دخترک را با تمام مقاومتش به داخل میبرد و در خانه را قفل میکند
دخترک را به سمت پذیرایی حول میدهد که دخترک با ورود به پذیرایی جیغ میکشد
دنیا_ولم کنن………..چی میخوای از من بزار برم
صدای جیغش مروارید را از آشپزخانه بیرون میکشد
مروارید_چیشده؟
حامی به سمت مادرش برمیگردد و برق چشمانش کمی نگرانیاش را آرام میکند
حامی_سامی بهم زنگ زد گفت دنیا تا موقعی که خودش بیاد خونه جایی نره…..هرچی پرسیدم چیشده جواب نداد گفت مامان بهت میگه……….چیشده مامان؟
نگاهش را به سمت دنیا برمیگرداند
با دیدن موبایل در دستانش خود را با دو قدم بلند به او میرساند به سرعت موبایل را از بین دستانش بیرون میکشد
نگاهی به صفحه موبایل میاندازد و پیامی که قرار بود برای شخص سینا فرستاده شود را پاک میکند
بعد از قفل کردن موبایل آن را داخل جیب شلوارش سر میدهد و با لحن پر تمسخری میگوید
حامی_بودین حالا
دنیا ترسیده به مرد پیش رویش نگاه میکند
پیراهن سرمهای رنگش بدن ورزیدهاش را بیشتر به نمایش میگذارد و اخمهای درهمش ترس بر دلش میاندازد
اینبار مروارید جلو میآید روبهروی دنیا میایستد
چانهاش را در دست میگیرد و نگاهش را به مردمکهای لرزانش میدوزد
مروارید_اگه تا الان ساکت موندم و چیزی نگفتم به احترام تو و مادرت نیست….به احترام خواسته رستاست…………رستا دختر این خونست…عروسمه……رستا کسیه که تو به گرد پای خانومیش هم نمیرسی…………..میدونی الان کجا رفته؟…………رفته زنشو ببینه
چانهاش را به ضرب رها میکند وچند قدم دور میشود و نگاه بهتزده دخترک را نمیبیند
مروارید_میخواستی جای رستا رو بگیری؟…….توی مغزش جاشو میگرفتی…..توی قلبش هم میتونستی جاشو بگیری؟………..چند وقت پیش بهم میگفت دلم واسه یکی تنگ شده ولی نمیدونم کی………..نگرانم ولی نمیدونم نگران کی
در چشمان دخترک خیره میشود و ادامه میدهد
مروارید_تو هیچ وقت نمیتونی جای رستا رو برای سامی بگیری………این همه مدت تازوندی اما الان که سامی همه چیز یادش اومده دیگه نمیزارم کاری کنی
او سکوت میکند و اینبار حامیست که با هیجان میپرسد
حامی_راست میگی مامان؟رفته رستا رو ببینه؟
مروارید با لبخند نگاهش میکند
مروارید_آره مادر راس میگم
حامی قصد دارد چیزی بگوید اما با صدای زنگ موبایلش آن را از داخل جیب شلوارش بیرون میآورد
با دیدن نام سامی بر روی صفحه چند قدم از پذیرایی دور میشود و تماس را وصل میکند
حامی_جانم داداش؟
سامی در حالی که به داخل ماشین برمیگردد میگوید
سامی_حامی الان هرچی زنگ خونشون رو میزنم کسی جواب نمیده گوشیش هم خاموشه
حامی کمی فکر میکند و بعد آرام پاسخ میدهد
حامی_رستا بیشتر مواقع میره خونه خودتون……آدرس رو یادته
سامی درحالی که ماشین را روشن میکند میگوید
سامی_آره یادمه………فعلا
به تماس پایان میدهد و با سرعت بیشتری به سمت خانه خودشان میرود
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
عکسها یکی پس از دیگری میگذرند و صدای موزیک غمگین در خانه پیچیده است
با آمدن عکس بعدی با دقت به تلوزیون چشم میدوزم و خاطره آن شب در ذهنم رنگ میگیرد
(شبی که برای معرفی من به خانوادهاشان میهمانی گرفتند درون آلاچیقهای حیاط مشغول بازی بودین
بطری را میچرخانند و یک سمتش به طرف من و سمت دیگرش به طرف کامران پسر عموی سامی میافتد
کامران_جرعت یا حقیقت؟
جرعت را انتخاب میکنم و او در کمال بدجنسی میگوید
کامران_همدیگه رو ببوسید
خجالت زده به سامی نگاه میکنم و قبل از بهانه آوردن من بقیه میگویند
_پاشین انجام بدید دیگه
سامی لبخند کمرنگی میزند و با گرفتن دستم مرا هم همراه خود بلند میکند
چند قدم از آلاچیق دور میشود و روبهروی هم میایستیم
سامی دستش را دور کمرم حلقه میکند و مرا به خودش میچسباند
دستانم را بر روی سینهاش میگذارم
_خجالت میکشم
زمزمه آرامم لبخندش را پررنگتر میکند
پتویی که بر روی شانهام افتاده است را کمی بالا میکشد و در حالی که سرش را جلو میآورد زمزمه میکند
سامی_خجالت نکش
لبهایش بر روی لبهایم مینشیند و پلکهایم روی هم میافتد
مست طعم لبهایش با گذاشتن دستهایم بر روی صورتش با تمام جان همراهیاش میکنم
حرکت لبهایش بر روی لبهایم دلم را زیر و رو میکند
کمی بعد با نفس نفس از هم جدا میشویم
تمام احساسم را درون چشمانم میریزم و با عشق نگاه به آبیهای پر حسش میدوزم
مجدد به آلاچیق برمیگردیم و من با گونههایی گلگون به بازی ادامه میدهم)
بر روی زمین دراز میکشم
جنین وار در خود جمع میشوم و همچنان خیره به عکس نگاه میکنم
این عکس را حامی از ما گرفت و چند روز بعد به ما نشانش داد
اشکهایم مجدد میبارند
درد قلبم بیشتر و بیشتر میشود
تا جایی که نفسهایم کند میشود
چشمانم سیاهی میرود و قبل از بیهوشی کامل بوی عطر بینظیرش در بینیام میپیچد
در دل دعا میکنم که کاش ایجا بود و حالا با تمام توان در آغوشم میگرفت
بوی عطر بیشتر میشود
کم کم هوشیاریام را از دست میدهم و دنیا پیش چشمانم سیاه میشود