پوزخند تلخی زدم ؛ سرمو انداختم پایین و خیره به کتاب فارسی ، با غمگین ترین حالت ممکن لب زدم :

+ بله خانوم ، حق با شماست ‌… !

تو فکر بودم ، تو فکر آرتا …
تو فکر این که واقعا کیه؟!…

زنگ خورد و این کلاس تموم شد …

فلور همونطور که داشت جلد لواشکشو میکند ضربه ریزی به پهلوم زد که از فکر بیرون اومدم

ــ عشق من چشه ؟!
هینننن نکنه عاشق شدی؟!

اخم ریزی رو پیشونیش نشوند و گفت

+عاشق شده باشی میکشمت عشق من!

نوچی کردم و سرمو گذاشتم و میز ، طرف فلور

+خیلی خستم ، دلم میخواد بخوابم …

لواشکو از جلدش جدا کرد و گرفتش جلو دهنم ، دهنمو باز کردم و همه شو جویدم

ــ خب بخواب!

متعجب نگاش کردم آروم گفتم “چیی؟!”

ــ میگم بخواب!
ضیایی اومد بیدارت میکنم

ضیایی معلم معارف بود …
دودل نگاش کردم و در آخر ، چون میزمون دو نفره بود میتونستم رو نیمکتش دراز بکشم …
سرمو گذاشتم رو پای فلور و خودم رو نیکمت ولو شدم …
اصلا نفهمیدم چیشد که یهویی خوابم برد …

🧠🫀فلور🫀🧠

یا حضرت لواشک این چقد خوشمزس!
حیف اون تیکه ای که دادم سارا..!
ریز خندیدم و با خودم گفتم

+ایشش چه چیزایی میگم من!
سارا خود عشقه!
خود خود خود خود عشق

نگاهی به چهره مظلومِ غرق خوابش انداختم و تیکه دیگه ای از لواشک گذاشتم تو دهنم …
همون موقع بود که بچه ها ریختن تو کلاس و جیغ جیغ کردناشون شروع شد …
سارا تکون ریزی خورد که دستامو گذاشتم رو گوشاش و رو به بچه ها گفتم

+هیییی!
آروم بگیرین عشقم خوابیده!

اولش متعجب نگام کردن ولی بعد اینکه سارا رو تو خواب دیدن خنده شون گرفت و ساکت نشستن رو نیمکتاشون …
همون موقع بود که خانوم ضیایی اومد داخل کلاس و همه بچه ها بلند شدن …
منم که سارا رو پام بود نمیتونستم تکون بخورم …

دستمو گذاشتم رو شونش و اروم تکونش دادم

+هوی ساری …
ساری پاشو دیگه
عشق من پاشو فرستاده مدیر اومده پند بده بهمون

اه لعنتی انگار رفته تو خواب زمستونی!

ضیایی ــ خانوما امروز میخوام جواب امتحاناتونو بدم …

مشکوک و عصبی نگام کرد که لبخند مصنوعی زدم

ــ رفیقت ، سارا …
نیومده؟!

لب باز کردم تا چیزی بگم که رها زود تر از من گفت

ــ هع..!
اومده خانوم ، تو خواب نازه!

اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و اومد طرف من و سارا

+وایی سارا بمیری تو گمشو پاشو

با صدای فوق العاده خوابالویی گفت

ــ عههه ولم کن فلی..!

ضیایی ــ سارااااا
پاشو ببینم

سارا با شنیدن صداش عین برق گرفته ها پاشد و هین کشداری گفت …

ــ و..وااای شما .. شما کی اومدین!

ضیایی که خشمش غیر قابل کنترل بود داد زد

ــ وختی داشتی خواب پادشاه فریدونو میدیدی اومدم کلاااس خودم!
خانوم شما که داری خودتو میندازی!
اینجوری پیش بری امسال تجدیدت میکنم

یا موسا کاظم علیه سلام وسلام و علیک و برکات…
اههه چی دارم میگم من!
پشیمون از غلطی که چند روز پیش سر امتحان کردم ، زیر نگاهای عصبی سارا آب شدم …

بعد اینکه ضیایی رفت سمت میزش سارا اروم ولی عصبی زیر گوشم گفت

ــ بخدا من لهت میکنم فلور …
حالا ببین …

لبمو به دندون گرفتم و رفتم نزدیکش

+د لعنتی من که سه ساعته دارم صدات میزنم!

هیچی نگفت و عصبی و حرصی نگام کرد
اینکه هنوز نمیدونه چه غلطی کردم انقد عصبانیه ، اگه بفهمه خاله باید برام قبر سفارش بده..!
شانس نیست که ، چاه فاصلابه!

اسم تک تکمونو خوند و نمره هارو گفت

رها 15 ، قشنگ بادش خالی شده بود..!
خودمم که مثل همیشه 20
نوبت سارا بود …

به سارا اشاره کرد و گفت

ــ بیا اینجا ، سوال آخرو بلند بخون …

سارا متعجب نگام کرد و رفت سمت میز معلم…

ــ خب…
اینجا نوشته که …
چرا باید انسانها رو ببخشیم؟!
منم در جوابش نوشتم ما میبخشیم نه به خاطر اینکه سزاوار هستن ، بلکه …

بهت زده رو به روشو نگاه کرد و بعد برگشت سمت منی که داشتم لبمو جر میدادم

ضیایی ــ خب؟!
بقیشم بخون

با تته پته بقیشو خوند

ــ ب..بلکه .. بلکه گور ..گور باباشون

کلن کلاس رفت رو هوا …
خودمم خندم گرفته بود ، ولی به گوه خوردن افتاده بودم…!

ضیایی ــ امتحان این ماه 0 شدی …
فقد به خاطر نیم نمره!

قطره اشکی از گونش چکید و برگشو مچاله کرد
پا تند کرد سمت نیمکت خودمون و کیفشو برداشت
نگاه دلگیر و عصبیشو بهم دوخت و بعد چند ثانیه گفت

ــ خاک تو سرت فلور ، گند زدی به رفاقتمون …

و از کلاس رفت بیرون

ضیایی ــ هی دختر کجا میری تو؟

بی توجه نسبت به جیغ جیغ کردنای ضیایی راهشو کشید و رفت …
وای خدااا چه غلطی کردم من!