رمان فستیوال پارت ۴۴

3.8
(27)

 

_ خیلی درد میکنه

 

آب دهنم رو با بغض قورت دادم.

 

بی توجه به حرف من، فشار دیگه ای بهش وارد کرد. مثل مار توی خودم جمع شدم اما پامو ذره ای تکون ندادم

 

نمیدیدم داره چیکار میکنه ولی حس میکردم که یه چیزی بهش مالید و بعد باند رو دورش بست

 

کمی که گذشت بلند شد از اتاق بیرون رفت

 

تازه تونستم اشکایی که از ترس پشت پرده چشمام مخفی شده بود رو پایین بریزم.

 

خیلی نگذشته بود که درو باز کرد و برگشت داخل.

 

تند تند با پشت دستم اشکامو پاک کردم تا نبینه و دوباره عصبانی نشه.

 

_ هنوز که پهن زمینی! پاشو لباستو عوض کن میخوام بخوابم

 

با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد جواب دادم

_ الان بلند میشم

 

غلتی خوردم و سعی کردم بلندشم. نیم خیز شدم

ساق پام چنان سنگین شده بود که نتونستم بلندش کنم

 

دست به سینه منتظر بود بلند شم.

 

نچ نچی کرد و به طرفم اومد.

 

_ مثل اینکه بدجور به بغل من محتاجی! بهش عادت نکن چون آخرین باریه که بهت سود میده!

 

تمام تنم گر گرفت وقتی دوباره دستام سینه های برهنه اش رو لمس کرد

 

همون جور که غر میزد منو روی تخت گذاشت.

 

پتو رو تا نصفه های تنم بالا کشیدم .

 

چمدونم رو باز کرد و اولین لباسی که به دستش رسید رو بیرون کشید و به طرفم انداخت

 

_ بپوش تا برق رو خاموش کنم.

 

کامل زیر پتو رفتم و لباسی که چیزی ازش نمونده بود رو درآوردم.

 

_ جوری چپیدی زیر اون لامصب انگار من تنت رو ندیدم. الماس که قایم نکردی اون زیر خودتو خفه کردی!

 

سامیار حرف میزد و لرزش تن من بیشتر میشد.

لباس رو پوشیدم و با موهای آشفته از زیر پتو بیرون اومدم.

 

پوزخندی به قیافه ی خسته ام زد و کنارم روی تخت دراز کشید

 

_ گفته بودی اپیلاسیون کردی اما من جز کرک و پر چیز قابل توجهی از بدن تو ندیدم!

 

گُر گرفتم و نگاهمو ازش دزدیدم.

 

_ منتظر موندی خودم برات اپیلاسیون کنم نه؟!

 

_ خواهش میکنم این بحث رو تموم کن.

 

انگشتش رو از چونه ام تا گردنم به حرکت درآورد و با هومی کشدار گفت

 

_ اما من میخوام برات اپیلاسیون کنم!

 

برای اینکه بیخیال بشه گفتم

_ میگم فردا نیکی بیاد برام انجامش بده به تو زحمت نمیدم

 

سری تکون داد

_ البته پر مو نیستی زحمتی نداره!

 

دستش رو دراز کرد و برق رو خاموش کرد

_ هنوز درد داری؟

 

چشمام از تعجب گرد شد. خواب بودم یا واقعا داشت حالم رو میپرسید؟!

 

_ بهترم کمی آروم شدم.

 

چرخشش به پشت رو توی تخت حس کردم

_ خوبه پس آه و ناله هاتو جمع کن یه وقتِ دیگه لازمت میشه

 

سرمو کامل زیر پتو بردم. با اینکه میدونست من خجالت میکشم هربار بدون رعایت این حرفا رو میزد

 

به حدی خسته بودم که زود پلکام روی هم افتاد.

***

 

_ پاشو دختر چقدر میخوابی؟ ناسلامتی تازه عروسی کردی باید زودتر از شوهرت پاشی بهش صبحونه بدی.

 

با پشت دستم پلکامو ماساژ داشتم تا بتونم بازشون کنم. پتو رو از روم کنار زدم

 

اول به جای خالی سامیار نگاه کردم اصلا نفهمیده بودم کی رفته.

 

بعد چشمم به بی بی افتاد

_ صبح بخیر

 

بی بی چشماشو جمع کرد

_ این چه سر و وضعیه؟

 

_ خواهش میکنم بی بی تو دیگه زخمای منو باز نکن.

 

نچ نچی کرد

_ یه کم دلبری بلد نیستی تا بتونی شوهرت رو خامِ خودت کنی

 

پوفی کشیدم

_ دیگه باید چیکار کنم؟

 

با بغض ادامه دادم

_ وقتی اون منو نمیخواد و به اجبار عقدم کرده چطور میتونم بهش نزدیک بشم؟

 

بی بی دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم

 

_ از سنگ که نیست هرچی که باشه یه مرد نیازهاشو نمیتونه سرکوب کنه بذار بهت نزدیک بشه اونوقت رابطتون خود به خود درست میشه.

 

نمیدونست که شب قبل هم قرار بود همینجوری بشه اما من نذاشتم!

 

_ اگه بتونی ازش یه بچه داشته باشی پات توی این خونه محکم میشه

 

ناخودآگاه شونه هام به عقب پرید

_ بچه؟! من خودمم موندم توی این خونه چه جوری باید سر کنم حالا یه بچه هم بیارم؟

 

پوزخندی زدم زیرلب گفتم

_ من اصلا به چشمش نمیام تا بخواد بهم نزدیک بشه دیشب هم میخواست تلافی کنه که نتونست با اون زن تنها بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x