آوا_ما مجبوریم عروسی رو زود تر بگیریم
متعجب نگاهش میکنم
تا جایی که به خاطر دارم عمو رسول،پدر آوا شدیدا اسرار داشت تا حداقل یک سالی را نامزد باشند
صدایم متعجب است زمانی که میگویم
_بابات چجوری راضی شد؟
سرش را پایین میاندازد و با مکث تقریبا طولانی میگوید
آوا_ح……………….حاملم……………مجبور بود
مبهوت نگاهش میکنم و با تکخنده ناباوری میگویم
_شوخی میکنی دیگه؟
سرش را بالا میآورد و چشمانش لبالب پر اشک میشود
آوا_نه بخدا
با لبخند در آغوش میکشمش
لبخندی واقعی پس از این یک ماه
لبخندی از ته دل که در این مدت نایاب شده بود برایم
_دیوونه واسه چی گریه میکنی………………….تو خودت بچهای، بچه میخوای چیکار آخه مامان کوچولو…….
کوتاه میخندد و مردد میپرسد
آوا_ناراحت نشدی؟
تکخندی میزنم
_ناراحت واسه چی دیوونه؟
باز هم نگاهش را میدزدد
آوا_آخه…………….آخه قرار بود……………..
حرفش را قطع میکنم
میدانم چه میخواد بگوید که از جایم بلند میشوم و اورا هم بلند میکنم
دستم را پشت کمرش میگذارم و میگویم
_ناراحت نشدم……………………تو برو پیش آراد منم میام
زمانی که از اتاق خارج میشود در را میبندم و به آن تکیه میدهم
قرار بود مراسم عروسی ما زود تر از آوا و آراد برگذار شود
بغضم را قورت میدهم و با لبخندی کمرنگ اما واقعی از اتاق خارج میشوم
از همان لحظه خروج از اتاق متوجه جو سنگین موجود میشوم
چند قدم جلو میروم و سعی میکنم کمی شیطنت به لحنم بدهم
_حالا من خالشم یا عمش؟
آوا با ذوق از روی مبل بلند میشود و محکم در آغوشم میگیرد
آوا_تو عشق منی………………
من هم دستم را دورش حلقه میکنم
_قربونت برم
با صدای آراد از آغوش هم بیرون میآییم و به سمت مبلها میرویم
آراد_واسه شب یه دورهمی گرفتیم با بچهها تو هم حتما بیا
بی حرف به روبهرو خیره میشوم
در توان من نیست دیدن آن دو درکنار یکدیگر
توان دیدن زنی دیگر در کنار همسرم را ندارم
در این مدت حتی با فکر باهم بودنشان نفس در سینهام گره میخورد و به هیچ وجه نمیتوانم به چشم ببینم
صدای آراد رشته افکارم را پاره میکند
آراد_دنیا رو دعوت نکردیم……………….بیا
سری تکان میدهم و باشه آرامی میگویم
دیگر آن شوق و ذوق اول را ندارم
نمیدانم پس از یک ماه و در حالی که مرا به خاطر ندارد چگونه رفتار خواهد کرد
اما قلبم از هیجان دیدن تیلههای یخیاش تند میتپد
کمی بعد آوا و آراد برای تدارکات دورهمی شب عزم رفتن میکنند
آنها میروند و من باز هم به خاطرات پناه میبرم
باز هم غرق میشوم در عکس و فیلمهای دونفرهای که داریم
یک ساعت بعد اشکهایم را پاک میکنم و با قلبی سنگین دوش کوتاهی میگیرم
شلوار دمپا پارچهای به همراه تاپ جذب مشکی میپوشم و موهایم را آزادانه بر روی شانهام رها میکنم
نمیدانم برای چه اما آرایش ملایمی که تا آن لحظه قصد انجامش را نداشتهام بر روی چهرهام مینشانم
خط چشمی نازک و کمی کشیده،ریمل و رژ لبی نود آرایشم را کامل میکنند
شاید کمی مسخره است که هنوز هم میخواهم پیش چشمان او بی نقص باشم
مانتو کتی مشکیام را که قدش تا روی زانویم میرسد و آستینهایش کمی پف دارد را تن میزنم
شال مشکیام را بر روی موهایم میاندازم و بس از برداشتن کیف مشکی و پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکیام از خانه بیرون میزنم
پشت فرمان جای میگیرم و به سمت خانه آراد میروم
در را دسته گل کوچکی میگیرم و یک ساعت بعد ماشین را جلوی ساختمان پارک میکنم
پس از برداشتن کیف و دسته گل از ماشین پیاده میشوم و وارد ساختمان میشوم
با آسانسور به طبقه مورد نظر میروم و داخل آیینه از مرتب بودنم مطمئن میشوم
پشت در میایستم و دستم را بر روی زنگ میگذارم
کمی بعد در باز میشود و آوا و آراد لبخند بر لب به اسقبالم میآیند
آراد_سلام خوش اومدی
با لبخند جوابشان را میدهم
_سلام مرسی
وارد میشود و گل را به دست آوا میدهم
او بعد از تشکر کوتاهی دستش را پشت کمرم میگذارد و به جلو هدایتم میکند
با رسیدن به سالن پذیرایی میبینمش
میبینمش و نفسهایم تند میشود
بر روی مبل نشستهاست و سیگار درون دستش خط عمیقی بر روی قلبم میاندازد
او هم مانند من لباسهایش مشکیاست
به زحمت نگاه خیرهام را از او که انگار در دنیای دیگری سیر میکند میگیرم
تمام میهمانها را میشناسم و همه از دوستانمان هستند
با همه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکنم و تنها جای خالی مبل تکنفرهای در کنار اوست
بر روی مبل مینشینم و ریههایم را پر میکنم از ترکیب عطر تلخش با بوی سیگار
سلام آرامی میدهم و او انگار با شنیدن صدایم از دنیای خود بیرون میآید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم و دودش را با مکث بیرون میفرستم
ضربان بالا رفته قلبم را درک نمیکنم و حس عجیبی دارم
حسی شبیه به هیجان
با شنیدن صدای آشنایی سرم را بلند میکنم و نگاهی به دختر پیش رویم میاندازم
رستا_سلام
دیده بودمش
در این یک ماه گاهی در کنار آوا بوده است اما حس عجیبی نسبت به او دارم
از همان روز که درون بیمارستان دیدمش کششی عجیب به سویش دارم
نمیدانم چرا اما دست خودم نیست که به محض دیدنش سیگارم را درون زیرسیگاری روی میز خاموش میکنم
امروز جور دیگری زیباست یا من جور دیگری میبینمش؟
با صدای آرامی جوابش را میدهم
_سلام
غم درون چشمانش چیزی نیست که نتوانم آن را بفهمم و امان از چشمانش
امان از چشمان درشت مشکیاش که بدجور قلبم را به تپش میاندازد
صدایش شباهت عجیبی به صدای پیچیده در سرم دارد
صدایی که نمیدانم کابوس است یا رویا
گذشتهاست یا آینده
اما هرچه که هست به صدای این دختر عجیب شباهت دارد
سنگینی نگاهم را تاب نمیآورد و سرش را پایین میاندازد
و من با خود فکر میکنم ای کاش حرف های دنیا دروغ باشد
دروغ باشد تا با خیالی راحت این دختر را نگاه کنم
(یه صحبتی داشتم باهاتون
اگر قرار نیست شما دوستان عزیز از سایلنت بیرون بیاید من همون نویسنده بی مسئولیتی بشم که نظر و حرف مخاطب براش مهم نیست و هر موقع دلش بخواد پارت میزاره
آخه تجربه ثابت کرده اینجور نویسندهها بیشتر حمایت میشن
خیلی توقع بیشتری ازتون داشتم اما الان به کل ناامید شدم
از این به بعد هم فقط پارت میزارم تا رمان تموم بشه چون دیگه هیچ انرژی برام نمونده
بعضیها هم به جای انرژی دادن انرژی میگیرم از آدم😒😮💨)
خیلی قشنگه رمانت 😍❤💌
🥰😘
عالی بود عزیزم🩷
🥰😘
سلام عزیزم
رمانت خیلی زیباست
من تا الان نمیتونستن در رمان وان نظر بدم عزیزم ببخشید
رمان های بسیار زیبایی می نویسی قلم عالی داری عزیزم♡
اگه امکانش هست میشه زودتر پارت
بدی؟؟
خوشحالم که دوسش داشتید🥰
دیگه مشکل عضویت رمانوان هم هل شده میتونید نظرتون رو برام بزارید
اگر حمایت ها خوب باشه یک روز درمیون پارت داریم🙃
صد در صد عزیزم حق با شماست
به هر حال هر نویسنده نیاز به حمایت داره ایشالله
از پارت های آینده حمایت های بیشتر دریافت کنید
منم هستم ♡
میگم غزل جان انشاالله از فردا پارت میزاری دیگه عزیزم؟؟
مرسی از حضورتون
بله فردا حتما پارت داریم