🖇آرتا🖇
کلافه بودم از این حجم تنهایی
عادت داشتم تتها باشم ، ولی تاحالا اینجوری نبوده که حتی آرکا بهم زنگ نزنه ، سر نزنه یا پیام نده…
کلافه بودم از این حجم فشار …
فشاری که شاهرخ خان ، مثل همیشه روم گذاشته بود
حتی حالا هم داشت زیر گوشم وِرد میخوند …
ــ ببین آرتا …
یه قانونی هست که میگه
تو هر چقدر هم تو زندگیت محکم باشی به یه نفر نیاز داری…
یکی که صبح موقع رفتن سرکار کمک کنه که کتت رو بپوشی!
یکی که تا برگشتنت گرسنه بمونه تا شام رو با هم بخورید !
یکی که نصف شب روت پتو بندازه!
یه زن
کلافه پوفی کشیدم و پوزخندی زدم
خواستم چیزی بگم که منصرف شدم …
🖤شاهرخ🖤
با صدای زنگ گوشیم نگاه از آرتا گرفتم
سهراب بود …
تماسو وصل کردم و رفتم تو یکی از اتاق ها …
+چیشده؟
ــ کِی برمیگردی؟
متعجب لب زدم
+میگم چیشده؟
ــ فلور و سارا چیشدن؟
آرکا اومده اینجا میگه باید شاهرخ کمکم کنه فلورُ پیدا کنم
دراز کشیدم رو تخت و پوزخند بی صدایی زدم
+خداییش پسرای ما چرا اینجورین؟ شانسو نگا کن مرگ من!…
عوض اینکه آرتا راضی بشه با پارمیدا ازدواج کنه ، ارکا اصرار داره با این دختره ازدواج کنه…
چیشد که باز بهمدیگه برخورد کردیم..!
میدونی چند سال میگذره از اون اتفاق؟
به بدبختی همه چیو جمع و جور کردیم وگرنه الان هر دوتامون اعدام شده بودیم …!
نفسشو محکم بیرون فرستاد
+تو پرورشگاه کمکشون کردم
از سود کارا هم از حساب تو هم از حساب خودم واسشون ریختم
کم ریختم که شک نکنن …
عصبی داد زدم
ــ چیییی؟
چه غلطی کردی تو؟!
واسه چی پول ریختی به حسابشون؟
که گیر بیوفتیم؟
تو یه درصد احتمال ندادی آخرش کار دستمون بدن؟
در باز شد و فرصت نکردم حرفاشو بشنوم
ارتا یه تای ابروشو بالا انداخت و نزدیکم شد …
ــ کی پول ریخته به حساب کی؟
واسه چی باید گیر بیوفتین؟
کی باید کار دستت بده؟
اینهمه سال شغلتو مخفی کردی ، هر موقع ازت پرسیدم کارت چیه گفتی تاجر فرشی!..
الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی مشکوکی …
هم تو ، هم سهراب خان!
#فلشبک
از زبان شاهرخ
+بیا تو
در باز شد و یکی از دخترای نوجوون و جذاب شهر وارد شد …
لبخند کجی کنج لبم جا گرفت
ــ سلام
سیما هستم ، گفتید کاری دارید با من
سری تکون دادم و سیگارمو خاموش کردم
+بشین ، سیما!..
اونظور که گفتم عمل کرد
+میخوام مخ یکیو بزنی
در واقع وابستش کنی و علاقه بینتون به وجود بیاد …
اینم در نظر داشته باش که این علاقه فقط باید یه طرفه باشه
فقط ، اون باید دوستت داشته باشه
فهمیدی؟
به زمین چشم دوخت ، یکم با انگشتاش بازی کرد و دوباره نگاهش منو هدف گرفت …
ــ خ..خب اون .. اون یه نفر کیه؟
خم شدم تو صورتش و لب زدم
+آرتا ؛ پسرم
میشناسیش دیگه؟
کیه که آرتا و آرکا رو نشناسه؟!
نفسمو راحت بیرون فرستادم و بیخیال شروع به قدم زدن تو اتاق کردم
+از هر چیزی که خواست باید واسش مایه بذاری
چه جسمت ، چه روحت
مهم فقط اینه که بتونی علاقمندش کنی
#زمانحال
نگاهش عصبی بود ، چیزی از کار من دستگیرش نمیشد تا وقتی که بنشونمش جای خودم …
برای جانشین شدنش باید بی احساس میبود …
و حالا من کاملا به هدف خودم رسیده بودم ، هیچ حسی جز خشم و غرور تو وجودش نداشت … .
اینو از چشماش میشد فهمید …
+به تو ربطی نداره ، تو کارای من دخالت نکن
به وقتش میفهمی …
✨آرتا✨
هیچی نمیگفت ، حرفی نمیزد
یه شخصیت گنگ و خبیث …
گوشیو انداخت تو جیب شلوارش و رفت بیرون …
عالی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤هرچی بگم کمه خیلی خوبه💖💖
اگر میشه روزی دوتا پارت بزارین عالی میشه💋💋💖💖💖⚡🔥🔥🔥 ممنون از شما نویسنده خوب 💟💟
هی سلام بروبچز هلی اتی سنا سارا کجایین
چرا اینجا سوت و کوره