رمان نیمه گمشده پارت 68

4.6
(20)

🥂💔 آࢪٺــ‌آ 💔🥂

شاهرخ رو ول کردم و دوییدم طرف سارا ، افتاده بود رو زمین..
کنارش نشستم و گرفتمش توو بغلم ، از هوش رفته بود..
نبضشو گرفتم ، کُند می زد ! … .
شاهرخ به زحمت از رو زمین بلند شد و با اخم بهم زل زد ؛ همونطور که گوشیمو ع جیب شلوارم در میاوردم ، فریاد کشیدم :

+ به خدا اگه بلایی سرش اومده باشه ، زندت نمیزارم شآهرخ!..

اخماش بیشتر توو هم شد ، بی توجه بهش شماره ی اورژانش رو گرفتم..
بعد از چند لحظه جواب دادن ، آدرس عمارت رو دادم و تماسو قطع کردم..
گوشیو گذاشتم توو جیبم و سارا رو بغل کردم..
از عمارت لعنتیش بیرون زدم و منتظر اومدن اورژانس ، موندم..
خدایا سکته نکرده باشه ، سکته نکرده باشه !.

🖐😪🖐😪🖐😪🖐😪🖐😪

نفسی کشیدم و خم شدم توو صورتش ، آروم بوسه ای رو پیشونیش کاشتم..
درست نشستم سر جام و به چهره ی غرق خوابش ، زل زدم..
خداروشکر فقد یه بیهوشی ساده در اثر ناراحتی و فشار زیاد بود!..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و گوشیمو در آوردم ، شماره ی آرتا رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده..
یکم گذاشت تا اینکه صداش به گوشم رسید :

_ جانم داداش؟..

+ میتونی بیای بیمارستانی که بهت میگم؟..

در لحظه صداش ، بویِ نگرانی و اضطراب گرفت و پرسید :

_ چرا؟..
چیزی شده آرتا؟! …

کلافه دستی به صورتم کشیدم و بی حال لب زدم :

+ پشت تلفن نمیشه ، بیا اینجا بت میگم..

هوفی کشید و عجله عجله ای گفت :

_ اوکی..
میرم به فلور بگم ، آماده شیم..
آدرس رو …

پریدم بین حرفش و سریع سریع گفتم :

+ نه نه ، فلور نه..
خودت تنها بیا!..
لوکیشن واست میفرستم..

آب دهنشو قورت داد و با کمی مکث ، لب زد :

_ اوک..

+ پس می بینمت!..

_ اوهوم ، فعلن..

گوشیو گرفتم پایین و تماسو قطع کردم..

💜🔮 فݪۅࢪ‌ 🔮💜

پشت سرش راه افتادم و حرصی گفتم :

+ دِ حداقل بگو کدوم گورستونی میخوای بری!..

کتش رو تنش کرد و با عجله لب زد :

_ نمیتونم بخدا فدآت شم!..
اگه میتونستم که حتمن بت میگفتم ! …

نفسمو محکم و عصبی بیرون فرستادم و خسته بهش زل زدم..
موهاشو سریع سریع حالت داد به یه طرف صورتش و برگشت طرفم..
با دیدنم ، لبخند محوی زد و قدم زنان نزدیکم شد ، بازوهامو گرفت و با آرامش گفت :

_ خانومی!..
ناراحت نشو دیگه ، برگردم همه چیو واست تعریف میکنم..
باشه؟..

نفسمو با فشار بیرون فرستادم که پخش شد توو صورتش …
با وجود اینکه هنوز ازش دلخور بودم ، ولی بازم به سختی لبخند ریزی زدم و بی روح گفتم :

+ باشه ، هرچی تو بگی !.

لب کوتاهی ازم گرفت و با برداشتن گوشی و کلید ماشینش..
از خونه زد بیرون!..
بیحال ولو شدم رو مبل کناریم و سرمو میون دستام گرفتم..

🖕🏿🍃🖕🏿🍃🖕🏿🍃🖕🏿🍃🖕🏿🍃🖕🏿

یه ساعتی میشد که آرکا رفته بود!..
دیگه واقعن داشتم کلافه میشدم ، هوفی کشیدم و عصبی دور خونه شروع کردم قدم برداشتن …
همون موقع بود که صدای چرخیدن کلید توو قفل در اومد و بعد..
این قامتِ ارکا بود که توو چارچوب قرار گرفت!..
به طرفش پا تند کردم و به ثانیه نرسید که رو به روش وایسادم..
حرصی و عصبی ، زود زود پرسیدم :

+ هع ، چه عجب!..
بالاخره آقا تشریفشونو آوردن ! … .

کامل داخل شد و در رو بست..
بیحال و دپرس به نظر میرسید ؛ آب دهنمو قورت دادم و با ملایمت ، لب زدم :

+ آ..آرکا؟..
خوبی؟! … .

انگار به خودش اومده باشه ، نگاهشو بهم دوخت و سرد گفت :

_ آرح ، فقد یکم خستم..

از کنارم گذشت و بی روح ، ادامه داد :

_ میرم یه چرت بزنم …

برگشتم طرفش و با عجله گفتم :

+ ولی..

انگار اصن توو این دنیا نباشه ، بی توجه بهِم گذاشت رف!..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و سکوت اختیار کردم..

🙌✨ ٲݛڪ‌إ ✨🙌

در اتاقمو وا کردم و داخل شدم ، خالی از هر حس و حالی بودم!..
در رو بستم و بهش تکیه دادم ، نگاهم به خودم توو آیینه افتاد..
شونه هام خمیده شده بودن ، پریشونی ع سر و صورتم می بارید !.
همونجا سُر خوردم رو زمین ، حرفای آرتا یکسر توو ذهنم برام مرور میشد..

_ اون همه چیو به سارا گفته!..

سرمو میون دستام گرفتم و فشردمش..

_ سارا الان میدونه شآهرخ اون کسیه که اونو فلورو از خانوادشون جدا کرده !.

به نفس نفس افتاده بودم ، چشام از خشم قرمز شده بودن..

+ خ ، خب میدونه سهراب هم توو اینکار دخالت داشته؟! … .

_ یه جورایی نه ، نمیدونه سهراب پدر توئه تا خواست بگه ، جلوشو گرفتم!..
اما ، اما میدونه علاوه بر شاهرخ ، اون هم باهاش شریک بوده توو اینکار !.

تاقت نیاوردم و از رو زمین پا شدم ، چند تا مشت محکم کوبیدم به دیوآر..
لعنتتتت ، لعنت بهت شاهرخ!..
حالا اگه فلورو از دست بدم چی؟..
اگه ، اگه یه درصد سارا ع همکاری پدرِ منم توو اینکار بویی ببره و بعدم فلور خبر دار شه..
گندش بزنن این زندگی کثافتی رو!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x