اخمهایم از گیجی بهم پیوند خورد.
تلفن را کمی از کنارِ گوشم پایین آورده و به شمارهی ناشناسی که روی آن مدام خاموش و روشن میشد خیره شدم.
صدایم را کمی صاف کرده و گفتم:
– شما ؟
– به شما مربوط نیست که من کیم آقای باغیرت! یه پیغوم از زنت دارم برات!
تکهی دومِ جملهاش کنجکاویام را تحریک کرد، ساکت ماندم تا زمانی که خودش با لحنی پر از افسوس گفت:
– بیا بیمارستان جم! زنتو اینجا بستری کردن، پیغوم داده به شوهرِ بی غیرتم بگین بیاد میخوام باهاش حرف بزنم! شِنُفتی پسر ؟
ابرو در هم می کشم، قبل از اینکه حرفی بزنم تماس را به پایان رساند و صدایِ بوقِ آزاد جایگزینِ صدایِ پر از خشمش شد!
تمامِ هوش و حواسم معطوف به همان قسمتی بود که از بستری شدنِ ملیسا حرف میزد.
کوبشِ قلبم را جایی نزدیک به دهانم احساس کردم.
از فکرِ اینکه اتفاقی برای خودش یا کودکمان افتاده باشد، خون به پیشانیام دوید.
تلفن از دستم رویِ زمین افتاد و بی آنکه در پاسخِ سوالِ میثاق حرفی بزنم، به سرعت از باشگاه خارج شده و سوارِ موتورم شدم.
حالِ ملیسا بد شده بود و من بی خبر بودم؟
حتماً حرف های احمقانه و بی سر و تهِ من باعثِ خراب شدنِ حالش شده بود و خدا مرا لعنت کند که این چنین او را رنجانده بودم!
با سرعتی سرسام آور از کوچه پس کوچهها رد شده و خودم را به بیمارستان رساندم.
بی آنکه موتورم را زنجیر کنم واردِ بیمارستان شدم.
کوبشِ بی امانِ قلبم به قدری بلند بود که میشنیدمش!
عرق از روی پیشانی تا رویِ چانهام را قدم زنان طی می کرد.
روبرویِ پذیرش ایستاده و با نفس نفس رو به پرستار پرسیدم:
– ملیسا…ملیسا هخامنش اینجا بستریه ؟
پرستار سرش را کمی بالا گرفته و با چشمهایی ریز شده خیره ام شد و سپس پرسید:
– سلام، چه نسبتی با بیمار دارین!
– شوهرشم…
به زبان نیاوردم اما، دلم بود که با سرزنش ادامه داد:
– شوهرِ بی شرفش!
با انگشتِ اشاره انتهایِ راهرو را نشانم داده و گفت:
– اون…
جملهاش به پایان نرسیده بود که به زانوهایم قوت بخشیده و با شتاب به سمتِ اتاق حرکت کردم.
بدونِ اینکه در بزنم وارد شدم، سر تا پایم چشم شده بود و موجودِ کوچکی که روی تخت پشت به من دراز کشیده بود را از نظر گذراندم.
دلتنگی امانم را به آتش کشیده بود!
قدمهایِ سست و نامرتبم را به سمتِ تخت هدایت کرده، آبِ تلخِ گلویم را پایین فرستاده و پچ زدم:
– ملیس؟
شانههایش تکانی کوچک خورد و همین خبر از بیدار بودنش میداد.
دست دراز کرده و قبل از اینکه گوشهی ملحفه را به دست بگیرم، صدای آرامش به گوشم گرما بخشید:
– اومدی بالاخره؟
دلخوری در صدایش موج میزد.
روی تخت چرخید و پس از مدتها نگاهِ رنجورش را به چشمهایم گره زد، گوشهی لبش را به سمتِ بالا فرستاد و گفت:
– باید حالم بد میشد که…میومدی سر وقتم؟
نگاهم روی صورتِ رنگ و رو پریده و زیبایش خشک شده بود.
تازه میفهمیدم تا چه حد نگرانِ این زن هستم!
دست دراز کرده و به آرامی گونهاش را نوازش کردم:
– خوبی؟ چرا اوردنت اینجا؟ خودت و..
انتهایِ جملهام را قورت دادم.
کمی مکث کرد و سپس سری به نشانهی تایید تکان داد:
– خوبیم!
جفتمان ساکت شدیم!
حرف برای گفتن زیاد بود و زبانم نمیچرخید!
نه برای عذرخواهی، برای ابرازِ دلتنگی!
روی تخت نیم خیز شد، موقعِ بلند شدن نالهی از سرِ دردش به هوا خواست.
به آرامی پشتِ کمرش را ماساژ داده و پچ زدم:
– جانم؟! دردت اومد؟ دکتر خبر کنم!
نفسِ عمیقی که از عطرِ پیراهنم گرفت، گوشهی لبم را به سمتِ بالا سراند.
دستِ کوچکش یقهی پیراهنم را چنگ زده و آهسته پچ زد:
– میخوام در موردِ…یه چیزی باهم صحبت کنیم!
پر از دلتنگی و جنون روی موهایش را بوسیدم.
دلم هوایِ آغوشِ کوچک و پر از محبتش را داشت!
روی موهایش را محکم و پشتِ سرِ هم بوسیده و پر از دلتنگی زمزمه کردم:
– داشتم میمردم از دوریت!
لرزان پاسخ داد:
– مگه آدم از دوریِ زنی که دوستش نداره میمیره!
دستم رویِ کمرش از حرکت ایستاد!
حرفِ احمقانه و بدونِ فکرم را تویِ سرم میکوبید و الحق که حق داشت!
پلکهایم را محکم رویِ هم کوبیده و به آرامی پچ زدم:
– ببخشید! مغزم باد داشت، تو که میشناسی منو! یه چیزی میگم…پشیمون میشم سریع!
سرش را از تختِ سینهام فاصله داد.
نگاهِ خیرهاش را تویِ چشمهایم به حرکت در آورده و به آرامی لب زد:
– نگفتم بیای که…حرفای اون شبو وسط بکشیم، گفتم بیای که تکلیفمو روشن کنم!
بی آنکه متوجهی منظورش شوم، با انگشتِ شست گوشهی لبش را نوازش کرده و گفتم:
– کی مرخص میشی؟
سرش را به دو طرف تکان داد.
دروغ نبود اگر میگفتم بغضِ چشمهایش آجر هایِ قلبم را به لرزش در آورده!
چانهاش تکانی محکم خورد و پچ زد:
– خیلی فکر کردم غیاث! دیدم اصلا از همون اول…میدونی، تو حق داری منو نخوای، حق داری این بچه رو نخوای! کی حاضر میشه یه دختری که جفت پا پریده وسطِ زندگیشو بخواد؟
لبهایم تکان خورد و قبل از اینکه حرفی بزنم، نوکِ انگشتش را رویِ لبم کشیده و لبهایش را به دو طرف کشید، قطرهی اشکی از گوشهی پلکش روی گونه سقوط کرده و ادامه داد:
– تو حق داری دوستم نداشته باشی! من اشتباه کردم که سریع دلمو بهت باختم، پاش هستم، پای دلی که واست لرزیده هستم ولی غیاث، بیا تمومش کنیم خب؟ تمومش کنیم باشه؟ تمومش کنیم و تو برو سمت خودت، منم برم سمتِ خودم!
برو و اصلا فکر نکن ملیسایی توی زندگیت بوده!باشه غیاث؟
حداقل ی نفس بکش که خسته نشی نویسنده جان من بجاتون خسته میشم چون پارتات انقد طولانی هستن انگار داری روزنامه چاپ میکنید