رمان ورطه دل پارت ۱۰

2.7
(6)

.امشب قراربود برای صرف شام مادر وپدر آریان بیایند بی

حوصله دستی به بلوز کوتاهم می کشم و از اتاق بیرون می

روم خدمه در تکاپو هستند عمه مینا اشکال گیری می کندمی

خواهد امشب همه چی عالی باشد مگرو ظیفه مهناز نبود که

اینجا باشد؟می آید هم مادر وهم پدرش می دانم از اجباری

بودن من خوشحال نبودندمن هم. دسته گلی بزرگ همراه

خودشان آوردند مادرش جعبه ای مستطیل شکل که بی شک در

آن سرویس بود به من می دهد وکاملا اجباری روبوسی می کند

.شبی بی نهایت سرد بود دیگر به اتفاقا دور و برم زیاد توجه

نمی کردم برای صرف شام من و آریان کنار هم می نشینیم

برایم می کشد امشب مهربان شده بود لبخند نصارم می کند

زهره مادر آریان به حرف می آید:مادره آیداجان نیستن؟لقمه

در دهانم می ماسدنگاهی به آریان می اندازم شاید انتظار دارم

اوچیزی بگوید ولی کاملا عادی به غذا خوردنش ادامه می دهد

اوهم از مادرش حساب می برد و حرف مادرش حرف

آخربودعمه مینا:بزودی خدمتتون می رسه…بعد از صرف شام

درون پذیرایی می رویم همگی می نشینیم چایی و میوه می

آورند گوشی آریان زنگ می خوردمی خواهد برود در حیاط

صحبت کند که عمه مینا مانعش می شود:آیداجان آقا آریان رو

راهنمایی کن اتاق خودت ..این دیگر چه کاری بود؟بلند می

شوم پشت سرمن می آید در اتاقم را باز می کنم و اشاره می

کنم داخل برود خودم می خواهم بروم:بیا تو…از تنها شدن با

او می ترسم ولی نباید خودش بداند داخل می شوم در را

پشت سرم می بندد :نه باشه باشه سعی می کنم زودتر بیام

تهران….آره…نه دیگه مهم نیست…حرفش که تمام می شود به

طرفم برمی گرددنگاهی به چیندمان اتاقم می اندازد به طرف

کتابخانه ام می رود چشمانم را روی هم فشار می دهم نکند به

سرش بزند و کتاب *مثل خون در رگ های من* را بردارد علاقه

خاصی به اشعار شاملو داشتم طاها برایم کتابش را گرفته بود

وتمام نامه های عاشقانه اش را لای آن می گذاشت درست

همان را برمی دارد روی تختم می نشیند هنوز کتاب در دستش

است:می خوام یه چیزی بهت بگم….سری تکان می دهم

:بگو….می خواهد اولین برگ را ورق بزند:دلیل جداییم از حورا

این بودکه….مردد است از آخر کتاب را باز می کند:من…من

نمی تونم….تقه ای به در می خورد حرفش را قطع می

کند:خانم… خانم و آقای خجسته می خوان تشریف ببرن گفتن

بهتون بگم….آریان بلند می شود دستی در موهایش می کشد

خداراشکر کتاب را نخواند:بعدا بهت می گم..شب بخیر درب را

پشت سرش می بندد  بی حوصله کتاب هایم را ورق می زنم

حواسم پی درسم نیست سرم را روی کتاب می گذارم کسی در

می زند:بفرمائید…عمه  داخل می شود لبخند می زند مثل

همیشه مهربان:خوبی آیدا؟سری تکان می دهم به عادت همیشه

روی تختم مینشیند از پشت میز مطالعه ام بلند می شوم سرم

را روی پاهایش می گذارم و دراز می کشم به صورتم نگاه می

کند و موهایم را نوازش می کند من در شرف ازدواج با کسی

بودم که اورا نمی شناختم…:می گم میناجون…نگاهم می

کند:جانم….نگاهم را می دزدم:یکم..یکم از خانواده آریان می

گی؟لبخندی می زند باخودش فکر می کند اورا

پذیرفتم؟…:آریان تک فرزنده مادر وپدرش اصفهان زندگی می

کنن خودش کنار پدر بزرگشه…پس نظامی بود….نامزد داشته

که بنا به دلایلی بهم می خوره دخترخالش حورا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

نکنه اریان اخرسر کیارش از اب دربیاد؟

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

اها ارمیتا دیگ منو دق دادیا اخر فوش میدماااااا

👊atena😎
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

اتنا خشن بود چون پشت صحنه هس دیده نمیشه…

👊atena😎
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

اوه اوه به ضررت تموم میشه هاااا

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡

اره عشقم…

Fateme
2 سال قبل

عالی عزیزم❤️

افسانه
2 سال قبل

عالی عالی عالی عالی…

افسانه
2 سال قبل

حالم خوب نیس یه رمان خوندم امروز افسردگی گرفتم .اصلا رمانش خوب نبود نوشته بود عاشقانه بعد فانتزی تموم شد

افسانه
2 سال قبل

الان حالم خوب شده سارا گفت مشکلش حل شد میخواد یه رمان طنز شروع کنم حالم خوب خوب شده من از وقتی فهمیدم سارا مشکلش حل شده میرقصم مامانم میگه تو خل شدی از ظهر زانوی غم بغل گرفتی حالا مثل دیوانه ها میرقصی!… بچه همتونو دوس دارم دوستون دارم قد یه دنیاااااااأ

افسانه
2 سال قبل

چرا من مینویسم بچه ها ولی بچه ارسال میشه!،

پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

😂شعت

آریانا
2 سال قبل

دیر شد امشب بخونم ولی مثل همیشه عالی 😘😘💋💋💋💋♥️

Nadia ..
2 سال قبل

سلامممممم بر دخی های گل سلام بارشی

کلا خبر نداشتم رمان دادی بیرون یعنی در یک کلمه بگم عالیه و اینکه بگم این آریان همون کیارشه 😁😂😂 خب شاید کیارش باشه شایدم نه چون آیدا خودش گفت کیارش مگه یادت رفت چطور باهات ازدواج کردم و چیکار کردی من ی حدسی میزنم هردو ینفر باشن

زود زودم پارت بزار🙏

افسانه
2 سال قبل

سلام خوبی کم پیدایی ارمیتا جون…

افسانه
2 سال قبل

ن بابا چه خوبی دارم.زندگی من ک شده دعوا همیشه

افسانه
2 سال قبل

هیچی با مهدیار دعوا کردم اونم داره میاد مشهد

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x