تا چشمش به من افتاد ، خنده ی ذوق زده ای کرد و خطاب بهِم لب زد :
_ اوه؛سارا جان..
دخترم لااقل تو بیا یه چیزی به آرتا بگو !.
با کمی مکث ، سرمو چرخوندم سمت آرتا و گفتم :
+ آ … آرتا!..
چی شده؟! … .
کلافه دستی به صورتش کشید و عصبی ، سریع سریع گفت :
_ هیچی ، هیچی ! … .
چشامو ریز کردم و ساکت بهش زل زدم که مامانش سکوت حاکم شده بینمونو شکست و همونطور که به سمت اپن پا تند میکرد ، با خوشحالی گفت :
_ واست کاچی درست کردم عروس قشنگم!..
با بهت و چشایی گشاد بهش زل زدم ، اون..
اون الان گفت عروس قشنگم؟..
والا تا اونجایی که من میدونم اون الان باید مث شاهرخ خان ، به خونم تشنه باشه !.
شونه ای بالا انداختم که سپیده خانوم(مامان آرتا)ظرف کاچی رو گذاشت رو اپن و برگشت طرفم..
آرتا هنوز اخماش توو هم بود !.
سپیده خانوم نگاه غمگینشو به سختی از پسرش گرفت و لبخند محوی به روم پاشید … :
_ بیا عزیزم ، بیا بخور تا جوون بگیری..
شب سختی رو گذروندی !.
خجل نگاهی به سپیده خانوم انداختم گه خنده ی بلندی کرد و خونسرد گفت :
_ چیه مگه؟..
دروغ میگم؟! … .
آرتا پرید بین بحثمون و عصبی از لا دندونای چفت شدش ، غرید :
_ حالا که ظرف کاچیتو هم تحویل دادی!..
راتو بگیر برو !.
سپیده خانوم ناراحت و دپرس به آرتا خیده شد و لب باز کرد تا چیزی بگه که من زودتر گفتم :
+ آرتااا..
بفهم چی میگی!..
حرصی برگشت سمتم و دست به کمر ، دیوانه وار گفت :
_ اتفاقا خعلی خووب میفهمم چی میگم!..
یادت رفته چقدر واسه ازدواجمون ، اذیت کردن؟! …
یادت رفته چه بد و بیراهایی بت گفتن؟..
هآااا یادت رفته؟! … .
کلافه هوفی کشیدم و با تکون دادن سرم ، آروم گفتم :
+ نه ، نه مَردِ من..
یادم نرفته ولی گذشته ها گذشته …
باید توو حال زندگی کرد و خوش بود !.
هرچی عم باشه سپیده خانوم؛مادرته!..
و تو حق نداری اینطوری در موردش حرف بزنی ! … .
پوزخند سردی به روم پاشید و خواست چیزی بگه اما..
اما حرفی نزد ، ساکت برگشت و رفت..
پوفی کشیدم و برگشتم سمت سپیده خانوم که دپرس لب زد :
_ من..من واقعا نمیدونم چیکار کنم که اون اتفاقات یادش بره !.
آرتا؛اون..اون خیلی کینه ایه ! … .
آهسته و قدم زنان بهش نزدیک شدم..
دستمو گذاشتم رو شونش و با فشردنش ، مهربون لب زدم :
+ ناراحت نباش ، همه این چیزا میگذره..
روزای خوب میان؛به زودی.:)
.. چند ماه بعد ..
🥀🌕 آرکا 🌕🥀
سیخ های کباب رو از رو منقل ورداشتم و حرکت کردم طرف سفره..
همه نشسته بودن و معطل کباب جوجه ها!..
من کباب ها رو آوردم و آرتا هم جوجه ها رو … .
من کنار فلور نشستم و آرتا هم کنار سارا..
نگاهمو به دورادور سفره دوختم ، خونواده من..
خونواده آرتا..
همه بودن ! … .
کارن و کارینا تازه میتونستن درست سرجاشون بشینن..
لبخندی زدم و با یه ” بسم الله ” اولین لقمه رو خوردم..