رمان مادیان وحشی پارت 21

4.8
(4)

🤍بنیتا🤍

Benita

قیچیمو برداشتم و با گریه رفتم اتاق کار بابا …
خیلی کم پیش میومد گریه کنم
یعنی اصلا پیش نمیومد …
ار وختی ده سالم شد دیگه هیچوقت گریه نکردم تا اون روزی که مهراب به هوش اومد …
بعضی وقتا که تنها میشدم از اینکه گریه کرده بودم خودمو سرزنش میکردم
قول داده بودم به مامان که هیچوقت گریه نکنم
مامان …
مثل یه مَرد منو بار آورده ولی بابا همیشه میخواست ناز نازی باشم
از اون دخترایی که اگه پوست دستشون کنده بشه میزنن زیر گریه..!

درو بدون مقدمه باز کردم و فین فین کنان لب زدم

+بابا …
بیا موهامو کوتاه کن

اول با تعجب و بعد با اخم غلیظی نگاهم کرد

ــ یعنی چی موهامو کوتاه کن؟
دختر باید مو بلند باشه
دیگه نشنوم

گریم شدت گرفت و خودمو انداختم تو بغلش

+بابا…
پسرونه کوتاهش کن
حداقل از جلو ، از جلو پسرونش کن

از خودش جدام کرد

ــ چته خب الان چرا گریه میکنی؟
یه مروارید دیگه بریزی میزنم تو دهن مهراب!

گریم بند نمیومد و همونطور داشتم پیراهن بابا رو خیسِ اشک میکردم

+به اون بدبخت چیکار داری؟
گوش کن دیگه بابااا!

**********

+واااای خدایا منو بکش!
مهراب دیگه منو نمیخواد

مامان که تازه از خرید برگشته بود تا صدامو شنید اومد طرفم

ــ ها..هان؟
به هم خورد؟ چیشد؟ چیکار کردین؟

با دیدنم چنگی به گونش انداخت ، زانوش داشت خالی میکرد و اشک تو چشماش حلقه زده بود

دویدم سمتش و با گریه بغلش کردم
اروم زد تو سرم
همونطور که گریه میکرد دعوامم میکرد …

ــ خدا بگم چیکارت نکنه چرا این شکلی کردی خودتو؟
شبیه بوزینه ها شدی
بعدشم مگه نگفتم گریه نکن
ها؟

نفس گرفت :

ــ اول که موهاتو سیاه کردی ، گفتی مشکی رنگ عشقه
حالا گند زدی تو موهات من چه شکلاتی بخورم از دست تو؟

شکلات تلخی تو جیبم بود ، درش آوردم و گذاشتم تو دهنش

+شکلات تلخ دارم فقد

دلخور نگاهم کرد و زد زیر خنده
کم کم باهاش خندیدم و یادم رفت چه عنی زدم به قیافه خودم ..!

*******

شماره مهرابو گرفتم ، رفتم تو تماس تصویری و به محض وصل شدنش لبخند گشادی تحویلش دادم

ــ سلاااام ، عشق من چطوره؟
اون کلاه چی میگه رو سرت؟
آدم تو خونه کلاه میپوشه؟
البته تو که ادم نیستی ، مادیان وحشی منی

تو گلو خندید ، کلاهمو برداشتم و خنده هاش محو شدن
گوشی افتاد رو تختش
سرشو گرفت جلوی دوبین و یه چیزی رو سرش خالی کرد…!

لبمو گاز گرفتم

+مهراب بد شدم؟

ــ باید صرف نظر کنم!..
شوخی کردم ، صبر کن از بس شوکه بودم هرچی ترشک داشتم ریختم رو سرم

استرس داشتم ، نکنه واقعا بد شده باشم
خیلیم بد نشده!

ــ خب..!
اول بگو ببینم چرا اینجوری کردی خودتو
بعدم خوبه
زیاد بد نیست…

+هعی…
چی بگم ، همش میومدن تو صورتم
یه سال دیگه قشنگ رشد میکنه دوباره

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x