نمیدانم درست شنیدم یا نه اما حرفش دو پهلو بود!
قبل از اینکه حرفی بزنم با انگشت اشاره به تخت سینهاش اشاره زد و گفت:
– اینجا رو میبینی؟
نگاهم مستقیما به همانجا کشیده شد.
دیدنِ رد پنجههایم روی سینهی برهنه و عضلانیاش، گونههایم را انار کرد!
غیاث با شیطنت گفت:
– یه جوجه کوچولوی خوردنی پنجولای خوشگلشو اینجا کشیده! میبینی؟
تنش را به تنم چسبانده و لبهایش را کنار گوشم به حرکت در آورد:
– پشتِ کمرمم پر از رد پنجههای جوجه کوچولومه! میخوای ببینی؟
سرم را تا جایی که میتوانستم پایین انداختم و معترضانه صدایش زدم!
تو گلو و مردانه خندید و دستش را کنار سرم، روی دیوار جک زد و گفت:
– نگفتی، دردی چیزی نداری جوجه؟
سرم را به نشانهی منفی تکان دادم
هر چند خونریزی اندکی که داشتم باعث دردم شده بود با این حال حرفی نزدم!
در واقع فکرِ ثریا به کل حواسم را از درد جزئی تنم دور کرده بود!
آخرین جملهی غیاث را به یاد اورده و بحث را دوباره به همان سمت کشیدم و لب زدم:
– تو گفتی کسی نمیتونه مجبورت کنه کاری رو که نمیخوای انجام بدی، پس چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟ ازدواج با منم که واست اجبار بود!
لبهایش را روی گونهام سراند و پچ زد:
– به هر حال من پلمپ لا پاتو برداشته بودم، حرومزاده بازی بود سر کاری که کردم واینستم! بعدشم تو رفته بودی پا منبر با حرفات مخمو تیلیت میکردی منم خر شدم گرفتمت!
جملهی پر از شیطنتش صدای معترضم را بلند کرد، کنار گوشم خندید و فاصله گرفت.
همین که پشت به من کرد چشمم به رد پنجههایم روی تنش افتاد.
گویی ناخن هایم گوشت تنش را دریده بود!
پر از شرم و خجالت گفتم:
– پشتت خیلی زخم شده!
– میدونم!
لب گزیدم!
لابد خیلی کمرش میسوخت!
پشت سرش حرکت کرده و به آرامی نوک انگشتم را روی زخم کمرش کشیده و گفتم:
– پماد بزنم واست؟
– خوب میشه خودش، ماساژ بلدی؟
اوهومِ آرامی که از میان لبهایم بیرون پرید مهر تایید حرفش بود!
روی تخت به شکم دراز کشیده و عضلات ورزیدهی تنش را دست و دلبازی مرا صدا میزدند.
به ارامی پشت کمرش قرار گرفته و با دست های کوچکم مشغول مالیدن سرشانههای پهنش شدم و گفتم:
– ردش میمونه خب، پماد بزنم هم زودتر خوب میشه هم جاش نمیمونه دیگه.
آهسته پچ زد:
– فکر نکن بهش، ماساژتو بده!
زورم اندک بود اما تمام تلاشم را میکردم تا خستگی را از تنش بیرون ببرم.
نفسهای سنگین و سخت شده بود، روی تنش خم شده و لبهایم را ارام به لالهی گوشش چسبانده و با دلجویی کنار گوشش زمزمه کردم:
– ببخشید!
کمرش تکانی خورد و عضلات تنش زیر دستم سفت شد!
میدانستم از حرکت یکهوییام جا خورده!
بدون اینکه از تنش فاصله بگیرم گفتم:
– هم بخاطر این زخما هم بخاطر اینکه…خب…همین که اومدی بهت غر زدم!
حرفی نزد و من با کف دستم به ارامی بازویش را ماساژ دادم.
وسوسهی گاز گرفتن از آن بازوهای درشت و ورزشکاری حسابی به جانم افتاده بود.
دلم میخواست خم شوم و رد دندانهایم را روی بازویش ثبت کنم!
نفسم را درست پشت گردنش رها کردم که اینبار با جدیت و تحکم صدایم زد:
– ملیسا!
لب گزیدم و گفتم:
– بله؟
زیر تنم کمی تکان خورد، برای نیفتادنم دستم را به بازویش گرفتم که پرسشی گفت:
– میخاری؟
لحنش پر از اعتراض بود، صدای خندهی کوتاهم را که شنید سریع و با یک حرکت جاهایمان را عوض کرد.
با چشمهایی گرد شده و لبهایی که محکم روی هم فشارشان میدادم خیرهاش شدم و گفتم:
– هین چیکار میکنی؟
چشم ریز کرد و نگاه سرخ و خستهاش را به چشمهایم دوخت و گفت:
– چی میخوای که اینطوری ناز و عشوه میای هی؟
چشمهایم گرد شد و گفتم:
– من ناز میام؟
یک دستش را کنار سرم جک زد و با دست دیگر چانهی کوچکم را میان انگشتهایش فشرد.
خیره به لب هایم که از فشار دستش کمی از هم فاصله گرفته بود لب زد:
– اگه ناز نمیای پس لبات چی میگن؟
گیج گفتم:
– چی میگن؟
مماس با لبهایم به ارامی پچ زد:
– میگن آقا غیاث بیا منو ببوس!
_♡__
قشنگ ترین رمان قرن واقعا قلم نویسندش عالیه من قبلا از کانال تلگرام دنبالش میکردم اما خب دیگه تل ندارم پارتاش خیلی جلو هستن یکم بیشتر پارت گذاری کنید