نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد، نگاهش را به من کشید و گفت:
– واسه ما خانواده خیلی مهمه دختر!
تا الانم که تو این خونه بودی نپرسیدم ننه آقات کجان ولی الان لازمه که بپرسم!
ننه و آقات کجان؟
چرا تو این مدتی که اینجا بودی ما حتی یک بارم چشممون بهشون نخورده؟!
رنگ از روی ملیسا پرید.
بی آنکه دلیلِ گارد گرفتن یکهویی خانم جان را بدانم پا درمیانی کردم:
– من واستون توض…
رشتهی کلام را به دست گرفت و توپید:
– تو ملیسایی؟ من از تو پرسیدم که تو بخوای واسم توضیح بدی؟
من نباید بدونم عروسم از کجا اومده؟
ننه و آقاش کجان که بعد از یکی دو ماه به دخترشون یه سر نزدن حتی؟
کف هر دو دستش را به ارامی بهم کوبید تا اردی که روی دستش بود را بتکاند و ادامه داد:
– میدونین شما جوونا هر کاری دلتون بخواد انجام میدین، مادر و پدر کیه؟
الان دیگه کسی حق نداره تو زندگی شما جوونا سرک بکشه!
خودتون بریدین و دوختین و تن ما کردین، کسی مگه میتونه چیزی بگه؟ نه ولله!
غر غر زیر لبیاش ادامه داشت و ملیسا هر لحظه رنگ و رو پریده تر میشد.
یک چشمم به او دوخته شده بود و چشمِ دیگرم به خانم جانی که توپ و تشرش یک دم هم قطع نمیشد.
_♡__
هر چند که حق با خانم جان بود و حرفهایش بی برو و برگرد درست بود.
با این حال نمیخواستم که وجهی ملیسا پیشِ مادرم خراب شود و گفتم:
– خانم جون، اجازه بدین یه لحظه!
وَردنه به دست از روی زمین بلند شده و چادرش را تکانی داد و گفت:
– من تا الان حرفی نزدم، لال مونی گرفتم.
از این دختر جلوی خواهرت و وحشی بازی خودت دفاعم کردم تازه!
ولی چهار روز دیگه چطوری تو در و همسایه سر بالا بگیرم؟
با افسوس نفسش را بیرون فرستاده و حضورِ ملیسا را نادیده گرفت و ادامه داد:
– خواهرم که فهمید بی اذنِ خانواده عروس آوردی خیلی ناراحت شد!
به هر حال ما یه قول و قراری با همدیگه گذاشته بودیم!
میدونی من با چه شرمندگیای جواب خودشو دخترشو دادم؟
فکرِ ثریا در سرم پررنگ شد.
انگار این اجبار قرار بود تا ابد روی زندگیام سایه بیندازد!
از روی زمین بلند شده و ملیسا هم متقابلاً پشتِ سرِ من بلند شد و آهسته پچ زد:
– چیزی نگی غیاث!
بغض در کلمههایش به چشمم آمد و بی توجه به حرفش با توپِ پر گفتم:
– خانم جون من یه بار این بحثو کردم و ماله کشیدم رو همه چی! دلیل نداره دوباره بازش کنم!
دلخور نگاهی به من انداخت و سپس از روی شانهام به ملیسا که پشتِ سرم پناه گرفته بود خیره شد و لب زد:
– این جواب بچه بزرگ کردنمه؟
که وقتی پای دختری که معلوم نیست کس و کارش کین، ننه و آقاش کجانو وا کرد تو این خونه، حتی نتونم یه سوال بپرسم ازش!
با کمکِ نرده از پلههای ورودی بالا رفت و واردِ خانه شد!
نفسم را سنگین بیرون فرستادم و روی پاشنهی پا سمتِ ملیسا چرخ خوردم و گفتم:
– تو به خانم جون چیزی گفتی؟
سرش را فوری بالا اورد و نگاهِ نمناکش را به چشمهایم دوخت و سر تکان داد:
– نه به خدا!
من فکر کردم مامانت تا الان حرفی نزده یعنی مشکلی نداره باهام ولی…
حرفش را خورد و مشغولِ چلاندنِ انگشتهای کوچکش شد.
میدانستم خانم جان به همین راحتی کوتاه نمیآید.
تا زمانی که تهِ زندگیِ ملیسا را بیرون نمیکشید مطمئناً بیخیال نمیشد!
کلافه موهایم را در چنگ گرفته و سعی کردم ملیسا را از این حال و هوا بیرون بکشم و گفتم:
– بریم بیرون؟
سرش را بالا انداخت و تنها لب زد:
– نه!
قبل از اینکه از جلویِ چشمم فرار کند، مچِ دستش را در دست گرفته و نگهش داشتم.
سرش را پایین گرفته بود و نفسهای نامنظمش از بغضِ سنگینش خبر میداد!
آهسته لب زدم:
– ببینم شمارو؟
با لجبازی سرش را پایین نگه داشت و گفت:
– نه! میخوام بخوابم خستمه!
– همین الان از روی تخت پایین کشیدمت پرتقال کوچولو، بازم خستهای؟
با تخسی سر بالا گرفت و گفت:
– بله که خستم!
تو دیشب خوابیدی من تا صبح از نگرانی اینکه مبادا درد داشته باشی، پلک رو هم نذاشتم!
_♡__