هرچقدر سعی کردم دوباره بخوابم ، نشد ! … .
عادت بدی داشتم که اگه یه بار بیدار میشدم دیگه خوابم نمی برد … .
هوفی کشیدم و با کنار زدن پتو ، خودمو رو تخت جلو کشیدم و پاهامو گذاشتم رو زمین …
یکهو چشمم به گوشیم که رو میز عسلی بود ، خورد …
دستمو دراز کردم و ورش داشتم ، قفلشو وا کردم و رفتم تو وات …
رو پیوی سارا کلیک کردم ؛ بعد از چند لحظه تامل شروع به تایپ ، کردم :
+ ای رفیق قدیمی کاش بودی که ببینی … :
روزا گذشت و من نگاهم ، به دَره ! …
کاش بشه که برگرده روزهای پر ازخنده:)
چیشد بزرگ شدیم؟! …
توی راه گم شدیم … .
توی راه گم شدیم ، توی راه گم شدیم…:)!
ای غریب آشنا با نگاه بی وفات …
سال ها گذشت و باز در حسرت یک راز که …
تورو برگردونه ، کاش باز پیشم بمونه:)
سکوتو بشکنه ، کاش بام حرف بزنه ! …
کاش بام حرف بزنه …:)
داستان زندگیم ، تلخ و شیرین ! …
چرا تنها شدم بازم؟! …
چرا نمیره از یادم؟! …:)
کاشکی زمان یکم وایسته!..
نشه خاطره لبخندی که میشناسم ! …
رویایی که میسازم:)))
داستان زندگیم تلخ و شیرین …
چرا تنها شدم بازم؛چرا نمیره از یادم!…:)؟
کاشکی زمان یکم وایسته … .
نشه خاطره لبخندی که …
میشناسم ، رویایی که میسازم!..
ای رفیق قدیمی ، کاش بتونی ببینی..
داستان زندگی ، مثل یک نقاشی..
پر از یک دنیا رنگه؛نمیخواد بات بجنگه:)
روزای تاریک هست ، اما ازش نترس!.. .
نفس عمیقی کشیدم و بعد از کلی دل دل کردن ، پیام رو واسش فرستادم … .
گوشیو پرت کردم رو میز عسلی ، با کمی مکث از جام پا شدم و به طرف سرویس بهداشتی حرکت کردم … .
بعد از انجام کار های روزانه از اتاق بیرون زدم … .
نگاه کنجکاومو به اطراف دوختم ، اینجا کجاست؟! … .
هرجا هست خیلی جای جذاب و قشنگیه…:)!
همینطور حواسم به دور و ورم بود که یکهو حس کردم زیر پام خالی شد ! … .
نگاهمو به پایین دوختم که کلی پله دیدم ، خواستم عقب بکشم ولی …
ولی دیر شده بود ، با مخ رفتم تو زمین و بعد هم تاریکی محض ! …:)
🍃🖤 چند ساعت بعد 🖤🍃
🖕🏿💔 آرتا 💔🖕🏿
ولو شدم رو کاناپه و نگاه بی جونمو به صفحه ی سیاه و خاموش تی وی دوختم … .
چرا ایقدر بی حس بودم؟! …
چرا دارم تبدیل میشم به یه ادم آهنی ای که اصلا دل نداره توو سینش؟! … .
سارا … حالش بد بود ، داشت گریه میکرد …
نباید تنهاش میزاشتم ، اون احتیاج داشت به من …
لبمو به دندون گرفتم ، من چقدر نامردم خدااا … .
یکهو به خودم اومدم ، اخم غلیظی رو پیشونیم نشوندم …
اونم یه جندس ، یه فاحشه ای که سعی داره منو اسیر هوس خودش کنه …
توو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن …
بی حوصله خم شدم و از رو میزعسلی ورش داشتم …
با دیدن اسم داداش رو صفحه ؛ اخمم پررنگتر شد ، هع …
داداش ! …
اونم چه داداشی ! …
یه همچین فرد بی غیرتی داداش من نیست … .
خواستم رد تماس بدم ولی منصرف شدم ، ببینم میخواد چ زری بزنه …
تماس رو وصل کردم که برای اولین بار ، صدای گریون ارکا رو شنیدم :
_ الو ، آ … آرتا …
داداش ، داداش بدبخت شدم …
بیچاره شدم … .
یکباره تمومه دلخوریامو یادم رفت و همونطور که رو کاناپه درست مینشستم ، مضطرب لب زدم :
+ چیشده ارکا؟! … .
_ ارتا ، فقط …
فقط هرچه زودتر با سارا بیاین بیمارستان ولیعصر … .
عصبی از رو مبل پا شدم و داد زدم :
+ خو زر بزن دیگه ، چِت شده لامصّب؟! …
با لکنت و هق هق گفت :
_ م ، من طوریم نشده …
ف … فلور ، فلور ! …
صدامو بالاتر بردم و خشمگین گفتم :
+ فلور چی؟! … .
_ فلور از پله ها سر خورده ، بچمون …
بچمون در اثر ضربه به پله ها ، مُرد ! … .
آخرین دیدگاهها