نه!
– چیشد ؟ دیدی پس ؟ سر و تهتو بزنن تو همینجایی دختر! پس چمدون جمع نکن واسه من!
آبِ گلویم را سخت پایین دادم.
مغزم پر از هیچ بود و کامم تلخِ تلخ!
قلبم طوری خودش را به در و دیوارِ سینهام میکوبید که انگار قصدِ بیرون پریدن داشت و چرا این مرد زبان به دهن نمیگرفت تا بیشتر از این، تکه تکه نشوم؟!
– ببین منو، تو پرِ قو بودنت تموم شده دیگه!
اینجا خونه آقات نیس که تا اخم و تخم کردی جلو پات گوسفند بندازه زمین!
راست میگفت!
اینجا خانهی پدرم نبود! اصلا اینجا جایِ من نبود!
جایی که خواهرِ شوهرم، خودزنی میکرد تا منی که تکیه گاهم باد بود را زمین بزند!
جایی که مادرِ شوهرم از بی کس و کار بودنم صحبت می کرد.
جایی که همسرم، مردی که شبها در بالینش به خواب می رفتم، اینگونه منِ نیمه جان را به تمسخر گرفته بود!
لب باز کردم که از این منِ بی جان دفاع کنم که تیرِ آخرش را محکم تر فرو کرد:
– میری از غزال معذرت میخوای، نذار اون روی سگم بالا بیاد ملیسا!
سر تکان میدهم!
لشکرِ شکست خورده که میگفتند من بودم!
همین منی که به سختی روی دو زانو ایستاده بود.
چشمهایم میسوخت و حتی قطرهای اشک روی گونهام سر نمیخورد و چرا حسِ یتیمی می کردم؟
شاید چون واقعا یتیم بودم!
من بعد از فوتِ مادرم یتیم شده بودم!
من روزی که پدرم جز پول، هیچ چیزِ دیگر به من نداد یتیم شده بودم!
قلبم تیر میکشید و شقیقههایم نبض میزد!
نمیدانستم حس و حالی که دارم طبیعیست یا نه!
شاید هم به بیماریِ لاعلاجی مبتلا شده بودم!
ولی مگر، کلمات انسان را بیمار میکند؟
شاید!
شاید این کلماتی که مانند گلوله به تنم کوبیده شده بود من را بیمار کرده بود!
دستم را بندِ درِ کمد کردم تا روی زمین آوار نشوم.
جان از پاهایم فرار کرده بود و هر لحظه امکان میدادم سقوط کنم!
به سمتِ غیاث چرخ خورده و آهسته پچ زدم:
– من…من واسه کاری که نکردم…حتی از خدا هم معذرت نمیخوام!
شوکه شدنش را به وضوح دیدم.
نمیدانستم سکوت و بهتش بخاطرِ جملهام بود یا بخاطرِ حرکتِ هیستریک وارِ بدنم!
سیاهی جلوی چشمانم جامه به تن کرده بود و با این حال، تمامِ زورم را جمع کرده و با بیحالی ادامه دادم:
– آره…من…من جایی رو ندارم برم…ولی تو…تو، حق نداری…حق نداری مثلِ بی کس و کارا باهام حرف بزنی…فهمیدی غیاث…غیاثِ ساعی؟
آروارههای لرزانم را محکم روی هم فشردم و برای سرِ پا ایستادنم به ناچار، درِ کمد را چنگ زدم…
نگاهش تک به تکِ حرکاتم را کنترل میکرد.
زهرِ حرفهایش از زهرِ مار هم بدتر بود!
قدمی به سمتم برداشت و آهسته صدایم زد:
– ملیسا!
دلِ احمقِ حرف گوش نکنم، طلبِ اغوشش را داشت!
دلِ احمقِ کودنم، آغوشِ مردی را میخواست که همین چند دقیقهی پیش، گلولهی حرفهایش را به سمتم پرتاب کرده بود.
حال و روز خراب و زانوهایی که حال لرزشش به شدت محسوس بود، نگرانش کرد که به سمتم خیز برداشت و درست روبرویم ایستاد.
نگاه در نگاهش گره زده و قبل از اینکه سقوط کنم، دستِ گرمش کمرم را احاطه کرد.
سرِ دو راهی بدی ایستاده بودم.
قلبِ احمقم میانِ همین آغوشِ نیمه کاره ارام گرفته بود و جای زخمهایم رو به ترمیم شدن می رفت و عقلم…
عقلم سفت و سخت ایستاده بود و چپ چپ نگاهم میکرد.
در این نبردِ نابرابر جسمم رو به متلاشی شدن میرفت!
دستِ دیگرش را آهسته پشتِ سرم قرار داد و سرم را به تخت سینهاش چسباند و پچ زد:
– هیش! آروم باش!
آرام بودم!
در طولِ تمامِ این نوزده سالِ زندگیام هیچگاه تا این حد آرام نبودم که پلکهایم اینگونه میل به خاموشی داشته باشد!
بدنم رو به سِر شدن میرفت و جسمم لحظه لحظه به پوچی نزدیک میشد.
پر بودم…پر از هیچ!
_♡__