.امشب قراربود برای صرف شام مادر وپدر آریان بیایند بی
حوصله دستی به بلوز کوتاهم می کشم و از اتاق بیرون می
روم خدمه در تکاپو هستند عمه مینا اشکال گیری می کندمی
خواهد امشب همه چی عالی باشد مگرو ظیفه مهناز نبود که
اینجا باشد؟می آید هم مادر وهم پدرش می دانم از اجباری
بودن من خوشحال نبودندمن هم. دسته گلی بزرگ همراه
خودشان آوردند مادرش جعبه ای مستطیل شکل که بی شک در
آن سرویس بود به من می دهد وکاملا اجباری روبوسی می کند
.شبی بی نهایت سرد بود دیگر به اتفاقا دور و برم زیاد توجه
نمی کردم برای صرف شام من و آریان کنار هم می نشینیم
برایم می کشد امشب مهربان شده بود لبخند نصارم می کند
زهره مادر آریان به حرف می آید:مادره آیداجان نیستن؟لقمه
در دهانم می ماسدنگاهی به آریان می اندازم شاید انتظار دارم
اوچیزی بگوید ولی کاملا عادی به غذا خوردنش ادامه می دهد
اوهم از مادرش حساب می برد و حرف مادرش حرف
آخربودعمه مینا:بزودی خدمتتون می رسه…بعد از صرف شام
درون پذیرایی می رویم همگی می نشینیم چایی و میوه می
آورند گوشی آریان زنگ می خوردمی خواهد برود در حیاط
صحبت کند که عمه مینا مانعش می شود:آیداجان آقا آریان رو
راهنمایی کن اتاق خودت ..این دیگر چه کاری بود؟بلند می
شوم پشت سرمن می آید در اتاقم را باز می کنم و اشاره می
کنم داخل برود خودم می خواهم بروم:بیا تو…از تنها شدن با
او می ترسم ولی نباید خودش بداند داخل می شوم در را
پشت سرم می بندد :نه باشه باشه سعی می کنم زودتر بیام
تهران….آره…نه دیگه مهم نیست…حرفش که تمام می شود به
طرفم برمی گرددنگاهی به چیندمان اتاقم می اندازد به طرف
کتابخانه ام می رود چشمانم را روی هم فشار می دهم نکند به
سرش بزند و کتاب *مثل خون در رگ های من* را بردارد علاقه
خاصی به اشعار شاملو داشتم طاها برایم کتابش را گرفته بود
وتمام نامه های عاشقانه اش را لای آن می گذاشت درست
همان را برمی دارد روی تختم می نشیند هنوز کتاب در دستش
است:می خوام یه چیزی بهت بگم….سری تکان می دهم
:بگو….می خواهد اولین برگ را ورق بزند:دلیل جداییم از حورا
این بودکه….مردد است از آخر کتاب را باز می کند:من…من
نمی تونم….تقه ای به در می خورد حرفش را قطع می
کند:خانم… خانم و آقای خجسته می خوان تشریف ببرن گفتن
بهتون بگم….آریان بلند می شود دستی در موهایش می کشد
خداراشکر کتاب را نخواند:بعدا بهت می گم..شب بخیر درب را
پشت سرش می بندد بی حوصله کتاب هایم را ورق می زنم
حواسم پی درسم نیست سرم را روی کتاب می گذارم کسی در
می زند:بفرمائید…عمه داخل می شود لبخند می زند مثل
همیشه مهربان:خوبی آیدا؟سری تکان می دهم به عادت همیشه
روی تختم مینشیند از پشت میز مطالعه ام بلند می شوم سرم
را روی پاهایش می گذارم و دراز می کشم به صورتم نگاه می
کند و موهایم را نوازش می کند من در شرف ازدواج با کسی
بودم که اورا نمی شناختم…:می گم میناجون…نگاهم می
کند:جانم….نگاهم را می دزدم:یکم..یکم از خانواده آریان می
گی؟لبخندی می زند باخودش فکر می کند اورا
پذیرفتم؟…:آریان تک فرزنده مادر وپدرش اصفهان زندگی می
کنن خودش کنار پدر بزرگشه…پس نظامی بود….نامزد داشته
که بنا به دلایلی بهم می خوره دخترخالش حورا…
نکنه اریان اخرسر کیارش از اب دربیاد؟
نههه😂
فامیلافرق می کنه این دوتا بدبخت دوتا شخصیت جداهستن😂
اها ارمیتا دیگ منو دق دادیا اخر فوش میدماااااا
آتناخشن می شود😂
اتنا خشن بود چون پشت صحنه هس دیده نمیشه…
توفقط خشنشو😈😂
اوه اوه به ضررت تموم میشه هاااا
اره عشقم…
عالی عزیزم❤️
مرسی فاطمه جون❤💋
عالی عالی عالی عالی…
میسی افسانه جون❤
خوبی؟
حالم خوب نیس یه رمان خوندم امروز افسردگی گرفتم .اصلا رمانش خوب نبود نوشته بود عاشقانه بعد فانتزی تموم شد
عزیزم درک می کنم 🥺واقعا حال آدمو می گیرن😖
قبلش نظرات رو بخوان بعدش رمان روشروع کنم فکرکنم بهترباشه…❤
الان حالم خوب شده سارا گفت مشکلش حل شد میخواد یه رمان طنز شروع کنم حالم خوب خوب شده من از وقتی فهمیدم سارا مشکلش حل شده میرقصم مامانم میگه تو خل شدی از ظهر زانوی غم بغل گرفتی حالا مثل دیوانه ها میرقصی!… بچه همتونو دوس دارم دوستون دارم قد یه دنیاااااااأ
خداروشکر…♥️
حسمون متقابل عزیزم🙃😘
چرا من مینویسم بچه ها ولی بچه ارسال میشه!،
😂شعت
دیر شد امشب بخونم ولی مثل همیشه عالی 😘😘💋💋💋💋♥️
میسی آریاناجونی♥️
سلامممممم بر دخی های گل سلام بارشی
کلا خبر نداشتم رمان دادی بیرون یعنی در یک کلمه بگم عالیه و اینکه بگم این آریان همون کیارشه 😁😂😂 خب شاید کیارش باشه شایدم نه چون آیدا خودش گفت کیارش مگه یادت رفت چطور باهات ازدواج کردم و چیکار کردی من ی حدسی میزنم هردو ینفر باشن
زود زودم پارت بزار🙏
سلام نادیاجون💋
میسی قربونت♥️
خب حالا بریم یکم جلوتر معلوم می شه چی به چیه🤔🙂
فرداحتماپارت می ذارم😘
سلام خوبی کم پیدایی ارمیتا جون…
سلام افسانه جونم♥️
آره متاسفانه همه چی توهم شده…😅
بدنیستم توخوبی؟
ن بابا چه خوبی دارم.زندگی من ک شده دعوا همیشه
چی شدی افسانه جون؟
هیچی با مهدیار دعوا کردم اونم داره میاد مشهد
عزیزم بازدوباره چرا؟🥺
خودتو ناراحت نکن انشاالله درست می شه…
اول زندگی مشترک همه همین جوریه…