رمان نیمه گمشده پارت 24

4.4
(10)

دکمه ی آسانسور رو فشار دادم تا زودتر بیاد پایین …
بی حوصله با پام شروع به زدن ضربه های میزون روی زمین ، کردم …
تا آسانسور رسید طبقه ی همکف ، بی وقفه در رو باز کردم و داخل شدم …
فلورم پشت سرم اومد داخل …
دکمه ی طبقمونو فشردم و سرمو به دیواره ی آسانسور تکیه دادم … .

* * * *

&& فلور &&

پلاستیک آشغال رو از رو سینک ور داشتم و خطاب به سارایی که تو اتاق بود ، داد زدم :

+ من میرم آشغالا رو بندازم …

صدای ضعیف و بی روحش به گوشم رسید :

_ باشه … .

سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم …
به سمت در خونه پا تند کردم ، معلوم نیست چشه ! …
چشه که همش چص ناله میکنه ! … .
پوفی کشیدم و در رو وا کردم ، از خونه زدم بیرون و در رو بستم …
کفشامو پام کردم و به طرف آسانسور برگشتم …

* * * *

نایلون آشغال رو پرت کردم تو سطل زباله ی محله ، نگاهم به ساعت مچیم افتاد …
ساعت ” ۱۲:۳۰ ” شب بود ! …
سریع برگشتم تا زودتر برم خونه ولی با دیدن ماشین آرتا روبه روی ساختمون ، سرجام میخکوب شدم … .
چه زود برگشتن ، من فکر کردم اینا رفتن دیگه تا نصفه شب ! … .
ناخودآگاه زوم شدم رو ماشین ، آرکا پیاده شد …
هنوز متوجه من ، اینوَر خیابون نشده بودن ! …
اون رفیقشون نبود باهاشون ، آرتا مشغول پارک کردن ماشین شد …
آرکا سرشو بالا گرفت ، همون موقع بود که باهم چشم تو چشم شدیم …
زودی نگاهمو دزدیدم و سرمو انداختم پایین …
خداکنه نیاد سراغم ، اصلا حوصلشو نداشتم ! …
از گوشه ی چشم ؛ موشکافانه بهش زل زدم ،هنوز رو من زوم بود ! …
نگاهم کشیده شد طرف آرتا ؛ بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد ، پیاده شد و در های ماشینو قفل کرد …
مشغول شل کردن گره کرواتش شد ، در همون حین به سمت آرکا قدم برداشت …
نمیدونم چی بهش گفت ، که آرکا خیره بهم سری به طرفین تکون داد …
متعجب ابرویی بالا انداخت و رد نگاهشو دنبال کرد که به من رسید …
تعجب از رو صورتش پر کشید و جاشو به یه پوزخند ریز داد …
دستام مشت شدن ، چقدر این پسر سرد و خشک بود ! …
هنوز صد رحمت به آرکا ، آرتا خیلی اخلاقش گوهه … .
بیخیال شونه ای بالا انداخت ، برگشت و به طرف در ساختمون پا تند کرد …
چند لحظه بعد ، منو آرکا تنها شدیم تو کوچه …
قدم زنان به طرفم حرکت کرد ، با سری خمیده شروع به شکستن قولنج انگشتام کردم …
بهم که رسید ، رو به روم با فاصله ی کمی ایستاد …

_ سرتو بالا بگیر …

با لحن دستوری و محکمی این حرفو گفت …
مطیع ، کاری که گفت رو انجام دادم …
نفسشو محکم بیرون فرستاد و بعد از چند لحظه ی کوتاه ؛ دستشو بالا گرفت و مشتشو وا کرد ، نگاهم خیره شد رو گردنبندی که دستش بود …
دهنم از تعجب باز مونده بود ، چقدر خوشگل بود ! …
آروم دستامو بالا بردم و گردنبند رو ازش گرفتم …
توی دستام گرفتمش و بهش زل زدم …

_ خوبه؟! …

با شنیدن صداش ؛ آروم سرمو بالا گرفتم و خیره به چشاش ، لب زدم :

+ نمیدونم ، باید از اونی که قراره بهش بدی بپرسی ! … .

جدی گفت :

_ خب ، پس درست اومدم دیگه ! … .

آروم پلکی زدم ، یعنی میخواست اینو به من بده؟! …
تک خنده ای کردم و گفتم :

+ شوخی میکنی دیگه؟! …

محکم سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :

_ نه اتفاقا ، جدی ام ! …

لبامو رو هم فشردم …
سکوت بینمونو شکست و با در آوردن دستاش از تو جیبای شلوارش ، لب زد :

_ بچرخ و بده به من تا بندازمش گردنت …

نفس عمیقی کشیدم ، گردنبندو از لا دستام کشید …
چرخیدم و پشت بهش ایستادم ، هنوز تو هنگ بودم …
فکر میکردم اینا همش خوابه ، هر لحظه انتظار داشتم بپرم از خواب …
نیشگونی از دستم گرفتم ، نه …
خواب نبود ! ‌…
همه چی عین واقعیت بود …
در واقع خود واقعیت بود ! …
گرمی بدنشو پشت خودم حس کردم ، گردنبند رو دور گردنم انداخت و مشغول چفت کردن قفلش شد …
معطل بودم که فاصله بگیره ازم ولی …
ولی در عین ناباوری بهم چسبید ، دستاش دور شکمم حلقه شدن …
نفسمو هنگیده بیرون فرستادم … .
داشت چیکار میکرد؟! …
چونشو گذاشت رو شونم ، از گوشه ی چشم بهش خیره شدم …
چشماشو بسته بود ، دم و بازدمش آروم و منظم بود ! … .
انگار داشت آرامش بهش منتقل میشد …
حرکاتش واسم خیلی عجیب بود ، این که همش سر دعوا باهام داره …
چی شده که حالا اینطوری تو بغلش چفتم کرده؟! …
پلکام رو هم افتادن ، بیخیال …
بهتره از این گرمای تنش ، بهره ببرم و انرژی لازمو بگیرم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

اومای گاد 😮

Elena .
2 سال قبل

آمممم خب سارا
من نگاه کردم نمیشه برای هرپارت نظراتو بست که؟

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

غم و غصه هاتون بسوزه شادی هاتون گر بگیره…
چهارشنبه سوری همتون مبارک عزیزای دلم:)

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.