سامی
پایم را بیشتر بر روی پدال گاز میفشارم
قلبم از هیجان دیدن دوبارهاش تند میتپد و دستانم لرز خفیفی دارد
ماشین را کناری پارک میکنم و به سرعت پیاده میشوم
به سمت در میروم و آن را با کلید باز میکنم
از حیاط میگذرم و وارد خانه میشوم
صدای موزیک غمگینی در فضای خانه پیچیده است
آب دهانم را میبلعم
چند قدم جلو میروم و نگاهم بر روی صفحه تلویزیون خشک میشود
خاطرات خنجری میشود و قلبم را میشکافد
چطور این دوری را تاب آوردهام
چطور مرا دید و دم نزد
چند قدم دیگر جلو میروم
دستم را به مبل بزرگ روبهروی تلوزیون میگیرم تا مرور خاطرات مرا از پا نیاندازد
نگاه سرگردان و تارم را از تلوزیون میگیرم
نگاهی گذرا به خانه میاندازم
همین که قصد دارم صدایش کنم نگاهم بر روی جسم کوچک مچاله شده جلوی مبل قفل میشود
قلبم دیوانهوار خودش را به سینهام میکوبد
دیدنش بعد از این همه مدت آن هم زمانی که همهچیز را به یاد دارم حال عجیبی دارد
با قدمهای آرام و قلبی سنگین مبل را دور میزنم و با دیدن چهره رنگ پریدهاش بر روی زانوهایم میافتم
حس میکنم خواب میبینم که دستم را آرام جلو میبرم و گونهاش را نوازش میکنم
رد اشک بر روی گونهاش قلبم را به درد میآورد و خدا میداند که چه آشوبی در قلبم برپاست
اشک چشمانم را تار میکند و متنفر هستم از چیزی که نمیگذارد نگاهش کنم
شانهاش را آرام تکان میدهم
_رستا؟
شبیه کودکی شدهام که مادرش را گم کرده و حالا بعد از پیدا کردنش با مظلومیت صدایش میزند
بیحرکت ماندنش ترس به دلم میاندازد
در حالی که قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد دستم را پشت شانهاش میگذارم و کمی جسم بیجانش را بالا میکشم
صدایم لرز دارد زمانی که چند ضربه آرام به گونهاش میزنم و میگویم
_رستا؟…………رستا پاشو…………عمرم تروخدا پاشو
حواسم به حال بدش نیست که اورا به سینهام میفشارم و صدای آرام گریهام در خانه میپیچد
حتی نمیدانم چه اتفاقی درحال وقوع است
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
راوی
البرز چشمانش را آرام باز میکند
نگاهی به ساعت ماشین میاندازد دستی به صورتش میکشد
در انتظار برگشت رستا نفهمید چگونه خوابش برد و حالا نیم ساعت گذشته است
نگاهش را به در خانه میدهد
با دیدن ماشین آشنا و در باز خانه خواب از سرش میپرد
از ماشین پیاده میشود و با قفل کردن آن از عرض خیابان میگذرد
نگاه دقیقی به خودروی آشنا میاندازد
آرام وارد خانه میشود
سکوت حیاط نگرانش میکند
از حیاط میگذرد و وارد خانه میشود
صدای گریه مردانه سامی بر تعجبش دامن میزند
با رسیدن به پذیرایی حیرتش بیشتر میشود
بهت زده لب میزند
البرز_سامی؟……………تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای آرامش به گوشهای زنگزده مرد نمیرسد اما صدای زمزمه آرام او را میشنود
سامی_رستا پاشو……….تروخدا پاشو
البرز با دیدن رنگ پریدگی چهره رستا نگران جلو میرود
دستش را بر روی شانه سامی میگذارد و تکان آرامی میدهد
البرز_سامی؟………..حالش خوب نیست……..بزارش زمین حالش خوب نیست
سامی گیج و منگ دخترک را بر روی زمین میگذارد اما دست سردش را بین دستانش نگه میدارد
البرز بر روی صورت خواهرش خم میشود و چند ضربه نسبتا محکم بر روی گونهاش میزند و صدای ناله وار سامی قلبش را آتش میزند
سامی_یواش………صورتش کبود میشه
در همان حال دخترک را صدا میزند
البرز_رستا…………رستا……..میشنوی صدامو؟……..رستا
کلافه از حال بد دخترک دستش را بر روی نبض دستش میگذارد
رنگش به آنی میپرد و قلبش از حرکت میایستد
سامی با دیدن حال البرز نگرانتر از قبل خودرا جلو میکشد
سامی_چیشده؟……….
دخترک را تکان میدهد
سامی_رستا پاشو………..مرگ من پاشو
زمانی که بیحرکتی البرز را میبیند خودش دست بر روی نبض دخترک میگذارد و……………
دلم نمیاد خیلی تو خماری بمونید فردا هم پارت داریم پس انرژی بدید بهم😉🤕🥺🥰
رمان عالیه و وآمار گرفتیم رمان های تو جز پر طرفدارترین ها هستن😍🥰
خوشحالم که مردم دوسشون دارن و خوب میشه اگه یکم بیشتر حمایت کنن
مرسی از لطفت قاصدکیی🥰🤍✨️😃
خیلی قشنگ بووود😍😍لطفا رستا چیزیش نشههه🥹🥹
خوشحالم که دوسش داشتی سوگولی✨️🤍🥰😃
قول نمیدم😁😉
خیلی دوس دارم رمانووووو😭❤️
باعث افتخارمه که دوسش دارید🥰😃