روبرویِ درب خانهی فهیمه ایستادم و سعی کردم تردیدم برایِ برگشتن را پس بزنم هر چند جملهی آخر ملیسا تمامِ جریانهای عصبیِ مغزم را به کار گرفته بود!
دلبرِ خانه خراب کن و چموشم به وقتش خوب بلد بود قامتم را از پا بیندازد!
چراغهای خاموش و دری که نیمه باز مانده بود به پاهایم برایِ وارد شدن قوت بخشید، باید میرفتم، مدیونِ این زن بودم و میدانستم که دلِ کوچکِ ملیسا تاب و تحمل قهر کردن را ندارد!
در را به داخل هول داده و صدایِ جیغِ لولاهایش بلند شد.
زنجیری که برای احتیاط آورده بودم را دورِ دستم سفت پیچانده و با احتیاط وارد شدم.
چراغِ گردسوزِ کوچکی که لبهی حوض بود فضایِ حیاط را روشن میکرد.
با احتیاط از پله ها بالا رفته و صدایش زدم:
– فهیمه؟
تنها سکوت و صدایِ جیرجرکهای شب تاب پاسخم بود!
دستیگرهی در را پایین کشیده و وارد شدم.
فضایِ هال تاریک و قاب عکسی رویِ دیوار کج شده بود.
محتاطانه قدم به داخل گذاشته و بار دیگر صدایش زدم:
– فهیمه خانم؟ کجایی؟
صدایِ راه رفتنِ آرامی درست از کنار گوشم سرم را به سرعت به سمتِ چپ چرخاند.
نگاهم بالافاصله به تصویرِ خودم در اینه گره خورد!
نفسی که در گلویم مبحوس مانده بود را با خیال راحت بیرون فرستاده و قدمهایم را آهسته برداشتم.
روبرویِ در نیمه باز اتاق ایستاده و در را به داخل هل دادم.
خبری از فهیمه نبود و کاغذهای پخش شده کفِ اتاق نشان از حضورِ شخصی میداد که احتمالا پیش از من رفته بود.
با نوکِ انگشتهایم به صورتِ مورچه وار دنبالِ پریز برق گشتم و قبل از اینکه فرصتِ روشن کردنِ برق را پیدا کنم، سوزشی عمیق رویِ ساعدِ دستم را سوزاند و صدایِ جیغِ زنانهای بلند شد که نامم را با وحشت صدا میزد:
– وای! غیـــاث!
پاره شدنِ گوشتم و خونی که فواره مانند از دستم بیرون میزد را احساس کردم.
قبل از اینکه فرصت سر چرخاندن داشته باشم، ضربهای محکم به کمرم کوبیده شد و به جلو پرتاب شدم.
صدایِ فهیمه یک لحظه هم متوقف نمیشد و لابهلایِ جیغِ وحشت زدهاش، صدایی مردانه توجهام را جلب کرد:
– اینجا آخرِ خط نیست. پا رو دُم بد آدمی گذاشتی مادر به خطای حرومــزاده.
دردِ شدیدی که در دستم پیچیده بود، فرصتِ تحلیل کردنِ جملهاش را نمیداد.
از درد به خودم پیچیدم و ناگهان دستی زیرِ سرم فرو رفت:
– کشتیش! کشتیش کثافت، وای وای! داره خون میره از دستت.
قطرهی درشتِ اشکش رویِ گونهام چکید.
نفسم را مقطع و بریده بریده از انتهایِ گلویم بیرون فرستادم.
با دستِ سالم ساعدم را در دست گرفته و لب زدم:
– چ…چیزیم …نیست…پاشو ببین…ببین کجا رفت.
با هر دو دست صورتم را قاب گرفت.
نگاهِ اشکی و نگرانش را به چشمهایم دوخت:
– درد داری؟ وای خدا لعنتت کنه حسین… چی به سر جوون مردم اوردی!
پر از درد تنم را رویِ زمین کشیدم.
تکیهام که به مبل خورد، از دردِ کمرم نالهام به هوا بلند شد:
– بر…قو روشن ک..کن!
با استیصال بلند شد و مهتابی را روشن کرد.
توی روشناییِ اتاق چشمش که به خونِ ریخته شده از دستم افتاد، سریع به گونهاش چنگ زد و نالید:
– وای…وای…وای دستت…دستت داره قطع میشه!
به بازویِ خون آلود و زخمِ نسبتا عمیقم خیره شدم و پچ زدم:
– ن…نه فقط…بخیه میخواد! کمک کن..بشینم رو تخت…یه تیکه پارچه..پارچه هم واسم بیار…
تکیه ام را به پایهی تخت دادم.
فهیمه، وا رفته و با چشمهایی که به اشک نشسته بود، موهایِ پخش شده رویِ پیشانیاش را کنار زد.
تکه پارچهای از انتهایِ لباسش کنده و اهسته نزدیکم شد.
درست روبرویم روی دو زانو نشست و نگاه نگرانش را به چشمهایم دوخت:
– خ..خوب نی…نیست زخمت.
دستم را از روی زخم برداشته و لب زدم:
– پارچه رو بپیچ دور دستم.
لرزان سر تکان داد..
چانهاش لرزید و نگاهِ پر از آبش را از چشمهایم گرفت.
به آرامی پارچه را دورِ زخمم پیچانده و زیر لب با صدایی نامفهوم زمزمه کرد:
– م.ن.. خیلی…متاسفم! همش تقصیرِ…منه!
به نیم رخش چشم دوختم.
گونههایش گل انداخته بود و گوشهی پلکش کمی خون آلود شده بود.
پارچه را دورِ دستم محکم پیچاند و نگاهش را به چشمهایم دوخت:
– خوبی؟
به گوشهی پلکش چشم دوختم:
– چیشده؟
نوکِ انگشتش را زیرِ پلکش کشید.
نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و با صدایی که ارتعاشِ زیادی داشت پچ زد:
– دستش هرزه، کتکم زد…
ابروهایم بهم میپیچد، دستهایم مشت شده و زیرِلب فحشی رکیک به نافش میبندم:
– حرومزاده، دست رو زن بلند میکنه!
مکث کرده و با تردید ادامه میدهم:
– کارِ دیگهای که نکرد؟!
نگاهِ خجولش را به چشمهایم دوخت، مطمئن بودم که منظورم را به خوبی متوجه شده.
چتریهای پریشانش را رویِ پیشانی مرتب کرد، کف دستش رویِ ساعدِ زخمیام نشست و آهسته زمزمه کرد:
– به موقع اومدی غیاث! اگه نبودی…نمیدونم چی میشد…
سلام چرا پارت بعدی این رمان رو نمیزارید؟؟؟؟؟؟
سلام امشب میزارم
نویسنده شیطون حواست هست مارو میزاری تو خماری ۵ روزه