رمان غیاث پارت ۱۱۹

4.6
(35)

 

 

ارام سر تکان می‌دهم و سعی می‌کنم بغضِ خانه خراب کنم، صدایم را نشکند:

 

 

– خوبه!

 

 

دست زیرِ چانه‌ام انداخت و سرم را بالا گرفت.

نگاهِ جستجو گرش را مابینِ چشم‌هایم به حرکت در آورده و زمزمه کرد:

 

 

– خوب که…چیشده ملی؟

اگه میگی خوبه پَ غمِ این چشا چی میگه؟ اگه بده بگو منم ملتفت شم!

 

 

نمی‌خواستم ناامیدش کنم، دستم را آرام رویِ گردنش به حرکت در آوردم، لبخندی رویِ لب‌ نشانده و با تنِ صدایی پایین زمزمه کردم:

 

 

– خوبه عزیزم! حالا بذار جوابِ آزمایش بیاد ببینیم چی به چیه! من کی مرخص میشم؟

 

 

تغییرِ موضوع آنقدر واضح بود که غیاث متوجه شد و با این حال چیزی به رویم نیاورد.

نفسش را آهسته بیرون فرستاد و گفت:

 

 

– فعلا اینجا باس بمونی تا ببینیم چی میشه، اذیتی؟

 

 

از همان بچگی تا به حال ترس از بیمارستان کابوسم بود!

با کمکِ غیاث تکیه‌ام را به تاج تخت داده و سرم را به نشانیِ تایید تکان می‌دهم:

 

 

– اذیتم دلم میخواد بریم خونه!

اینجا بوی الکل میاد همش، پرستاره بلد نیست رگ پیدا کنه پشت دستمو کبود کرده، تو هم که پیشم نیستی!

 

 

با دستمال به آرامی گوشه‌ی چشم‌هایم را از اشک پاک کرد و گوشِ دلش را با عشق به غر غر هایم سپرد.

پشت دستِ آنژوکت خورده‌ام را ارام بوسید:

 

 

– از چی غر میزنی جونم؟ من که پیشتم، پشت در میمونم هر وقت کار داشتی میام پیشت!

 

 

با کفِ دست به تخت کوبیده و لب زدم:

 

 

– پشت در به چه درد من میخوره؟

من میخوام اینجا بمونی، پیشم، کنارم، بغلم کنی، الان کی جواب منو میده که دلم بغلِ شوهرمو می‌خواد؟

 

 

گوشه‌ی پلک‌هایش چین افتاد و لب‌هایش به آرامی کش آمد‌، چقدر لبخندش زیبا بود و چقدر دلم برایِ خنده‌هایش تنگ می‌شد!

 

 

دلم می‌خواست تک به تکِ این لحظات در حافظه‌ام ثبت شود!

اگر شانس با من یار می بود و تنها شش روز بیشتر از مادر عمر می‌کردم، قریب به بیست روزِ دیگر کنارِ این مرد می‌ماندم!

 

 

کاش همه چیز در حافظه‌ی من ثبت میماند و از حافظه‌ی غیاث پر می‌کشید!

 

 

 

 

– این غمو تو چشمات نبینم ملوس!

 

 

زبریِ ته ریشش را آرام می‌بوسم.

بغضم را در سینه مخفی نگه داشته و همانطور که موهایِ کوتاهی که به تازگی رویِ سرش در آمده بود را نوازش می‌کردم لب زدم:

 

 

– به پرستار میگی یدونه تخت بیاره امشب پیشم بخوابی؟ بدون تو خوابم نمیبره!

 

 

نگاهش را دور تا دورِ اتاق چرخاند و رویِ کاناپه‌ی کرم رنگ مکث کرد:

 

 

– همونجا می‌خوابم!

 

 

نگرانِ سلامتی‌اش بودم!

هر چند می‌دانستم بدنش از فولاد سفت تر است وگرنه چه کسی می‌توانست برای مدتی طولانی رویِ تخت زوار در رفته‌ی اتاقِ او بخوابد؟

بجز من!

بجز منی که شب تا صبح در اغوشِ همین مرد چلانده می‌شدم!

 

 

سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم:

 

 

– می‌خوام خیلی نزدیکم باشی! خیلی زیاد.

 

 

می‌خواستم عطرِ تنش را ذخیره کنم.

شاید بعدها به کارم می‌آمد!

حالِ بدم از چشم هایم چکه می‌کرد و غیاث به وضوح متوجه شده بود که آهسته لب زد:

 

 

– بغلت کنم؟

 

 

این دیگر چه سوالیست مرد؟

مگر نمی‌دانی تنم در هوایِ هم آغوش شدن و هم نفس شدن با توست!

پلک رویِ هم می کوبم و بغضِ سرکشم بالاخره از لابه‌لایِ پلک‌های نیمه بازم سر باز می‌کند:

 

 

– بغلم کن!

 

 

در اغوشش کشیده می‌شوم و درد، در رگ‌هایم جان می‌گیرد!

دستش رویِ کمرم حرکت کرده و پهلو‌هایم را ارام قلقلک می‌دهد.

در میانِ بغض می‌خندم و به نشانه‌ی اعتراض دندان‌های نیشم پوستِ گردنش را میخراشد:

 

 

– آخ!

– حقته!

 

 

چشم‌هایش را ریز کرد.

زبان رویِ لبِ پایینش به حرکت در آورده و نگاه خیره‌اش را به چشم‌هایم می‌دوزد:

 

 

– تو چرا دلت واسه من نمیسوزه ملوس؟ هوم؟ چطوریه که دلت میاد من دست و پا بسته رو هی بذاری تو خماریِ خودت؟

نکن بی وجود!

من همینطوری نسختم، نسخ تر از اینم نکن!

 

 

 

دست من نبود که غمِ چشم‌هایش دیوانه‌ام می‌کرد!

بوسه‌ای کوتاه رویِ لب‌های از هم فاصله گرفته‌اش نشانده و پچ زدم:

 

 

– بعدا از خجالتت در میام عزیزم…

 

 

دستش چنگِ کمرم شده و با لب‌هایی که میدانستن به قصدِ نخندیدن جمعشان کرده به لب‌هایم کوبید:

 

 

– بچه پروو رو ببینا! یه ذره شرم و حیا نداری شما؟

کجاست اون فنچی که روزای اول زندگیمون هی خودشو چادر چاقچول میکرد جلوم؟

 

 

پشت چشم نازک میکنم و کاش تمامِ این خاطره‌ها از فکرش پاک شود!

کاش لحظاتِ نبودنم برایش آسان بگذرد!

پره‌های بینی‌ام باز و بسته شد و آرام طوری که صدایم نلرزید زمزمه کردم:

 

 

– شرایطِ الانمون بده عزیزم؟

می‌خوام بشم همونی که جلوت چادر پیچ می‌کرد خودشو؟ من مشکلی ندارما هر طور شما راحتی عشقم!

 

 

حرص که می‌خورد، انگار زیبا تر می‌شد!

من دیوانه نبودم که این مرد را پرستش می‌کردم؟

خواست حرفی بزند که تقه‌ای به در کوبیده شد.

نفسِ پر حرارتش را پشتِ لبم خالی کرد و قبل از اینکه فاصله بگیرد زمزمه‌ی ارامش را شنیدم:

 

 

– من حساب تورو میرسم موش کوچولو! بفرمایید!

 

 

درب اتاق باز شد و قامتِ بابا با آن اُوِر کتِ بلند داخلِ چهارچوبِ در نمایان شد!

 

 

– مزاحم که نشدم؟

 

 

فرصتی برای سرخ شدن پیدا نکردم.

اصلا خجالت کشیدن در این شرایط دیگر معنی نداشت!

بابا وارد اتاق شد و نگاهی به دور و بر انداخت و پرسشی گفت:

 

 

– اذیت که نیستی اینجا؟ میخوای یه اتاق دیگه برات بگیرم؟

 

 

مچ دست غیاث را چنگ زدم و بهانه گیری‌ام را در انتهایِ گلویم خفه کردم:

 

 

– نه اذیت نیستم فقط به پرستار میگی یدونه تخت دیگه بیاره بابایی؟ می‌خوام غیاث پیشم باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasi
1 سال قبل

سلام ادمین خسته نباشی لطفا pdf رمان های دلبر سابق (نیاز و مهراد) و فصل دوم رمان دلبرک ارباب (آراد و اسما) رو بزارید ، خیلی ممنونم 😊 🌹

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Yasi
Yasi
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

مچکرم☺❣🌸

Ghazale Hamdi
پاسخ به  Yasi
1 سال قبل

رمان دلبرک ارباب رمان خیلی قشنگی هست

Janan Dolaty
1 سال قبل

چند وقت یبار پارت میزاره این رمان

Ghazale Hamdi
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

قاصدک جان میشه نظرتون رو راجب رمانم بگید؟
ممنون💋💋

Ghazale Hamdi
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

خیلی ممنون💋💋

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x