رمان مادیان وحشی پارت 62

3.9
(15)

🖤سردار🚬

شماره ای که جاسپر بهم داده بود رو گرفتم و بعد از چند لحظه دختر جوونی جواب داد

ــ بله؟

بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب

+یه قرار کاری تنظیم کن واسه امروز ، مطمئن باش دستمزد خوبی میگیری

ــ هی هی هی!
تند نرو!
اول باید ببینم چی میخوای و کی هستی

پوزخند سردی زدم و به خودم تو آینه نزدیک شدم
دستی به گوشه لبم کشیدم و گفتم:

+پس خودم ادرسو میفرستم

گوشیو قطع کردم و یه قدم عقب رفتم

+چرا انقد نابود شدی پسر!…

تلخ خندیدم
معلومه که چرا…

+بسه …
با یه مشت عکس و فیلم روزا رو تا کی بگذرونم

چشمای نم دارمو پاک کردم و اخمی رو پیشونیم نشوندم
مرد که گریه نمیکنه!

با قدم های استوار سمت حیاط عمارت رفتم و سوار ماشین شدم و به کافه‌ی دنجی رسیدم …

آدرس رو واسش فرستادم و بعد از ده دقیقه دختر جوونی اومد داخل
حدس زدم اون باشه

+جولیا وین

با دیدنم یه تای ابروش رو بالا انداخت و آدامسشو از دهنش در اورد
روی صندلی جلوییم نشست و انگشتاش روی میز ضرب گرفت

+نکن

ــ میکنم

با بیخیالی نگاهش کردم و دستشو گرفتم
محکم فشارش دادم که جیغش بلند شد

ــ آااای وحشی
ولم کن دیگه عصبیت نمیکنم

کم کم فشار دستمو کمتر کردم
با نفرت نگاهم کرد

ــ خودم میشناسمت ، نیازی به معرفی نیست

+منم نخواستم خودمو معرفی کنم
این همون فلشه که گفتم ، فقط پسوردشو باز کن

زبونی رو لباش کشید و خواست لپ تاپش رو در بیاره

+رو لپ تاپ خودم

انگار با بچه طرف بود!..
کیف رو به سمتش حول دادم ، لپ تاپم رو در اورد و بعد از اوکی کردنش فلش رو بهش وصل کرد
یه سری کار انجام داد که هیچی ازش سر در نیاوردم

ــ باز شد

به سمت خودم چرخوندمش و به صفحش خیره شدم

﴾mr. nobody﴿:اقای هیچکس

ــ واو!
پسر با چه ادمایی در افتادی
این همون هیچکس معروفه،همون خلافکار گندهه

+میشه دهنتو ببندی و گم شی عقب؟

اخمی کرد و دلخور ازم رو گرفت ، رو صندلی خودش نشست و گارسون و صدا کرد
حرفای بعدیشو نشنیدم و میخ شدم به نوشته ای که جلوم بود …

﴿این همون وظیفه ایه که به خاطرش جلوی همه کارای احمقانه رو گرفتم…
همون وظیفه ای که بعد انجام دادنش یه فلش جدید نابود میشه…
آره چشم بهم بزنی خیلیا مردن ، اون از رستا و میثاق که تو تصادف مثلا غیر عمدی مردن
البته حیف شد که سیاوش و مریمم باهاشون
بودن…
اون از مهراب و بنیتا که باعث مرگ رزیتای من شدن
و مهره بعدی …
امیر ارسلان آتاش ، منتظرم باش …﴾

چند اسکناس براش پرت کردم روی میز و سریع خودمو رسوندم به شرکت دایی

بدون توجه به منشی زود وارد اتاق ریاست شدم

دایی متعجب نگاهم کرد و چند نفر که داخل اتاق بودن اخمی رو پیشونیشون بود …

+جناب اتاش
لطفا ، لطفا …
ده دقیقه وقتتون رو برام بذارید

بعد از یکم مکث ، عذرخواهی کرد و دستمو کشید سمت اتاق حسابدار

ــ اقای اسپروس لطفا برید بیرون کارم تموم شد میام بیرون

اون مردی که حسابدار بود ، از اتاق بیرون رفت …
در رو محکم بستم و نشستم رو صندلی

ــ چیشده سردار؟
حالت خوب نیست ، رنگ پریده

به جفت چشمای سیاهش زل زدم و اب دهنمو قورت دادم

+من میدونم قاتل مامان و بابا آقای هیچکسِ
من همه چیو میدونم ، میدونم مهره بعدیش تویی
میدونم ته سیگار تویی ، میدونم مادیان وحشی و کینگ مادر و پدر من بودن
میدونم یکی داره به خاطر یه دختری به اسم رزیتا ازمون انتقام میگیره

ناباور بهم زل زد
الان حتما به این فکر میکرد که از کجا میدونم پدر و مادرم و خودش از خلافکارای کالیفرنیا ان …
همونطور که فکر میکردم ، پرسید:

ــ ت..تو
تو از .. کجا میدونی؟
اصلا اینهمه اطلاعاتو از کجا میدونی؟

+در مورد اینکه چطور فهمیدم شما کارِتون خلافه چیزی نپرس ، مربوط میشه به خیلی سال پیش …
اما .. اما در مورد رزیتا و اقای هیچ کس !..
شبی که پدرم کشته شد یه جعبه از داخل ماشین سیاهی بیرون پرت شد
من دیروز رفتم پیشِ یکی از دوستام برام کاراشو اوکی کرد ، داخلش یه فلش بود
داخل فلش هم …
این اطلاعات
مطمئنم تو میدونی شخصیت واقعی اقای هیچکس کیه!… .

کلافه دستی میون موهای جو گندمیش کشید

ــ میام خونه باهات حرف میزنم

سری تکون دادم و بغلش کردم

+نمیخوام اینجوری ببینمت ، تو حکم پدر منو داری

نمیخواستم در مورد مرگ رستا بانو ، میثاق خان و سیاوش خان و مریم بانو چیزی بهش بگم ، میدونستم حسابی جوش میاره و به هر قیمتی شده اون حرومزاده رو میکشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x