نفهمیدم چه جوری تو ماشین نشستم و به آیهان تونستم توضیح بدم آیهان با سرعت می روند عمه بهناز توی چهرش نگرانی موج میزد آیلار بیچاره بین من و آیسودا نشسته بودم و نمیدونست به کدوممون دلداری بده..
تا دم پذیرش بیمارستان نفهمیدم چه جوری رسیدم وقتی گفتن بهروز تو سی سی یو و آقا اوراز تو کماست و ضریب هوشیش خیلی پایینه آیسودا همون موقع از حال رفت و بعد از دیدن بهروز بین اون همه دستگاه دلم ریش شد انگار قفل بودم قدرت گریه کردن نداشتم یه بغض اندازه گردو تو گلوم گیر کرده بود…
روبروی آی سی یو روی صندلی نشسته بودم و به یه نقطه خیره شده بودم صدای تند تند قدم برداشتن دو نفر توی راهرو بیمارستان اکو میشد و من قدرت نداشتم سرمو برگردونم و نگاه کنم یکی سریع کنارم نشست و شروع کرد به تکون دادن دستم آیدین بود ایلیار هم همراهش بود که صدام زد آترین آترین چرا جواب نمیدی؟ سرمو به طرفش برگردم و نگاش کردم انگار قفل شده بودم نمیتونستم حرف بزنم.
(آیدین)
نگران آترین رو تکون میدادم ولی فقط نگاه میکرد و حرف نمیزد.
ایلیار:بهش شوک وارد شده خطرناکه باید ازشوک دربیاد.
آیدین: ایلیار برو بگو پرستار بیاد نگرانشم،ایلیار رفت و در همین حین آیلار سریع خودشو رسوند و با دیدن آترین چندبار تکونش داد وقتی دید بیفایده است یکی زد توی گوشش انگار آترین تازه به خودش اومده بود زد زیر گریه و خودش رو توی بغل آیلار پرت کرد…
دم در اتاقی که آیسودا داخلش بستری بود منتظر بودیم با ایلیار، آیهان خیلی نگران آیسودا بود
آترین و آیلار توی اتاق پیش آیسودا بودند و عمه بهناز هم پیششون بود ایلیار کنارم وایساد و پچ زد از کجا فهمیدی؟
پچ زدم سر جلسه بودم آیلار بهم زنگ زد و گفت.
مشکوک نگام کرد و گفت آیلارشماره تو رو از کجا آورده بود؟ سعی کردم هول نشم و گفتم چقدر سوال پیچ می کنی داشته دیگه دوباره زنگ بزن به آریا ببین جواب میده ایلیار سری تکون داد و گفت: نه هرچی زنگ میزنم خاموشه
آیدین:به شرکتم زنگ زدی؟
ایلیار: آره تازه به شرکت باباشم زنگ زدم نبود…
دقیقا سمت چپ راهرو که اتاق آیسودا بود بخش مراقبتهای ویژه وآی سی یو بود توی قسمت مراقبت های ویژه فقط پدر آیسودا بود.
چرا اینقد پارت هات کوتاهه
کم کم داریم به آخراش نزدیک می شیم😊
سعی می کنم بیشتر بذارم…