رمان فستیوال پارت ۱۱۰

3.7
(26)

 

از فکر اینکه بخواد من رو توی اون حال رها کنه حالم گرفته شد

 

پام رو دور کمرش حلقه کردم

 

_ فردا کلاس مهمی ندارم

 

توی اون لحظه حتی نمی‌دونستم درس و مدرسه چیه

حتی یادم نمیومد چه امتحان و چه درسی داریم

درس و مشقم شده بود سامیار!

 

انگار خودش هم منتظر بود چنین حرفی از دهنم بشنوه، تأیید میخواست

 

دستش روی پام نشست

دونه دونه لباسام پایین تخت افتاد

 

طبق عادتش وقت خواب همیشه بالا تنه اش برهنه بود و تقریباً بهش عادت داشتم

 

اما دستش که به طرف شلوارکش رفت ناخواسته چشمام رو بستم

 

دستش رونم رو چنگ زد

لب زیرینم رو به دندون گرفتم

 

_ امشب یاد میگیری از صدای سگ نترسی چون با من بودن برات سخت تره گلبرگ!

 

صدام از ته گلوم بالا اومد

 

_ می‌خوام سختی بکشم

 

انگار حرفم بهش انرژی داد

 

پام رو کنار زد و بهم نزدیک شد

 

_ اگه لازم بشه دست و پاتو می‌بندم تا نتونی بری تو باید مامان بچه ی من باشی!

 

ترس عجیبی به سراغم اومد

 

کمرم رو محکم گرفت و منو به خودش چسبوند

 

 

 

 

درد و لذت به وجودم تزریق شد

 

از آخرین رابطه خیلی گذشته بود و باز درد داشتم

 

نمی‌دونستم این دردا کی قرار بود تموم بشه

 

از طرفی حس خوبی هم داشتم که درد رو کمرنگ میکرد

 

_ خواب رو از سرم پروندی بچه

 

منو محکم توی بغلش گرفت

 

_ نمی‌دونستم یه دختربچه می‌تونه یه مرد و اسیر کنه

 

ناباور به حرفایی که از دهن مرد بداخلاقم بیرون میومد گوش میدادم

 

نمی‌دونستم من گوشم زیادی می‌شنید یا سام سرش به جایی خورده بود

 

ایندفعه وقتی لبش روی لبم نشست از درد و سوزش میخواستم جیغ بزنم

 

بعد از بوسه ای طولانی سرش رو کنار کشید

 

پتو رو تا زیر گردنم بالا آورد

 

پاهام رو جمع کردم و دستام رو بغل گرفتم

 

لباس رو روی تخت گذاشت

 

_ بپوش این خونه در و پیکر درست و حسابی نداره یهو دیدی یکی سرش رو پایین انداخت اومد داخل

 

کف دستم رو روی تشک فشردم و بلند شدم

تاپ و شلوارم رو پوشیدم

 

سام خیره بهم نگاه میکرد

خجالت زده از تخت پایین اومدم و به طرف توالت رفتم

 

بازوم رو از پشت کشید

 

سرم رو به طرفش چرخوندم

 

_ بازم درد داری؟!

 

سرم رو به معنای نفی تکون دادم

 

توی صورتم دقیق شد

 

_ دروغ نگو بچه ناله هات از درد گوش آسمون رو کر کرده بود

 

 

 

_ بخوابم خوب میشم

 

_ برو دستشویی زود بیا بخواب فردا باید بری مدرسه

 

بازوم رو رها کرد

تقریباً خودم رو توی توالت پرت کردم

درش رو بستم و پشتم رو به در تکیه دادم

عضلاتم رو که تا چند دقیقه قبل کاملا منقبض کرده بودم رها کردم

 

زیر دلم تیر کشید اما شدید نبود

 

ایندفعه خون ریزی ندیدم و با خیال راحت بلند شدم

اما وقتی با دستمال خودم رو خشک کردم دستمال کمی خونی شد

 

میدونستم هربار رابطه داشتم بدنم زخم میشد اما نمی‌تونستم به کسی چیزی بگم ببینم راه حل داره یا نه

 

_ زنده ای؟!

 

هول شدم و دستمال رو توی سطل انداختم و زود بیرون رفتم

 

روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره شده بود

 

آروم زیر پتو خزیدم و پشت بهش خوابیدم

 

_ شوهر کردی که پشتت رو کنی بهش بخوابی؟!

 

صداش شاکی بود

به طرفش چرخیدم

 

دستش روی شکمم نشست

 

_ زایمان که کنی این دردا از بین میره

 

تازه بهش فکر کردم و یادم اومد که ممکن بود واقعا حامله بشم

 

 

 

 

بهت زده دستی به صورتم کشیدم

 

_ بالأخره کار خودت رو کردی؟!

 

با ابروهای درهم از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت

_ چیه نمی‌خوای ننه ی بچه ی من باشی؟!

 

دستش رو روی شکمم حرکت داد

 

_ حق انتخاب نداری گلبرگ

 

لبخند کجی نشست روی لبش

 

_ تو الف بچه چطور میخوای بچه بیاری؟!

 

با ناراحتی مشتم رو وسط سینه اش کوبیدم

 

_ چطور تونستی سامیار؟! تو مسئولیت اونیکی بچه ات رو قبول نکردی میخوای منم مثل هستی آواره کنی

 

مچم رو محکم گرفت و بین انگشت هاش فشرد

 

_ برای یه ساعتم که شده چرت و پرت نگو کپه ی مرگمون رو بذاریم

 

نفسهای عصبیش رو بیرون داد و غرید

 

_ حرومی اون زنیکه مال من نیست فردا آزمایش میدم جوابش هم میکوبم تو صورتش!

 

انگشتش رو تهدیدآمیز تکون داد

 

_ اگه یه بار دیگه خودت رو با اون هرزه مقایسه کنی بیچارت میکنم

 

دستش رو دراز کرد لامپ رو خاموش کرد

 

_ نگران نباش قرار نیست از دست من خلاص بشی حالا حالاها باید کنار من زجر بکشی

 

 

 

دستش رو از روی شکمم کنار زدم

پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم

 

اونقدری خسته بودم که فکر و ناراحتی جلوی خوابم کم بیاره.

 

با صدای آلارم گوشی چشمام رو باز کردم

اولین چیزی که به چشمم اومد جای خالی سام بود

 

نمی‌فهمیدم چطور هر دفعه زودتر از من بیدار میشه و من خبر نمیشم

 

تند تند لباس مدرسه پوشیدم و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم

 

تصمیم گرفتم بی سر و صدا برم

اما انگار همه زودتر از من بیدار شده و توی سالن جمع بودن

 

متعجب به مامان و بابای سام سلام کردم

 

_ صبح بخیر دخترم

 

نمی‌دونستم برای چی جمع شدن اما حدس زدنش سخت نبود

حتما سام بهشون گفته بود که میخواد آزمایش بده

 

بابای سام از جا بلند شد و به طرفم اومد

 

دستم رو روی دهنم گذاشتم تا کبودی لبم توی چشم نباشه

 

_ ممنون دخترم تو خیلی عاقل تر از اونی هستی که فکر میکردم

 

گنگ نگاهش کردم

کم پیش میومد مستقیم با من حرف بزنه

 

_ سام بهمون گفت که اصرار داشتی آزمایش بده ما که نتونسته بودیم راضیش کنیم

 

نگاهم رو به سام انداختم و دستم رو از دهنم فاصله دادم و مقنعه ام رو جلو کشیدم

 

_ کاری نکردم به هر حال باید تکلیف اون بچه مشخص بشه

 

نگاه اخمو و خیره ی سام روی من بود

 

_ با اجازتون من میرم مدرسه

 

سام به طرفم اومد

 

_ خودم می‌رسونمت

 

 

 

باباش بازوش رو گرفت

 

_ نه سام ما نوبت آزمایش از قبل گرفتیم دیر میشه

 

مشخص بود که سام دلش نمی‌خواد بذاره من تنها برم

 

نگاهش پر از تهدید بود

_ با سرویس برو حواست باشه جای دیگه نری

 

سریع ادامه داد

 

_ مدرسه تموم شد میام دنبالت از حیاط بیرون نیا همونجا بمون اومدم خبرت میدم

 

لبخند کمرنگی به حساسیت هاش زدم

 

لبخند بابای سام رو هم دیدم

 

_ نگران نباش پسرم، گلبرگ که بچه نیست

 

_ اون اطراف کار دارم به خاطر همین میرم دنبالش

 

نمی‌دونستم این چه کاری بود که تمومی نداشت

 

_ نگران نباش منتظر میمونم تا بیای دنبالم

 

بازوش رو از دست باباش درآورد

 

_ بیا بیرون یه چیزی یادم رفته بهت بگم

 

رو به باباش با اخم ادامه داد

 

_ در مورد درس و مشقشه

 

بابای سام سری تکون داد

 

سام دستم رو گرفت و با هم طول حیاط رو طی کردیم

 

انتهای حیاط نزدیک به در، ناگهانی پشتم رو به دیوار چسبوند و کنارم گوشم غرید

 

_ چهار چشمی حواسم بهته! سعی نکنی من رو دور بزنی که بد میبینی

 

نگاهش رو روی لبم کشوند

 

سرش رو خم کرد و لب کبودم رو با زبونش خیس کرد

 

_ خوبه مهر زدم به لبت هرکس ببینه می‌فهمه با سام پژمان طرفه

 

 

***

 

” سام ”

 

_ نگران نباش تن و بدنم هم مهر زدی هیچکس رغبت نمیکنه به تن زخم و کبودم نگاه کنه

 

با رضایت سر تکون دادم

_ خوبه!

 

دستش رو گرفتم و به طرف در رفتم

سرویس دم در منتظر بود

 

_ یادت نره چی بهت گفتم.

 

سرش رو بلند کرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد

 

_ تو هم یادت نره قرار بود درخواست من رو انجام بدی

 

پوزخندی زدم

_ درخواست بی ارزشت امروز انجام میشه .

 

_ اومدم تا باهم بریم آزمایشگاه سام!

 

با دیدن هستی عصبی دستام رو مشت کردم و تیز نگاهش کردم.

 

نگاه ناراحت گلبرگ رو روی هستی دیدم

 

دستم رو گذاشتم روی شونه اش و با دست دیگه ام در سرویس مدرسه رو باز کردم تا سوار بشه

 

سری تکون دادم و ماشین از اونجا دور شد

 

با همون دستای مشت شده به طرف هستی رفتم

 

_ تو گوه خوردی اومدی اینجا

 

جاخورده قدمی عقب رفت

 

_ چرا اینجوری رفتار میکنی؟

 

_ لیاقتت بیشتر از این نیست

 

_ بریم سام؟!

 

صدای بابا بود

 

_ شما برید اینم با خودتون ببرین من لباس عوض کنم میام

 

بابا و مامان سوار ماشین شدن

هستی هم با اکراه سوار شد

 

بعد از رفتن اونا برگشتم توی خونه تا لباسم رو عوض کنم

 

اول به طرف توالت رفتم و آبی به دست و صورتم زدم

 

لحظه ی آخر که خواستم بیرون بیام چشمم به سر سطل آشغال توی دستشویی افتاد که روی زمین افتاده بود

 

خم شدم سرش رو برداشتم تا بذارم سرجاش

 

سطل خالی بود و فقط یه دستمال خونی داخلش بود

 

 

 

اخمام درهم شد

 

این دختر اگه جون هم میداد اعتراض نمی‌کرد!

 

لباس عوض کردم و زود بیرون رفتم

 

درحالی که استارت ماشین رو میزدم گوشیم زنگ خورد

 

_ سلام آقای پژمان .

 

_ تازه می‌خواستم بهت زنگ بزنم

 

نفس راحتی کشید

 

_ فکرات رو کردی؟!

 

_ میرم آزمایش بدم.

 

***

 

” گلبرگ ”

 

_ بخدا من و مامان زهره ترک شدیم

 

_ همش فکر خاله بودم گفتم حالا ناراحت میشه

 

نیکی مشتی به بازوم زد

 

_ ناراحت میشه؟! داشتیم از ترس سکته میکردیم صبح رفتیم تو اتاق دیدیم جا تره و بچه نیست

 

اخمی کردم

 

_ گمشو دیگه از این ضرب المثل ها واسه من نزن! خودت باید حدسش میزدی که سام نمی‌ذاره آب خوش از گلوم پایین بره

 

_ آخه چطور نصف شبی اومد و تو رو برد که ما خبر نشدیم؟! نوید مثل مرغ سر کنده بود

 

پوفی کشیدم

_ منم نمیدونم والا خوابیده بودم یدفعه دیدم مثل جن پشت پنجره ایستاده داشتم از ترس سکته میکردم

 

نیکی زد زیر خنده

 

_ بخدا این مرد روانیه ببرش تیمارستانی جایی . واسه بردن تو کشیک داده نصف شبی از دیوار اومده بالا

 

پشت چشمی نازک کردم

_ بسه نیشت رو ببند اگه جرأت داری جلوی خودش بگو تا از وسط نصفت کنه

 

_ خب مگه دروغ میگم؟! من اگه یک شبانه روز هم نیام خونه هیچکس نمیاد برم گردونه تازه خوشحال هم میشن که یه روز خونه نبودم

 

زیپ کیفم رو باز کردم و نیم نگاهی به گوشیم انداختم هنوز خبری از سام نشده بود

 

دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود

 

_ اینجاها نیستیا دختر

 

گنگ سری تکون دادم

 

_ چی شده مگه؟!

 

_ هیچی بابا

 

با پیامی که روی گوشیم افتاد هول شده از جام بلند شدم

 

« دارم میام وقتی رسیدم تک میزنم بیا دم در کار مهمی باهات دارم »

 

تیکه ی آخر پیامش دلشوره ام رو بیشتر کرد تا حالا اینجوری نگفته بود که کار مهم باهام داره

 

معمولا دستور میداد و بدون توضیح اجرا میکرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x