همینطور غرق حس و حال خودم بودم که نگاهم به ارکا و فلور خورد … .
اون ته کوچه بودن و فلورم تو آغوش آرکا بود … .
لبخند محوی زدم ، دستمو گذاشتم زیر چونم و با چشایی نیمه وا بهشون زل زدم ... .
ناخودآگاه آهی کشیدم ، گاهی اوقات حسرت میخوردم به رابطه ی پایدارشون … .
همیشه خودمو تصور میکنم با آرتا ، تو بغل هم …
هع ، چه تصورات خامی ! … .
کلافه و بی حوصله پوفی کشیدم و پنجره رو بستم …
پرده ها رو کشیدم و به طرف در اتاق پا تند کردم … .
🖕🏿😊 فلور 😊🖕🏿
از آغوشش در اومدم و به صورت جذابش زل زدم …
لبخند ریزی زد و با جلو آوردن سرش ، بوسه ای رو گونم کاشت … .
آه نامحسوسی کشیدم که خمار لب زد :
_ چرا زندگیم آه میکشه؟! …
دستمو گذاشتم رو ته ریش مردونش و محزون لب زدم :
+ دلم واسه حال سارا میسوزه … .
ابرویی بالا انداخت ، حلقه ی دستاشو دور کمرم سفت تر کرد و با صدای بمش گفت :
_ چرا؟! …
با لب و لوچی آویزون ، گفتم :
+ خب آرتا خیلی بدرفتاری میکنه باهاش …
اون اعتراف نمیکنه ولی من که میدونم ، عاشق شده …
عاشق رفیق خان شماااا … .
ولی اوشون اصن سارا رو به چپش نمیگیره ، دلم میخواد خفش کنم دیوثوووو … .
اخم ریزی کرد ، فشاری به پهلوهام آورد و گفت :
_ عه ، راجب آرتا اینطور نگو …
اون اخلاقش اینطوره ، با همه ی دخترا لجه …
ضربه خورده ، میفهمی؟! … .
مات زده دستمو پایین آوردم و لب زدم :
+ تو … تو الان طرف اونو گرفتی؟! …
یعنی ، یعنی ارزش اون از من برات بیشتره؟! … .
بی حوصله پوفی کشید و با عجله گفت :
_ معلومه نه ، این چه حرفیه فلور؟! ...
من کِی همچین چیزی گفتم؟! … .
بغض گلومو گرفته بود …
دستامو گذاشتم رو سینش و همونطور که سعی میکردم ازش جدا شم ، به سختی لب زدم :
+ نگفتی ولی منظورت همین بود ! …
حالام ولم کن ، میخوام برم … .
نفسشو حرصی بیرون فرستاد و عصبی گفت :
_ تو حق نداری حرفای منو اونطور که دلت میخواد برداشت کنی …
بی توجه نسبت به حرفش ، لب زدم :
+ ولم کن آرکاااا … .
هوفی کشید و بالاخره ولم کرد …
برگشتم و به سرعت به طرف آپارتمون پا تند کردم ولی هنوز دو قدم بیشتر ور نداشته بودم که مچ دستم اسیر دستش شد … .
هلم داد طرف دیوار و وقتی پشتم به دیوار برخورد کرد ، چسبید بهم …
خشمگین بهش زل زدم ، فرصت حرف زدن بهم نداد و با گذاشتن لباش رو لبام …
منو غرق آرامش و لذت کرد … :))
😏🤟🏿 آرتا 🤟🏿😏
نِی قلیونو از سامان گرفتم و پوک عمیقی از کشیدم …
دودشو فوت کردم توو هوا و نگاهمو بین بچه ها رد و بدل کردم … .
هدیه همونطور که خودشو به بدنم می مالید ، خمار گفت :
_ عشقممم …
پریدم تو حرفش ، مست بودم ولی جدی گفتم :
+ کلمه ی عشق رو به کثافت نکش جنده …
ساکت بهم زل زد ، از رو نرفت و بعد چند لحظه با ناز گفت :
_ بریم اتاق خواااب …
پوکی از قلیون کشیدم و گفتم :
+ نه ، فعلا نه … .
هوفی کشید ، دستش به سمت سالارم رفت …
گرفت تو مشتش و همونطور که از رو شلوار می مالیدش ، گفت :
_ اما این حالش خیلی بَده هااا …
پوزخندی زدم ، بَد هم نمیگفت …
لحظه به لحظه داشت بزرگ تر از قبل میشد ، مشروبایی که خورده بودم اثر خودشونو داشتن میکردن … .
بی طاقت بلند شدم از جام ، هدیه هم کار منو انجام داد … .
بچه ها راه رو وا کردن و ما از جمعشون خارج شدیم … .
هدیه پشت سرم آروم قدم بر میداشت ، پوزخند تلخی زدم … .
اینم یه جنده ی دیگه که امشب قراره کارشو بسازم … .
کارم شده همین ، سکس با چند تا فاحشه ! … .
تازه سکسایی که باهاشون دارم ارباب برده ایه ! … .
یه جورایی با اینکارا سعی دارم انتقام قلب شکستمو از سیما بگیرم ولی اون …
اون به حالش چه فرقی میکنه وقتی دیگه حتی ایرانم نیس ! … :)؟
آخرین دیدگاهها