پرستارِ بیچاره که هول شدنم را دیده بود، سعی داشت ارامم کند و گفت:
– مشکلشون چیه؟
آب گلویم را پایین میفرستم و قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای داراب را درست از پشتِ گوشم میشنوم:
– جراحت دیدن، مثل اینکه انگشتشون قطع شده!
طوری به سمتِ داراب سر چرخاندم که صدای مهرههای گردنم بلند شد:
– چیشده؟
به من نگاه نکرد و من احساس کردم قلبم از پرتگاهی بلند سقوط کرده است!
دستم را به اولین تکیه گاهم که بازوی داراب بود وصل کردم و محکم تکانش دادم:
– تو گفتی…گفتی حالش بد شده!
باز هم نگاهم نکرد، قطرهی اشکی که از روی استیصال بود روی گونهام سر خورد و تکانش دادم.
میلِ عجیبی به جیغ زدن داشتم و نایی برایم باقی نمانده بود!
انگشتِ غیاث قطع شده بود و این مرد…به من نگفته بود!
پرستار نشانیِ اتاق عمل را داد و داراب در حالی که من به بازویش وصل شده بودم، به سمت اتاقِ عمل پا تند کرد.
ضربانِ قلبم به طرزِ وحشیانهای بالا رفته بود و همین که جلویِ در اتاق عمل رسیدیم، داراب بازویم را رها کرده و سمتِ مردی که با پریشانی عرضِ راهرو را طی میکرد رفت:
– سیاوش!
مردی که سیاوش خطابش کرده بود به سمتمان چرخ خورد و اینبار صدایِ لرزان و بهت زدهی غزاله بود که از پشتِ سرم بلند شد:
– میثاق؟!
_♡__
نه به بهت زدگیِ غزال توجه کردم و نه به پریشانیِ داراب، تکیهام را به دیوار داده و گفتم:
– آقا شوهرِ من کجاست؟
مردی که فهمیده بودم اسمش سیاوش است، به سمتم رو چرخاند و با ابروهایی در هم تشر زد:
– سر درِ پیشونی من نوشته مریض شناس؟ چمیدونم خانم برو از یکی دیگه بپرس!
نای حرف زدن نداشتم و داراب گفت:
– هی هی! زنِ غیاثه آروم باش! چرا یهویی این اتفاق افتاد؟
سیاوش حتی فرصتِ تعجب کردن را پیدا نکرده بود و تنها لب زد:
– تو اتاق عمله هنوز! یه تیکه گوشت میخوان پیوند بزنن بهش، یه ساعته بیرون نیومده هنوز!
سر میخورم و روی صندلیهای آبی رنگ میافتم!
صدای پچ پچ ریزشان در گوشم زنگ میخورد و من تنها به حال و روزِ غیاث فکر میکنم!
امیدم به این بود که دکترهایِ این بیمارستانِ مجهز و خصوصی کاری از پیش ببرند!
غزاله کنارِ دستم روی صندلی نشست و به نقطهای کور چشم دوخت و پچ زد:
– خدایا! این اینجا چیکار میکنه؟
گیج تر از آن بودم که به حرفش توجهای کنم!
تمامِ فکر و ذکرم معطوف به غیاث بود!
به مردی که پشت در های بستهی اتاقِ عمل روی تختِ بیمارستان افتاده بود!
صدایِ پر از غضب و خشمگینِ داراب باعث بالا گرفتن سرم و دیدنِ مردی شد که در چند قدمیمان ایستاده بود:
– وایستا سر جات میثاق! اگه میخوای دندوناتو تو دهنت پایین نیارم وایستا سرِ جات!
_♡__
غزال سر بالا گرفت و نگاهش قفل در نگاهِ مردی شد که میثاق نام داشت!
چرا همه چیز شبیه به یک کلاف سر در گم در هم پیچ خورده بود، طوری که حتی سر رشتهی نخش هم پیدا نبود!
این وسط اتصالِ نگاهِ غزاله و میثاق به قدری زیاد شد که داراب به ناگاه به تخت سینهی میثاق کوبیده و خفه غرید:
– حق نداری وقتی اسمِ لعنتیت رو یکی دیگست اینطوری به خواهر من نگاه کنی! فهمیدی یا بهت بفهمونم!
میثاق اما از روی شانهی داراب به غزاله که حال بدنش لرزشی هیستریک وار داشت نگاه میکرد.
حالِ بدی که خودم داشتم یک طرف و حالِ بد غزاله از یک طرف دیگر سوهان روحم شده بود
تنها کاری که از من ساخته بود همین بود که دستش را گرفتم و به ارامی گفتم:
– الان فقط غیاث مهمه! همین!
سیاوش پادرمانی کرده و دارابی که همچون شیری غرنده قصد بریدنِ گلوی میثاق را داشت عقب کشاند و با جدیت گفت:
– بس کنید، وقت واسه پاره کردنِ میثاق زیادهِ داراب.. آقا میثاق با شما هم هستم، این نگاهای ت…خمی عاشقونتو بعدا بهش بنداز، داراب پول آوردی؟
داراب سری به نشانهی منفی تکان داد و سیاوش دستهای از موهایش را به چنگ گرفت.
خفه نالیدم:
– شوهر من الان اون تو بیهوش افتاده، معلوم نیست…معلوم نیست بشه انگشتشو پیوند زد یا نه…اونوقت شما…شما بیخیال وایستادین اینجا…نگران پولین؟
سیاوش با تمسخر گفت:
– موقع ترخیصش بوس که نمیگیرن ازمون، پول میگیرن زن داداش، پول!
تلفن همراهم را از جیب مانتوام بیرون کشیده و با دستهایی لرزان مشغول شماره گرفتن شدم و گفتم:
– شما نگران پول نباشین…هنوز زنش نمرده که….کس دیگهای بخواد خرج بیمارستانشو بده!
یه پارت دیگه لطفااااا🙏🏻
این کارو با دلم نکن اگه نفرینت کنم آه ام میگیره زود دامنتو 😭 😭 😭 بابا مگه چی ازت کم میشه قاصدک جان اگه یکم متن پارتو زیاد ش کنی 😡 امشبهم که هنوز پارت نذاشتی اه ه ه
نگو بی خبری نگو نمیدونی نویسنده پارت کوتاه میده😢😂
😂 😂 😀 🤪 🤪