دست بابا رو گرفتم و ملتمسانه گفتم
+من باید برم ایران ، شما اینجا بمونین من یه روزه کارم تموم میشه
باشه بابایی؟
ــ ما اومدیم اینجا تورو ببینیم ، حالا تو میخوای بری ایران؟
بیخود ، لازم نکرده!
بعد کلی کلنجار رفتن قبول کرد … .
*********
🍃رٰآوْیْـْْْْْْْْْْْْ
بنیتا مبهم به خیابان ها نگاه میکرد
آشنا بودند آن کوچه ها
چشمانش را بست و دوباره پسر و دختری را دید که خنده هایشان در کوچه اکو میشود
با جنون لبخند زد؛فندکش را در آورد و در آن کوچه از او فقط دود سیگارش ماند …
خیلی وقت بود که سیگار نمیکشید و حالا دوباره شروع کرده بود …
مهراب شماره امیر ارسلان را گرفت و پس از چند بوق جواب داد
ــ جانم داداش؟
کلافه بود و نمیدانست چگونه بگوید ؛ اما دلش را به دریا زد …
ــ میخواستم بگم …
یه کاری کن بنیتا رو ببینم ، نمیذاره باهاش حرف بزنم امیر ارسلان…
دیگه دارم کم میارم
امیر ارسلان کمی مکث کرد ، مهراب این چند سال به خاطر نجات او و شرکتش از بنیتا گذشته بود
اگر رزیتا پای مدارک را وسط نمیکشید ، میتوانست راحت افرادش را باخبر کند تا سایه اش را از زندگی خود و بنیتا بردارد …
ــ رفته ایران ، عمارت آتاش
مهراب بعد تشکر تماس را قطع کرد و آماده رفتن به ایران شد …
بعد رسیدن به عمارت باشکوهش در تهران ، شماره معراج را گرفت
رفیق قدیمی و صمیمی اش که همیشه سعی داشت کمکش کند …
ــ به به مهراب خان!
چه عجب ، یه یادی از ما کردی
رفتی اون ور آب دیگه مارو یادت نمیاد؟!
لبخندی کنج لبش جا گرفت و گفت
ــ میتونی بیای ببینمت؟
تهرانم ، بیا عمارت خودم
معراج اول تعجب کرد ولی بعد پیشنهادش را پذیرفت …
به حمام رفت و موهایش را چندین و چند بار شست ، سوالی مدام در ذهنش پیچ و تاب میخورد ، به خودش در آینه خیره شد و کنجکاو پرسید
ــ یه سوال..!
ممکنه آدم از کسی که عاشقشه متنفر شه؟
نمیدانست ، شاید …
مرز بین عشق و نفرت تنها یک تار مو بود و شاید بنیتا از مرز عاشقی گذر کرده بود ، غم را رد کرده بود ، جنون را رد کرده بود و حالا متنفر شده بود …
موهایش را خشک کرد و پیرهن آبی اش را پوشید
همیشه وقتی این پیرهن را میپوشید بنیتا ذوق میکرد
“دقت کردی وقتی این پیرهن آبیتو میپوشی بیشتر دوسم داری؟”
بنیتا همچین فکری میکرد در حالی که مهراب همیشه او را دوست داشت ، همیشه و همیشه و همیشه …
*****
ــ معراج یه کاری کن !…
به یه بهونه ای بنیتا رو بیار پیشم ، بهش بگو کارش داری
بخدا دارم روانی میشم
متفکر دست به چانه اش گرفت
ــ میتونم بهش بگم بیاد ببینمش،بعد تنهاتون میذارم
هوم؟
فکر خوبی بود ، بعد تایید مهراب ، شماره بنیتا را گرفت و راضیش کرد که دیدنش برود …
بنیتا آرایش ملیحی روی صورتش نشاند و هودی بنفشش را پوشید ، ساپورت مشکی را به تن کرد و کلاه مشکی اش را روی سر گذاشت
قصد داشت کنی پیاده روی کند ، بخندد و دلیل شادی های خودش باشد …
با دیدن معراج لبخندی زد و به طرفش پا تند کرد
همدیگر را کوتاه بغل کردند
ــ دلم واست تنگ شده بود داداشی
معراج کوتاه خندیدم و عقب رفت ، میدانست بیشتر از این بماند هم مهراب عصبی میشود و هم نگاه های خیره مردم رویشان بیشتر …
ــ من بیشتر آبجی کوچیکه
ولی فعلا بهتره برم
قدمی عقب تر رفت و مهراب جلو آومد
بنیتا چطور تا حالا او را ندیده بود؟!
اخم غلیظی کرد و خواست برود که معراج مچ دستش را گرفت
ــ به خاطر من!
کمی مکث کرد و پذیرفت …
🤍بنیتا🤍
میخواستم ببینم چه حرفی داره ، اصلا با چه رویی اومده باهام حرف بزنه!!
معراج رفت و حالا من مونده بودم و مهراب
ــ خب.. میشه دستتو بگیرم؟
سرد نگاهش کردم نه محکمی گفتم
سرشو پایین انداخت ..
بهتر بود خودم سر بحث رو باز کنم
+چی از جونم میخوای؟
چرا دست از سرم برنمیداری؟
تو نبودی که اون شب گفتی میخوای بری؟
صدام هر لحظه بالا تر میرفت
+تو نبودی زندگیمو به گوه کشوندی؟
تو نبودی از التماسام راحت گذشتی؟
عصبی داد زدم:
+بی لیاقت من هواتو که هیچ زمین و فضاتم داشتم!
لرزش اشکُ تو چشماش میدیدم ولی دیگه برام مهم نبود…
ــ ت..تو نمیدونی … تو نمیدونی من چیا کشیدم
نمیدونی برای چی رفتم ، هیچی نمیدونی فقط داری حرف میزنی
فقط داری قضاوت میکنی و نمیخوای یه ذره بشنوی
یه ذره از دردای این چند سالَمو نمیخوای بشنوی لعنتی
من اومدم که بمونم!
بغض سختی به گلوم چنگ انداخته بود …
آستینمو بالا زدم و به زخمای عمیق رو دستم اشاره کردم
ولوم صدامو بالا تر بردم
+الان تنها سوال و بهترین سوالی که میتونم ازت بپرسم اینه که شبایی که من این زخمارو میشمردم تو کجا بودی؟!
جلوش رو زمین زانو زدم و دوباره پرسیدم
+کجا بودی..؟