رمان مادیان وحشی پارت 60

4.4
(10)

1 سال بعد

ــ سردار
خوابیده بودی؟

همونطور که چشمام بسته بود ، خسته لب زدم:

+نه

صدایی ازش نشنیدم ، چشمامو باز کردم که بسته کیک و نسکافه رو گذاشت روی میز

ــ احتمالا الان گرسنته

قوطی کوچیکی که تنها نشونه از قاتلای بابا و مامان بود رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم

مشغول خوردن کیک شدم …
نگاه سنگین نایریکا رو که حس کردم ، سرمو بالا گرفتم و منتظر نگاهش کردم

ــ حالت چطوره سردار؟

+چطورم؟…
یکی که تو زندگیش دوبار باباشو از دست داده باشه چطوریه؟منم همونطورم …
یعنی بَدَم

نفس عمقی کشیدم و کیک رو ، روی میز انداختم

+و گرسنه هم نبودم ، اما بازم ممنون

ــ خب نمیخوای واقعیت ها رو در مورد اون قوطی بهم بگی؟

از تو جیبم درش اوردم و پوزخند تلخی زدم

+شبی که پدر و مادرم به قتل رسیدن
شبی که بعد اون دیگه خنده رو لب من و خواهرم نیومد
اون شب تو صحنه جنایت ، این از ماشین سیاه رنگی پرت شد بیرون
این قوطی متعلق به قاتل پدر و مادرمه

༺دلـدار༻

خسته بودم ، خودمو انداختم رو تختم و یه گوشه جمع شدم

آخه یه دختره 21 ساله چجوری میتونه بدون مادر و پدرش زندگی کنه؟!
باز خوبه که سردار رو دارم

اشکی که از گوشه چشمم راه باز کرده بود و داشت لاله گوشم رو قلقلک میداد پاک کردم

ملوس تو بغلم خزید و تا خواستم چشمامو ببندم تقه ای به در خورد و بعد سردار اومد داخل

ــ خوابیدی؟

نوچی کردم و درست سر جام نشستم ، ملوس از پیشم رفت و زیر میز قایم شد
همیشه ار سردار میترسید ؛ گربه بیچاره…

ــ چرا شام نخوردی؟
اینجوری ضعیف میشی نمیگی من بدونِ تو دیگه نمیتونم ناز نازی؟!

پوفی کشید و کنارم نشست ، آباژور رو روشن کرد و منو تو بغلش کشید

ــ بابا و مامان اگه این حالِتو میدیدن خوشحال میشدن به نظرت؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم و دستمو رو سینه پهن و مردونش گذاشتم

+دلم واسشون تنگ شده داداشی
چجوری دلشون اومد من و تورو تنها بذارن اخه؟
من .. من تازه دانشگاه قبول شده بودم
میخواستم روز اولی که برمیگردم خونه مامان واسم غذا پخته باشه نه اینکه هر روز غذا اماده بخوریم
دوس داشتم بابا بازم سر به سرمون بذاره ، نه اینکه مثل افسرده ها باشیم

ــ میگذره عزیزم ، میگذره اینا …
قول میدم اونایی که باعث و بانی زندگی الانمون شدنو پیدا کنم
بهت قول میدم دلدار …

+توروخدا دیوونه بازی در نیار
نمیخوام تو ام از دست بدم

جوابی نداد ، سعی کرد منو بخوابونه
فکر کنم دیگه خسته شده بود ، خودمو به خواب زدم و بعد از چند دقیقه بوسه ای رو پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون رفت

اشکامو پاک کردم و صورتمو تو دستشویی اتاقم شستم

روشن شدن صفحه گوشیم نشون از زنگ خوردنش میداد
بی حوصله سمتش رفتم و با دیدن اسم نوتریکا لبخند بی جونی زدم

+سلام
چرا نخوابیدی؟

ــ تو چرا نخوابیدی؟الان باید خواب باشیااا

حوصله شوخی نداشتم ، وقتی سکوتمو دید گلوشو صاف کرد و ادامه داد

ــ راستش …
همینجوری بهت زنگ زدم ، دلم واست تنگ شده بود ولی انگار وقت مناسبی نیست
مواظب خودت باش
خوب بخوابی

منتظر جوابم نموند و گوشیو قطع کرد
خوش به حال نایریکا و نوتریکا
مامان و باباشونو دارن ….

*****

بدون اینکه صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم

نگاهی به گوشیم انداختم ، داشت زنگ میخورد

+بله داداش؟

ــ کجایی؟

+دارم میرم دانشگاه

ــ صبر کن میام دنبالت

باشه ای گفتم و گوشی رو دوباره انداختم تو جیبم
از مغازه رو به روم ، یه پاکت سیگار خریدم و با فندک یه نخ روشن کردم …

پنج دقیقه ای گذشت ، با سوختن دستم توسط سیگار صورتم از درد تو هم شد

سنگینی نگاه کسی باعث شد سرمو بالا بیارم

ــ سیگار میکشی؟

دماغمو بالا کشیدم و زل زدم تو چشمای سیاهش

+نه سردار
هنوز نه …

فندک رو از دستم گرفت و پرت کرد تو جوب

ــ بارِ اخره میبینم این کوفتیا دستتن
فهمیدی؟دفعه بعدی مهربون نمیشم ، حبس میشی تو خونه
پاشو باید بریم دانشگاه امروز با من کلاس داری

دستمو گرفت و بلندم کرد …

🫀نوتریکا🫀

کلافه دستی میون موهام کشیدم
هیچی از حرفای سردار نمیفهمیدم ، درسا پیچیده شده بود و اونم انگار حوصله درس دادن نداشت …

هنوز نیم ساعت از کلاس نگذشته بود که پوفی کشید و نشست رو صندلیش
سرشو میون دستاش گرفت و گفت:

ــ پونزده دقیقه استراحت میکنیم میریم سراغ بقیه تدریس

پچ پچ کردنای بچه که بلند شد مشتی روی میز کوبید و بلند ادامه داد

ــ ساکـــت!

تو یه لحظه همه صداشون برید
دلدار اصلا تو این دنیا نبود
حواسش پرت بود ، پرته پرت!
دستمو رو شونش گذاشتم
از جا پرید و هینی کشید که سکوت کلاس شکست و همه نگاه ها برگشت سمتش

سردار ــ گفتم ساکت

ــ چیزی شده نوتریکا؟

سری تکون دادم و جلو رفتم ، اروم پچ زدم:

+مامان یه بسته بهم داد ، گفت بدمش به تو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x