گوشیو پایین گرفتم و به صفحش زل زدم …
با صدای رها به خودم اومدم :
_ فلور …
سرمو بالا گرفتم و خیره به چشمای سبز رنگش ، گفتم :
+ بله؟! …
دستشو به طرفم گرفت و با مهربونی گفت :
_ بیا بریم تو پرورشگاه ، دیگه هوا داره کم کم سرد میشه … .
اوهومی گفتم و با گرفتن دستش ، از رو لبه ی باغچه بلند شدم …
با هم به سمت در ورودی پرورشگاه پا تند کردیم … .
🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂
🖤سارا🖤
خسته و با شونه هایی خمیده از ماشین پیاده شدیم ، فلور جلو تر حرکت کرد به طرف ساختمون …
منم مشغول دادن کرایه به راننده شدم …
بعد از اینکه پول آژانسی رو دادم ، برگشتم تا زودتر خودمو به خونه برسونم …
ولی ، ولی با دیدن فلوری که مثل همیشه درگیر جر و بحث با آرکا خانِ سپهر بود …
هوفی کشیدم ، چقدر اینا حوصله دارناااا …
شبم دست بردار این دعواهاشون نمیشن ! …
بیخیالشون شدم و به طرف در ساختمون پا تند کردم ، بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام برم از هم جداشون کنم ! …
خودشون هر وقت خسته شن ، میان … .
همینطوری با سری پایین افتاده ، داشتم با عجله به سمت در ساختمون حرکت میکردم که یکهو به یه چیز سفت و سخت برخورد کردم …
بالا گرفتن سرم همانا و چشم تو چشم شدن با یه پسر غریبه همانا ! …
بی حواس غرق شدم تو نگاه پر جذبش …
اولین بار بود که می دیدمش ، نفس عمیقی کشیدم …
چه عطر خوشبویی به خودش میزنه ! …
ساکت بهَم زل زده بودیم که با صدای آرتا ، به خودمون اومدیم :
_ کیان ، بیا … .
بدون گرفتن نگاهش ازم ، دو قدم عقب رفت و بازم بهِم زل زد …
سرمو انداختم پایین ، زیر نگاه پر جذبش داشتم آب میشدم … .
آرتا بیخیال همونطور که در ماشینو وا کرده بود و دستش رو در بود ، بهمون زل زده بود … .
بعد از چند لحظه اون که تازه فهمیده بودم اسمش ” کیانِ ” نگاهشو ازم گرفت …
برگشت و به طرف آرتا پا تند کرد …
دستاش تو جیبای شلوارش بود ، کت و شلوار شیکی تنش بود …
عین همون کت شلوار تن آرتا و آرکا هم بود …
آرتا و کیان سوار شدن ، آرکا هم دیگه بیخیال جر و بحث با فلور شد و به طرف ماشین پا تند کرد …
اونم سوار شد و ماشین با سرعت زیادی از جا کنده شد …
دستمو گذاشتم رو قلبم ، خدایا …
این چه نگاهی بود؟! …
چرا این پسر اینقدر جذبه داشت؟! …
با صدای حرصی فلور ، رشته افکارم از هم پاچید :
_ واییی ، دلم میخواد این آرکا رو جر بدم ! …
پسره ی پررو ، خودش این موقع شب رفت مهمونی …
بعد به من گیر میده که چرا تا این موقع بیرون بودم ، به توچه خب ! …
ننمی ، آقامی؟! …
چیکارمی که همش بهم گیر میدی؟! …
اَه اَه اَه ! … .
باز داشتم غرق فکر و خیال میشدم که باز فلور منو به خودم آورد :
_ سارا ! …
بهش زل زدم و بی حواس لب زدم :
+ ها!؟ …
اخم ریزی کرد و گفت :
_ چته تو؟! …
چرا تو فکر میری همش؟! …
سری تکون دادم و با گرفتن دستش ، به طرف در ساختمون کشوندمش و گفتم :
+ هیچی ، بریم خونه فقط …
خیلی خسته شدم امروز ، برای همین کارای ثبت نام خیلی اذیت شدیم …
بیخیال اون موضوع شد و با درد گفت :
_ آخ ، آره دقیقا …
لبخند ریزی زدم ، داخل شدیم و در ساختمونو بستیم … .
خیییلیییی عالییی
بحث پارت ک بگذریم عالی بود…
ولی بیوی پروفایلت خیلی قشنگ بود..:))
گرگ زاده را محتاج نوازش نیست… )))((:
عالی👌
یعنی الان عاشق کیان شد؟
عالی
پارت بعدی رو کی میزارید ؟