رمان نیمه گمشده پارت 71

4.3
(16)

تا چشمش به من افتاد ، خنده ی ذوق زده ای کرد و خطاب بهِم لب زد :

_ اوه؛سارا جان..
دخترم لااقل تو بیا یه چیزی به آرتا بگو !.

با کمی مکث ، سرمو چرخوندم سمت آرتا و گفتم :

+ آ … آرتا!..
چی شده؟! … .

کلافه دستی به صورتش کشید و عصبی ، سریع سریع گفت :

_ هیچی ، هیچی ! … .

چشامو ریز کردم و ساکت بهش زل زدم که مامانش سکوت حاکم شده بینمونو شکست و همونطور که به سمت اپن پا تند میکرد ، با خوشحالی گفت :

_ واست کاچی درست کردم عروس قشنگم!..

با بهت و چشایی گشاد بهش زل زدم ، اون..
اون الان گفت عروس قشنگم؟..
والا تا اونجایی که من میدونم اون الان باید مث شاهرخ خان ، به خونم تشنه باشه !.
شونه ای بالا انداختم که سپیده خانوم(مامان آرتا)ظرف کاچی رو گذاشت رو اپن و برگشت طرفم..
آرتا هنوز اخماش توو هم بود !.
سپیده خانوم نگاه غمگینشو به سختی از پسرش گرفت و لبخند محوی به روم پاشید … :

_ بیا عزیزم ، بیا بخور تا جوون بگیری..
شب سختی رو گذروندی !.

خجل نگاهی به سپیده خانوم انداختم گه خنده ی بلندی کرد و خونسرد گفت :

_ چیه مگه؟..
دروغ میگم؟! … .

آرتا پرید بین بحثمون و عصبی از لا دندونای چفت شدش ، غرید :

_ حالا که ظرف کاچیتو هم تحویل دادی!..
راتو بگیر برو !.

سپیده خانوم ناراحت و دپرس به آرتا خیده شد و لب باز کرد تا چیزی بگه که من زودتر گفتم :

+ آرتااا..
بفهم چی میگی!..

حرصی برگشت سمتم و دست به کمر ، دیوانه وار گفت :

_ اتفاقا خعلی خووب میفهمم چی میگم!..
یادت رفته چقدر واسه ازدواجمون ، اذیت کردن؟! …
یادت رفته چه بد و بیراهایی بت گفتن؟..
هآااا یادت رفته؟! … .

کلافه هوفی کشیدم و با تکون دادن سرم ، آروم گفتم :

+ نه ، نه مَردِ من..
یادم نرفته ولی گذشته ها گذشته …
باید توو حال زندگی کرد و خوش بود !.
هرچی عم باشه سپیده خانوم؛مادرته!..
و تو حق نداری اینطوری در موردش حرف بزنی ! … .

پوزخند سردی به روم پاشید و خواست چیزی بگه اما..
اما حرفی نزد ، ساکت برگشت و رفت..
پوفی کشیدم و برگشتم سمت سپیده خانوم که دپرس لب زد :

_ من..من واقعا نمیدونم چیکار کنم که اون اتفاقات یادش بره !.
آرتا؛اون..اون خیلی کینه ایه ! … .

آهسته و قدم زنان بهش نزدیک شدم..
دستمو گذاشتم رو شونش و با فشردنش ، مهربون لب زدم :

+ ناراحت نباش ، همه این چیزا میگذره..
روزای خوب میان؛به زودی.:)

.. چند ماه بعد ..

🥀🌕 آرکا 🌕🥀

سیخ های کباب رو از رو منقل ورداشتم و حرکت کردم طرف سفره..
همه نشسته بودن و معطل کباب جوجه ها!..
من کباب ها رو آوردم و آرتا هم جوجه ها رو … .
من کنار فلور نشستم و آرتا هم کنار سارا..
نگاهمو به دورادور سفره دوختم ، خونواده من..
خونواده آرتا..
همه بودن ! … .
کارن و کارینا تازه میتونستن درست سرجاشون بشینن..
لبخندی زدم و با یه ” بسم الله ” اولین لقمه رو خوردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x