رمان غیاث پارت ۶۷

4.6
(29)

 

 

ریز میخندم و وقت را برای گفتنِ خبری که همچنان هضمش نکرده بودم مناسبت می‌بینم، لب باز کردم تا حرفی بزنم که به یک باره انگشتِ شستش کنارِ لبم شروع به حرکت کرد

 

کج خندی زده و به آرامی پچ زد:

 

– یه سری بزنم به طعم عسلِ لبات؟ هوم؟

 

مشتاقانه سر تکان می‌دهم.

نوکِ بینی‌اش را مماس با نوکِ بینی‌ام قرار داده و به ارامی پچ می‌زند:

 

– از این دلبریات چرا تو اتاق خوابمون نمیکنی؟

 

تابی به گردنم داده و گفتم:

 

– تو همینطوریشم وحشی هستی، دیگه وای به حال اینکه یه خورده فضا رو مناسب ببینی!

 

یک تای ابرویش را بالا فرستاد.

به آرامی و نرم کف دستش را رویِ پهلویم به حرکت در آورده و لب زد:

 

– بتازون، این چند روز که دست و بالم بستست خوب بتازون! بعدش همچین از خجالتت در بیام که حَض کنی!

 

خواستم بگویم بعدی در کار نیست.

نطفه‌ی شکل نگرفته‌ای که زیر دلم را اشغال کرده بود، اجازه‌ی نزدیک شدنِ غیاث را نمیداد.

به قولِ گفتنی دستش توی پوستِ گردو میماند!

 

حتی فکر کردن به این موضوع همزمان که خجالتم می‌داد، نیشم را وا می‌کرد.

چاکِ کوچکِ لب‌هایم را که دید، دندان روی هم فشرد، کفِ دستش رویِ موهایم نوازش شد و آرام لب زد:

 

– در حد یه بوس که مجازه ؟ یا او…

 

جمله اش به پایان نرسیده بود که هر دو دستم، تارِ موهایش را به چنگ گرفته و لب‌هایم رویِ لب‌های نیمه بازش فرود آمد!

 

دستی که رویِ گونه‌ام ثابت مانده بود را سریع حرکت داده و پشتِ گردنم را چنگ زد و با هولِ ولا به جانِ لب‌هایم افتاد.

هر دو پایم را محکم تر دورِ کمرش پیچاندم و دسته‌ای از موهایش را محکم میانِ پنجه‌ام کشید.

لبِ پایینم را مابینِ لب هایش کشیده و سپس به آرامی پچ زد:

 

– شیرین تر از عسلی خوشمزه‌ی من!

 

 

 

 

 

 

 

بی تاب، عطرِ تنش را بو می‌کشم.

کفِ دستم را به ارامی روی خالکوبیِ پر از نقشی که روی بازویش درج شده بود به حرکت در آورده و دستِ دیگرم را میانِ موهایش چنگ می کنم!

 

صورتم را روبرویِ صورتش قرار داده و نفس‌هایش را نفس کشیدم.

نگاهِ کلافه و خمارش را به چشم‌هایم دوخته بود و حلقه‌ی بازوهایش به دورِ تنم محکم تر شد.

 

سایه‌بانی که موهایِ شلخته‌اش رویِ پیشانی‌اش ایجاد کرده بود را کنار زده و به آرامی صدایش زدم:

 

– غیاثی؟

– جون؟

 

کمی مِن و مِن کردم، هرچند برایِ گفتنِ حرفم تردید داشتم ولی با این حال آهسته لب زدم:

 

– یه اتفاقی افتاده، باید بهت بگم!

 

تغییری در حالتِ نگاهش ایجاد نشد، کفِ دستش به ارامی از روی کمرم به سمتِ پایین حرکت کرد و لب زد:

 

– جون؟ بگو میشنوم!

 

تردید داشتم چرا که از عکس العملی که احتمال می‌دادم چندان خوب نیست، می‌ترسیدم.

هر چند وجودِ کودکی که به شکم می‌کشیدم را نمی‌شد پنهان کرد.

دیر یا زود عق زدن های سرِ صبحی‌ام شروع می‌شد، شکمم کم کم بالا می‌آمد و ویاری که داشتم شدید تر می‌شد.

 

ترس از عکس العملِ غیاث باعث شد که سکوت کنم، لبخندی بی هدف روی لب نشانده و گفتم:

 

– هیچی!

 

اینبار کمی ابروهایش بهم گره خورد، آرام پیشانی‌اش را از پیشانی‌ام فاصله داد، نگاهی کنجکاو به چشم‌هایم دوخت و لب زد:

 

– چیو ازم پنهون میکنی ملیس؟

 

سرم را به چپ و راست پیچ دادم:

 

– هیچی! چیزی نیست که…بخوام ازت پنهونش کنم!

 

گوشه‌ی لبش به سمتِ بالا کج شد، انگشت‌هایش به ارامی لایِ تارِ موهایم خزید و با لحنی که کمی ترسناک شده بود پچ زد:

 

– خوبه که چیزیو ازم پنهون نمیکنی! چون من اصلا از آدمایِ پنهون کار خوشم نمیاد! مخصوصا اگه اون آدمِ پنهون کار، کوچولوی خودم باشه!

 

لبخندِ ترسیده‌ای که روی لبم بود را شکار کرد، سر خم کرد و به آرامی بوسه‌ای نرم روی لبِ پایینم نشانده و لب زد:

 

– الاناست که سر و کله‌ی داراب پیدا شه، بدو برو یه لَچَک بکش رو سرت! آفرین دخترِ خوب!

 

به کمکِ بازوهای قدرتمندش به آرامی از روی کاپوتِ ماشین پایین آمدم.

قبل از رفتن سر خم کرد، عمیق و طولانی بوسه‌ای روی شقیقه‌ام کاشته و سپس گفت:

 

– زیاد بپر بپر نکن واست خوب نیست!

 

اب گلویم را نامحسوس پایین فرستادم، چشم از خالکوبیِ پشتِ ارنجش گرفته و با گفتنِ چشمی خشک و خالی واردِ خانه شدم!

 

انگار استرس به گلویم چنگ زده بود که اینگونه راه تنفسی‌ام بسته شده بود!

روی مبل نشستم.

کفِ دست‌های عرق کرده‌ام را به زانوهایم کشیدم.

درد در جمجمه‌ام شروع به تپیدن کرد.

 

از لابه‌لای پرده‌ی آفتاب سوخته و کنار رفته، تصویرش را شکار کردم.

همچنان مشغولِ تعمیر بود.

 

بی دلیل بغض به گلویم چنگ زد.

انگار از حجمِ استرسی که متحمل می‌شدم، رو به بیهوش شدن می‌ رفتم!

دمی عمیق گرفته و سعی در آرام کردنِ خودم کردم:

 

– آروم باش ملیسا! غزال که گفت بچه دوست داره!

تو حرفتو بهش میگی، اولش…اولش جنجال به پا میکنه ولی آخرش این بچه رو می‌خواد!

صد در صد می‌خواد!

این فنچول حاصلِ گرده افشانی نیست که!

 

با همین حرف‌های بی پایه و اساس که نمی‌دانستم تا چه حد درست است، تنها کمی خودم را ارام کردم!

شالی که روی دسته‌ی مبل افتاده بود را به طرزِ نامرتبی روی سر انداخته و به پشتیِ مبل تکیه زدم!

 

صدایِ باز و بسته شدنِ درِ ورودی بلند شد و پشت بندِ آن صدای بلند غزاله که به غیاث سلام میداد در گوشم پیچ خورد.

از روی مبل بلند شده و آرام پشتِ پنجره ایستادم.

هر دو دستش پر از کیسه‌ی خرید بود و همین نشان می‌داد به تنهایی از عهده‌ی خرید‌ِ تولد بر آمده است!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x