* * * *
روی تخت بیحال دراز کشیده بودم که چند تقه به در اتاق خورد و بلافاصله در باز شد …
خدمتکاری مرد داخل شد و با یه سینی غذا به طرفم اومد …
پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم و یکم خودمو جمع و جور کردم …
سینی رو گذاشت روی میز عسلی کنار تخت ، برگشت و از اتاق بیرون زد …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و به سینی خیره شدم …
یه ظرف برنم با یه ظرف قورمه …
به همراه یه نوشابه و ماست ! … .
اشک توی چشمام حلقه زده بود ، چشمامو مالوندم و درست روی تخت نشستم …
واقعا فکر کردن من به غذاهاشون که با پول حروم به دست آوردن ، لب میزنم؟! …
پوزخند تلخی زدم و به سختی خودمو روی تخت جلو کشیدم …
اروم از رو تت پایین اومدم ، نگاهم به خودم توی آینه قدیِ اتاق افتاد …
جای به جای بدنم ، قرمز و کبود شده بود … .
احساس حقارت بهم دست داد ، لبامو رو هم فشردم …
بعد از یکم گشتن تو اتاق ، تونستم حموم رو پیدا کنم …
خودمو انداختم تو حموم و در رو قفل کردم …
رفتم زیر دوش و آب سرد رو وا کردم ، برخورد قطرات آب سرد به بدنم هم نمی تونست آتیش درونمو خاموش کنه …
پس ویلیام کجا بود؟! …
قصد نداشت بیاد کمکم؟! … .
آه غلیظ و دردناکی کشیدم و چشمامو بستم … .
&& ویلیام &&
مشتمو محکم کوبوندم رو میز و داد زدم :
+ من دارم بهتون دستور میدم خودتونو و افراد رو اماده کنین که میخوام حمله کنم بهشون ، شما هم فقط باید اطاعت کنین …
حالیتونه؟! … .
یکی از افراد جلو امد و مضطرب گفت :
_ اخه قربان ، ما الان امادگی نداریم …
سرهنگ گفته بودن نباید بدون برنامه ریزی پیش بریم ! …
دندونامو عصبی رو هم فشردم و داد زدم :
+ پس نافرمانی میکنین!؟ …
آرهههههه؟! … .
همشون سرشونو با ترس انداختن پایین …
نگاهمو به لوئیس دوختم …
حتی اونم با اونا موافق بود …
لبامو رو هم فشردم که همون موقع در اتاق با یه ضربه باز شد و فریاد سرهنگ تو اتاق پیچید :
_ چه خبره اینجا؟! …
سرمو بالا گرفتم و به سرهنگ زل زدم …
بیش از حد عصبانی بود ! …
سرهنگ عصبی توی اتاق قدم برداشت و خیره به من ، گفت :
_ صدای دادت تا اتاق من میاد سرگرد … !
سرمو شرمنده پایین انداختم ، کنار میزم ایستاد و رو به بقیه گفت :
_ شماها برین سر پستاتون … .
با این حرفش همه ادای احترام و پایی کوبیدن ، بعد از چند لحظه اتاق خالی شد …
سرهنگ بهم زل زد و گفت :
_ چیشده ویلیام؟! …
چرا اینقدر آشوبی پسر؟! …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و با سری پایین افتاده ، لب زدم :
+ دیگه طاقتم تموم شده سرهنگ …
باید حمله کنیم ، باید به عمارت لعنتیشون نفوذ کنیم و کار رو یکسره کنیم ! … .
سرهنگ پوزخندی زد و آروم گفت :
_ بدون برنامه ریزی؟! …
به نظرت پیروز هم میشیم؟! … .
سرمو بالا گرفتم و خیره به چشماش ، محکم گفتم :
+ شما افراد رو بدین به من ، عهد می بندم که برنده برگردم ! …
ابرویی بالا انداخت و ساکت بهم زل زد …
قلبم خودشو محکم به سینم می کوبید … .
باید رضایتشو میگرفتم ، آوین من الان اسیر اونا بود ! …
وایی ، وایی اگه بلایی سرش بیارن من می میرم ! …
سرهنگ نزدیک اومد و دست راستشو گذاشت رو شونم …
فشردش و گفت :
_ به خودت بیا ویلیام …
تو عاقل تر از این حرفایی پسر …
ببین ، من همسن پدرت سن دارم و دارم این حرفو پدرانه بهت میزنم ! …
نباید بدون برنامه ریزی و از سر احساسات کاری رو انجام بدیم که باز بعدا پشیمونی به بار بیاره …
الان اصلا موقع خوبی واسه نفوذ به عمارت اونا نیس …
پس لطفا ، دست از این دیوونگی بردار و به احساساتت مسلط شو … !
نفسمو خسته بیرون فرستادم که منو کشید تو آغوشش …
اما آوین چی؟! …
من باید زودتر از وضع و اوضاعش خبر دار بشم …
باید بدونم در چه حاله وگرنه …
وگرنه باز خریَتم گل میکنه و کار دست همه میدم ! … .
شک ندارم … .
شخصیت ویلیام ایرانیه؟؟
میمیک شرقی چشم ابرو مشکی ایرانی هارو نداره ولی یکم شبیه.
اسم اصلیشو بگو عزیزم
مثل همیشه عالی عرررررررررررررررررر🙂💔💋
😘فدای تو زری جون
عه اسم ننوشتم ک از کجا فهمیدی😂💋
نشی❤🫂
ایمیلت دلبر 😉😊
عا راس میگی هواسم نبود اون اسممه😂💋
😂😘
جووووووون ویلیامووووووووو
باز منو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی
دروغ نگم ب جز من یکی دیگه داشتی رفتی
عااااااا
😂نگو ساری من سارویم هی حس میکنم داری شهرمو میگی😂😂
بگو سارایی
خیلی گشنگه💖✌
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
پارت بعدی کی میزاری؟
مرسی گلی 🌷
یکم دیگه احتمالا 🤗