گونهاش را به آرامی نوازش میکنم!
دست پشتِ کمرش انداخته و گودیِ کمرش را به اسارتِ بازویم در آورده و میگویم:
– قربونِ مغزِ نخودیت بره غیاث! مگه من م…
میانِ صحبتم پریده و اهسته لب زد:
– بر نمیگردم، چون معلوم نیست امشب بخوابم و صبح بیدار بشم یا نه! نمیخوام…نمیخوام این دغدغهای که مغزمو داره بهم میریزه تو رو از پا بندازه!
به پلکهای بسته و رگِ های صورتی و قرمزِ پشتِ پلکش خیره میشوم.
درکِ جمله اش چنان برایم سخت بود که گیج پرسیدم:
– چی ؟
مژههای خیس و بهم چسبیدهاش دلم را تکانی محکم داد.
دست رویِ شانهاش فشرده و به آرامی تکانی کوتاه به بدنش داده و لب زدم:
– چی داری میگی ملیس؟ من الان مغزم تاب برداشته نمیفهمم چی داری…
رشتهی کلام را از دستم گرفت و همزمان که اشکهایش گونههای کوچکش را تر می کرد گفت:
– من مریضم!
قلبم تکانی محکم خورد!
لبهی تخت را به اشتغالِ خود در آورده و با سستی نگاهی به صورتِ رنگ پریدهاش کرده و پچ زدم:
– مریضی ؟ خب…خب این دکتر مکترا یه چیزی میدن بخوری، خوب میشی، اینکه غصه نداره قربونت برم! ها؟ نگام کن…
سر بالا گرفت.
نگاهِ ماتش را به چشمهایم دوخت و جملهی خانه خراب کنش را به زبان آورد:
– من…سرطان دارم!
_♡__
([ملیسا]
با مکث خیرهام شد.
نه حرفی میزد و نه حتی پلکهایش به قصدِ آرمیدن رویِ هم قرار می گرفت!
گوشهی لبش به سمتِ بالا کشیده شد، مردمکهای لرزانش را در کاسه چرخانده و به آرامی پچ زد:
– داری دروغ میگی!
ملحفهی سفید رنگ میانِ مشتم فشرده میشود.
تمامِ زورم را میزنم تا اشکهایم را به بند بکشم و موفق نمیشوم!
اصلا کی در برابرِ این مرد موفق بودم که این بارِ دومم باشد؟!
چانهی کوچکم میانِ دو انگشتش فشرده شد، سرم را با ضرب بالا گرفت و نگاهیِ ناباور و درماندهاش را به چشمهایم دوخت:
– داری دروغ میگی ملیس؟ مگه نه؟ ها؟ داری دروغ میگی که ازت بگذرم؟
نوکِ انگشتِ اشارهاش را به شقیقهام کوبید و دروغ نبود اگر میگفتم که موقعِ حرف زدن، بغضِ صدایش را نشنیدم:
– نمیگذرم! منِ خاک بر سرِ بی شرف یه زری زدم از خودم روندمت، روا نی اینطوری تنبیهم کنی خوشگلِ من! دروغ میگی مگه نه؟ ها؟ ببینمت…
از پشتِ پردهی ماتی که مردمکهایم را پوشانده بود به درماندگی و ناتوان بودنش خیره میشوم!
فکِ لرزانم را بهم چفت کرده و سرم را به دو طرف تکان میدهم:
– تنبیهت نمی…کنم!
لبهایش کوتاه تکان خورد و صدایی به گوشِ من نرسید..
حس جنونِ وحشتناکی میانمان شکل گرفته بود!
از گوشهی تخت بلند شد، شانههایش تا خورده بود، انگار دیگر خبری از آن مردِ محکم و مغرورِ چند روزِ پیش نبود!
پشت به من، به آنکه خیرهام شود زمزمه کرد:
– اینارو میگی که…ولت کنم؟ آره ملیس ؟
درد در جمجمهام تپید!
قامت خم شدهاش، دلم را مچاله میکرد!
نگاهِ دلتنگم را از پشت به سر تا پایش دوخته و آهسته پچ زدم:
– نه!
به یک باره به سمتم برگشت.
کفِ دستش را محکم به تختِ سینهاش کوبانده و پر از حرص و جنون گفت:
– ولت نمیکنم! به خدای بالا سر ولت نمیکنم! من یه گهی خوردم گذاشتم دو روز ازم جدا بمونی…ملیسا؟
نگاهش به یکباره آرام شد و من گرمیِ خون را پشتِ لبم احساس کردم!
دستم را بالا گرفته و نوکِ انگشتم را بالای لبم کشیدم..
خون به شدت از بینیام پایین میریخت و رو تختیِ سفید رنگ را به نجاست کشیده بود.
به سمتم خیز برداشت، چانهام را بالا گرفته و از کنارِ تخت دستمالی برداشته و روی بینیام فشرد.
نفسم تنگ شده بود!
نه بخاطرِ فشارِ انگشتهایش، بخاطرِ شانههای لرزانِ مردی که سر در گریبانم فرد برده بود و خیسی اشکهایش گردنم را تر می کرد!
دست دورِ شانهاش پیچانده و آغوشِ کوچکم را به مردی هدیه دادم که صدای هق هق مردانهاش گوشم را نوازش می کرد!
استیصال جفتمان را به آغوش کشیده بود!
هر چند باور نمیکردم که پایانِ راه ما همین قسمت باشد اما…قلمِ سرنوشت به دست من نبود!
_♡___
– مادر رضایت به سقطِ جنین نداره، حالا که شما اومدین باهاش صحبت کنید، قلبِ جنین هنوز شکل نگرفته، میتونیم عملِ سقط رو انجام بدیم و بعد از اون روی درمانِ ملیسا جان تمرکز کنیم! نظرِ شما چیه؟
نفسِ لرزانی که از انتهای گلویش بیرون پرید را شنیده و پلکهایم را محکم تر رویِ هم فشردم.
با صدایی گرفته پچ زد:
– با همسرم…حرف میزنم!