༺ཌ༈فِلـور༈ད༻
🏷1 سال بعد
با کمک آرکا ، کارن و کارینا رو مرتب کردم و لباسای مجلسیشونو بهشون پوشوندم
ــ نگاش کن!
در بیار اون انگشتتو ، گند زدی به صورتت خب بابایی
پوفی کشیدم و کارینا رو دادم بغل ارکا و کارن رو خودم بغل کردم
+عزیزم اینا هنوز سه ماهشونه
چه میفهمن تو چی میگی؟
با دست ازادش دستمو گرفت و جلوی اینه نگهم داشت
ــ خب حالا!…
خوب شدم؟
چشمکی زدم و از تو اینه بوسی براش فرستادم
+مگه میشه بد شده باشی؟
ــ تو ام عالی شدی نفس!
خداروشکر شاهرخ خان رضایت داده بود که آرتا و سارا باهم ازدواج کنن و امشب ، شب عروسیشون بود …
صندلی عقب ماشین نشستم و بچه ها رو گرفتم بغلم
+آروم بریااا
باشه؟
چشمی گفت و شروع کرد به روندن …
༺سٰـآرٰآ༻
نگاهی به ارایشم انداختم و تور لباسمو مرتب کردم
برگشتم سمت ارتا که با لبخند از تو اینه داشت نگاهم میکرد …
ــ ندزدنت خانوم خوشگله
دستمو پشت گردنش گذاشتم و لباشو بوسیدم
+خیلی خوشحالم آرتا…
خیلی …
باورم نمیشه بالاخره داریم ازدواج میکنیم
تو گلو خندید و به لباسامون اشاره کرد
ــ لباس عروس و دوماد پوشیدیم و باورت نمیشه؟
محکم تو بغلش چلوندم و موهامو پشت گوشم فرستاد …
دست تو دست هم پایین رفتیم ، نجوا و سامیار هم دعوت بودن و کارن و کارینا بغل اونا بود …
با چشم دنبال فلور و آرکا گشتم و بالاخره وسط پیست رقص پیداشون کردم
ــ اوفف
چقد حرفه ای!
اوهومی گفتم و پشت صندلی عروس و داماد نشستیم
همه با دیدنمون سوت و دست زدن
نجوا و سامیار پیشمون اومدن و بعد کلی تبریک گفتن و پرسیدن حال و احوال رو صندلیای خودشون جا گرفتن …
ــ مبارک مبارک مبارک
نگاهمو از دستای چفت شدمون گرفتم و بالا رو نگاه کردم ، آرکا بود و کارن
آرتا ــ چیزی زدی ؟
من اصلا مشروب نیاوردم نمیدونم چته
وا رفته نگاهش کرد و گفت:
آرکا ــ خب میخوام مجلسو گرم کنم
تو الان باید افتخار کنی دوتا از ستاره ها تو مراسم عروسیتن .
*
فلور دستشو رو شونم گذاشت و با ذوق ، همونطور که لبخند گشادی رو لباش بود گفت:
ــ خواهری واستون اتاقُ اماده کردم راحت باشین
زهر ماری نثارش کردم و خواستم بیشتر حرف بزنم که ارتا اومد و فلور بعد از خداحافظی ، بچه هاشون رو همراه ارکا برد …
زیپ لباس عروسمو باز کرد و از تنم در اوردش
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش ، کتش رو در آوردم و خواستم پیرهنشم در بیارم که انداختم رو تخت
لباشو گذاشت رو لبام و عمیق شروع کرد به بوسیدن
همراهیش کردم و لب پایینشو داخل دهنم کشیدم
همونطور که لبامو میخورد ، سوتینمو باز کرد و انداختش رو تخت و سینمو فشار ریزی داد
نفس کم آورده بودم ، یکم عقب رفتم و نفسای عمیق کشیدم …
لباساشو در آورد و دوباه خیمه زد رو تنم
لاله گوشمو مکید و اومد سمت گودی گردنم
کل تنمو بوسه بارون کرد و به پایین تنم رسید …
ــ وحشی دوسداری؟
هوم؟
با لحنی که خماری ازش میبارید گفتم:
+اومممم… از اون خشنا
میدونستم بعدا عین سگ پشیمون میشم …
پاهامو از هم باز کرد و سالارشو رو بهشتم قرار داد
یکمشو که واردم کرد از درد صورتم تو هم شد
با یه ضربه ، کلشو واردم کرد
جیغ بنفشی کشیدم که همون لحظه آرتا یکی از دستاشو جلوی دهنم نگهداشت
ــ الان عادت میکنی
چشمامو با درد بستم ، خونی که از بهشتم جاری شده بود رو با ملافه روی تخت پاک کرد و شروع کرد به تلنبه زدن … .
اولش اونقدر درد داشتم که اشک از چشمام سرازیر شده بود ولی بعد عادت کردم و درد ، جای خودشو به لذت داد …
صبح که چشمامو باز کردم آرتا کنارم نبود ، صدای شر شر آب از داخل حموم میومد و آهنگ خوندن ارتا میون صدای آب ، گم شده بود …
کش و قوسی به بدنم دادم و اروم از روی تخت پایین اومدم
همه چی مرتب بود ، ملافه ها رو انداخته بود تو سبد لباس چرکا
لبخند ملیحی زدم و به لباسایی که واسم اماده کرده بود خیره شدم
حوله تن پوشمو ، پوشیدم و تقه ای به در زدم
ــ بیا تو
در حموم رو باز کردم و داخل شدم
تو وان دراز کشیده بود و کتاب میخوند
ــ صب بخیر عشقم
ساعت نُه شده تازه بیدار شدی
من خانوم خوابالو نمیخوامااا ..!.
هنوزم خمارِ خواب بودم …
+صبح تو ام بخیر
چرا تو وان کتاب میخونی؟ نمیگی خیس میشه؟
نوچی کرد و بلند شد
دستمو رو چشمام گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم
ــ چته دیوونه!
ما الان زن و شوهریم دیگه خجالتت چیه؟
تو گلو خندید و حولم رو از تنم در آورد
دستمو پایین اوردم و چشمامو باز کردم
منو تو وان گذاشت و موهام رو شست
+خودم میشورم آرتا
تو برو لباس بپوش یه صبحونه واسم اماده کن تا من میام
افرین ، برو
پوکر فیس نگاهم کرد و چیزی زیر لب گفت
بوسه ای رو پیشونیم نشوند و پایین رفت
معلومه بد جور ریدم تو حس و حالش …!
بدنمو شستم و بعد پنج دقیقه سوت زدن زیر دوش
رضایت دادم بیرون بیام
داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای داد و بیداد ارتا ، وحشت زده سر جام وایستادم
به سرعت برق لباسام رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم
بدون توجه به تیر کشیدن زیر دلم ، دویدم طبقه پایین
اما …
اینکه مادر آرتا بود با یه ظرف توو دستش!…