رمان نیمه گمشده پارت 32

4.4
(11)

همینطور غرق حس و حال خودم بودم که نگاهم به ارکا و فلور خورد … .
اون ته کوچه بودن و فلورم تو آغوش آرکا بود … .
لبخند محوی زدم ، دستمو گذاشتم زیر چونم و با چشایی نیمه وا بهشون زل زدم ..‌. .
ناخودآگاه آهی کشیدم ، گاهی اوقات حسرت میخوردم به رابطه ی پایدارشون … .
همیشه خودمو تصور میکنم با آرتا ، تو بغل هم …
هع ، چه تصورات خامی ! … .
کلافه و بی حوصله پوفی کشیدم و پنجره رو بستم …
پرده ها رو کشیدم و به طرف در اتاق پا تند کردم … .

🖕🏿😊 فلور 😊🖕🏿

از آغوشش در اومدم و به صورت جذابش زل زدم …
لبخند ریزی زد و با جلو آوردن سرش ، بوسه ای رو گونم کاشت … .
آه نامحسوسی کشیدم که خمار لب زد :

_ چرا زندگیم آه میکشه؟! …

دستمو گذاشتم رو ته ریش مردونش و محزون لب زدم :

+ دلم واسه حال سارا میسوزه … .

ابرویی بالا انداخت ، حلقه ی دستاشو دور کمرم سفت تر کرد و با صدای بمش گفت :

_ چرا؟! ‌…

با لب و لوچی آویزون ، گفتم :

+ خب آرتا خیلی بدرفتاری میکنه باهاش …
اون اعتراف نمیکنه ولی من که میدونم ، عاشق شده …
عاشق رفیق خان شماااا … .
ولی اوشون اصن سارا رو به چپش نمیگیره ، دلم میخواد خفش کنم دیوثوووو … .

اخم ریزی کرد ، فشاری به پهلوهام آورد و گفت :

_ عه ، راجب آرتا اینطور نگو …
اون اخلاقش اینطوره ، با همه ی دخترا لجه …
ضربه خورده ، میفهمی؟! ‌… .

مات زده دستمو پایین آوردم و لب زدم :

+ تو … تو الان طرف اونو گرفتی؟! …
یعنی ، یعنی ارزش اون از من برات بیشتره؟! ‌… .

بی حوصله پوفی کشید و با عجله گفت :

_ معلومه نه ، این چه حرفیه فلور؟! ‌.‌..
من کِی همچین چیزی گفتم؟! … .

بغض گلومو گرفته بود …
دستامو گذاشتم رو سینش و همونطور که سعی میکردم ازش جدا شم ، به سختی لب زدم :

+ نگفتی ولی منظورت همین بود ! …
حالام ولم کن ، میخوام برم … .

نفسشو حرصی بیرون فرستاد و عصبی گفت :

_ تو حق نداری حرفای منو اونطور که دلت میخواد برداشت کنی …

بی توجه نسبت به حرفش ، لب زدم :

+ ولم کن آرکاااا … .

هوفی کشید و بالاخره ولم کرد …
برگشتم و به سرعت به طرف آپارتمون پا تند کردم ولی هنوز دو قدم بیشتر ور نداشته بودم که مچ دستم اسیر دستش شد … .
هلم داد طرف دیوار و وقتی پشتم به دیوار برخورد کرد ، چسبید بهم …
خشمگین بهش زل زدم ، فرصت حرف زدن بهم نداد و با گذاشتن لباش رو لبام …
منو غرق آرامش و لذت کرد ‌… :))

😏🤟🏿 آرتا 🤟🏿😏

نِی قلیونو از سامان گرفتم و پوک عمیقی از کشیدم …
دودشو فوت کردم توو هوا و نگاهمو بین بچه ها رد و بدل کردم … .
هدیه همونطور که خودشو به بدنم می مالید ، خمار گفت :

_ عشقممم …

پریدم تو حرفش ، مست بودم ولی جدی گفتم‌ :

+ کلمه ی عشق رو به کثافت نکش جنده …

ساکت بهم زل زد ، از رو نرفت و بعد چند لحظه با ناز گفت :

_ بریم اتاق خواااب …

پوکی از قلیون کشیدم و گفتم :

+ نه ، فعلا نه … .

هوفی کشید ، دستش به سمت سالارم رفت …
گرفت تو مشتش و همونطور که از رو شلوار می مالیدش ، گفت :

_ اما این حالش خیلی بَده هااا …

پوزخندی زدم ، بَد هم نمیگفت …
لحظه به لحظه داشت بزرگ تر از قبل میشد ، مشروبایی که خورده بودم اثر خودشونو داشتن میکردن … .
بی طاقت بلند شدم از جام ، هدیه هم کار منو انجام داد … .
بچه ها راه رو وا کردن و ما از جمعشون خارج شدیم … .
هدیه پشت سرم آروم قدم بر میداشت ، پوزخند تلخی زدم … .
اینم یه جنده ی دیگه که امشب قراره کارشو بسازم … .
کارم شده همین ، سکس با چند تا فاحشه ! ‌… ‌.
تازه سکسایی که باهاشون دارم ارباب برده ایه ! … .
یه جورایی با اینکارا سعی دارم انتقام قلب شکستمو از سیما بگیرم ولی اون …
اون به حالش چه فرقی میکنه وقتی دیگه حتی ایرانم نیس ! … :)؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها