رمان ناجی پارت ۷۳

4.6
(13)

انگشتش از استرس سفید شده بود. با تشویش گفت:

– اگه… اگه کسری رو ازمون بگیرن چی؟ به خدا من دیوونه میشم.

 

رفتارش چیزی نبود که باعث خوشحالیم نشه، شک نداشتم چکاوک بیشتر از منی که پدر کسری‌ هستم، اونو دوست داره و کسری هم همین طور.

 

– نگران اونم نباش، نمی‌ذارم اتفاقی بیوفته. از اون گذشته، بابام جونش به کسری بسته‌س، نمی‌ذاره اذیت بشه. اصلان می‌گفت تو این چند روزه کلی بهونه‌ی تورو گرفته، به نظرت قبول می‌کنه دور از ما زندگی کنه؟ شک ندارم سر روز دوم بلایی سرشون بیاره که سر به بیابون بزارن!

 

****

 

 

“چکاوک”

 

با وسواس، دستی به لباس‌هام کشیدم و بعد از برداشتن کیف دستیم به سمت در رفتم.

– کسری آماده‌ای؟

 

– آله کَچابَک، بزال تَفتامو بپوشم.

 

خنده‌ا‌ی از این همه چَفت و چول حرف زدنش کردم. پسرک شیرینم…

– عجله نکن عزیزم، دیر نمیشه.

 

کمکش کردم کفشاشو بپوشه و درنهایت، دستی به موهای لختش کشیدم. حالا که فکرشو می‌کنم، می‌بینم صدرا حق داشت همچین تصمیمی بگیره، من هم اگه بودم شاید همین‌کارو می‌کردم؛ چون حتی فکر نبودنِ این قند عسل، می‌تونست منو بکشه!

 

دستشو گرفتم و با هم از اتاق بیرون زدیم. دو ساعت دیگه کنسرت صدرا شروع می‌شد و قرار بود اصلان مارو هم ببره. خیلی استرس داشتم، قرار بود برای اولین‌بار، به عنوان همسرش تو یک جمع حاضر بشم که حالا همه دیگه منو می‌شناختن.

با وسواس تمام لباس پوشیدم و حسابی سنگ تموم گذاشتم و چقدر ممنون مریم بودم که قبل از رفتنش، زحمت آرایش صورتم رو کشید وگرنه معلوم نبود اگه خودم دست به کار می‌شدم، قرار بود تهش چی از آب دربیاد.

 

اصلان با دیدنمون به سمتمون اومد، مثل همیشه با صورتی بشاش سلام کرد.

– مادر پسری عجب تیپی زدید، می‌خواید کی رو به کشتن بدید؟

 

نفس تو‌ی سینه‌م گره خورد. مادر‌ پسری؟ منظورش که من و کسری نبودیم؟‌ این چیزی نبود که لبخند روی لبم نیاره، حتی تصورش هم قشنگ بود، اما حس می‌کردم آنچنان هم برای چنین منصبی لیاقت ندارم و ترجیحم این بود که یک دوست خوب برای کسری باشم تا مادر…

از کجا معلوم اگه شرایطی پیش بیاد که کسری منو به چشم یک مادر ببینه، بتونم از پسش بربیام و اونچه که حق هست رو ادا کنم؟! ترجیحم فعلاً این بود که چنین چیزی نباشه.

 

 

 

– الهی من دورش بگردم، توروخدا ببین چقدر نازه…

 

-وای مرجان نگو، اصلاً از وقتی دیدمش انقدر دلم ضعف رفته که حس می‌کنم الانه که غش کنم.

 

دم، بازدم! نه چیزی بیشتر از این. فکر کنم کارم از نفس عمیق کشیدن گذشته بود. میل عجیبی برای تیکه‌تیکه کردن دخترهای پشت سرم داشتم. انگار حرف‌هایی که قبلاً بچه‌ها می‌زدن کاملاً راست بود و حالا من با آدم‌هایی روبه‌رو بودم که با جون و دل قربون صدقه‌ی شوهرم می‌رفتن!

 

دستی به موهای از شال بیرون زده‌م کشیدم و سعی کردم به صدرا که چشمکی حواله‌م کرد و همزمان داشت اون صدایی که من شدیداً حس مالکیت نسبت بهش داشتم رو به رخ بقیه می‌کشید، لبخند بزنم.

 

آدم‌های اینجا انقدر شور و شوق داشتن که ناخودآگاه من هم گاهی به هیجان می‌اومدم. ولی همیشه یه چیزی واسه ضدحال زدن به من وجود داشت. نمونه‌ش همین دوتا دختری که پشت سرم نشسته بودند و از بدو ورود، قربون قد و بالا و صدای صدرا رفته بودند.

شاید به خاطر ماجرای ستاره، من زیادی حساس شده بودم و بالاخره صدرا آدم معروفی بود و این‌ها چیز دور از انتظاری نبود؛ ولی واقعاً اعصابم کشش حرف‌هاشونو نداشت.

 

یعنی اگه به صدرا می‌گفتم دیگه حق نداره بخونه قبول می‌کرد؟! ناخودآگاه شونه‌ای بالا انداختم. گمون نکنم حاضر شه شغل و حِرفه‌ش رو به خاطر من ول کنه. ولی از حق نگذریم، برای من هم حس جالبی داشت. اکثر کسایی که طبق معروفی اصلان، خواننده یا بازیگر بودن پیشم می‌اومدن و با احترام سلام و احوال‌پرسی می‌کردند.

 

این همه توی مرکز توجه بودن، یکم اذیتم می‌کرد. مخصوصاً وقتی که سنگینی نگاه خیلی‌هارو حس می‌کردم و از اون بدترک در گوشی حرف زدن‌های بعضی‌ها بود که تو این صدای بلند، کم از داد نداشت. ولی من فقط می‌تونستم حدس بزنم که دارن در مورد من حرف می‌زنن‌.

 

 

شاید در خوشبینانه‌ترین حالت، برامون آرزوی خوشبختی می‌کردن و می‌گفتن “چقدر به هم میان” و شاید هم می‌گفتن “حیف صدرا نیست که گیر همچین دختری افتاده؟!” آهی کشیدم و سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون برن. کاریش نمی‌شد کرد. هیچ آدمی نمی‌تونست طبق سلیقه‌ی بقیه زندگی کنه و همه رو از خودش راضی نگه داره. هر کاری که می‌کردیم، بالاخره یه تعداد بودن که ازمون ناراضی باشن و بخوان ساز مخالف بزنن.

 

بالاخره امشب هم با همه‌ی خوبی و بدی‌هاش تموم شد و حالا من مشغول پاک کردن آرایشم بودم، کسری هم که خواب بود و صدرا هم همون‌طور که دوروبر من می‌چرخید، لباس‌هاشو عوض می‌کرد. کارم تموم شد، خواستم بلند شم که صدرا دستاشو از پشت دور کتف‌هام انداخت و چونه‌شو روی شونه‌م گذاشت. بوسه‌ای رو صورتم زد.

– بهت خوش گذشت؟ اذیت که نشدی؟ دیدم همه دوستام اومدن پیشت. از حق نگذریم، تو رو بیشتر از من تحویل گرفتن.

 

آروم خندید و من هم متقابلاً لبخند زدم.

از آینه نگاهی به چشمای براقش انداختم و بی‌توجه به سوالش گفتم:

– خیلی خوانندگی رو دوست دارید؟

 

دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.

– نمی‌دونم، شاید اگه چند ساعت قبل از کنسرت می‌پرسیدی، خیلی راحت‌تر جواب می‌دادم ولی الان نه!

 

دراز کشید و من رو هم توی بغلش کشید.

– می‌دونی، من از همون بچگی عاشق این کار بودم و با وجود مخالفت‌های بابا، کلی براش تلاش کردم و بهش رسیدم. ولی حالا که دارمش، دیگه ذوق چندانی براش ندارم. مرگ مهتاب خیلی چیزهارو عوض کرد، یکیش اهمیت من به شغلم رو. وقتی که مُرد، رسماً خوانندگی رو ول کردم تا خود الان، حس کردم دیگه علاقه‌ای به ادامه‌ش ندارم، ولی امشب اون همه عشق و هیجانی که از طرفدارام گرفتم دو به شکم کرده، حس می‌کنم اینا چیزی نیستن که بشه به این راحتی‌ها رهاشون کرد. محبت آدما با ارزش‌تر از  تصوراتمون هستن.

 

 

 

دستی به ته ریشش کشیدم. این روزها خیلی رابطمون بهتر شده بود. توجه‌های صدرا، من رو روز به روز شیفته‌تر می‌کرد ولی با این حال، هنوز به این نزدیکی‌ها عادت نکرده بودم.

کمی خودمو تکون دادم که دست و پامو قفل کرد و منتظر نگاهم کرد. انگار منتظر نظر من بود.

ولی خب آقا صدرا، می‌ری عشق رو از چندتا آدم غریبه می‌گیری، رهاشونم که نمی‌تونی بکنی، برو نظرت رو هم از همونا بگیر دیگه!

 

وقتی دید قصد حرف زدن ندارم، خودش دوباره شروع کرد.

– حالا نگفتی خانم؟! امشب بهت خوش گذشت؟ اصلاً ببینم من تا حالا برای تو نخونده بودم، دوست داشتی صدامو؟

 

دوباره خودمو به کوچه علی چپ زدم و چیز دیگه‌ای گفتم:

– دوتا دختر پشت سرم نشسته بودن، از وقتی اومدن هی داشتن حرف می‌زدن. من باید شمارو از دست چند نفر قایم کنم…

 

ادامه ندادم. صدرا چشم تنگ کرد و چند لحظه‌ای متفکر نگاهم کرد.

و دقیقه‌ای بعد، بوووم!

صدای قهقهه‌ش انقدری بلند توی اتاق پیچید که مجبور شدم بلافاصله جلوی دهنش رو بگیرم.

 

– هییی آقا بچه رو بیدار کردید، می‌دونید که بدخواب بشه دیگه تا صبح بیداره.

 

خودش بدتر از من می‌خواست خنده‌شو کنترل کنه، ولی انگار اصلاً نمی‌تونست. چند دقیقه که گذشت، با آروم شدن خنده‌هاش دستمو از روی دهنش برداشتم.

– به چی می‌خندید؟ کجای حرفم انقدر خنده داشت؟

 

آثار خنده هنوز توی صورتش پیدا بود.

دستم رو گرفت. فاصله‌ای که من از روی ناراحتی زیاد کرده بودم رو از بین برد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x