داخل آشپزخانه که در پایینی ترین طبقه بود می شودباضرت
درب یخچال فلزی قدیمی رابازمی کندجسم بی جان کسی
بیرون می افتدآریاازروی موهایش می فهمدکه دختراست
بلندش می کندبادیدن صورتش نفس کشیدن رافراموش می
کندآترین به چه روزی افتاده بود؟جسم نیمه جانش سرده سرداست
صورتش خونی بودلباس هایش کثیف وپاره دست وپاهایش
رابسته بودندمعلوم نبودچندساعت داخل آن بوده به قدری
حال آترین اسف ناک بودکه آریابلافاصله بنضش را چک می کند
نبضش بسیار ضعیف بودسریع آترین رادربغلش می کشد طعم
نداشتن آترین را نمی خواهد بار دیگر بچشد ازپله هابالا می رود….
**یک هفته بعد-آترین
کلارگردنیم اذیتم می کنه دیباواردمی شه وبهم کمک می کنه
که ازروی تخت بلندشم حالم ازخودم بهم می خوردکه حتی
کارهای ساده روهم نمی تونستم انجام بدم بخاطر کتک هایی
که نوچه های رضا وایلمازبهم زده بودن یک دست ویک پام
شکسته بود بماندکه حالت هایی که داشتم کاملا عصبی بود
هرکس به جز دیبا وارد می شد شروع به جیغ زدن می کردم
باخودم فکر می کنم کاش ایلماز و رضا منوفقط شکنجه
جسمی می کردن و شکنجه روحی رو بیخیال می شدن حرف
هایی که می زدن خیلی برام گرون تموم شد..وقتی گفتن
مادرت زندست وقتی گفتن مادرم معشوقه رضابوده وقتی که
آذین عاشق بابام بوده همش درد بود ودرد رفتارآریاکاملا
خنثی بود به کمک دیبالباس هام رومی پوشم امروز روز دادگاه
بود سکوت دیبا نشون ازاین می دادکه ازچیزی خبر نداره ولی
من می دونستم که وقتی می ره بیرون داره با خاله ساراحرف
می زنه بلیط ها رو روی میزکه پایین تخت بودمی ذاره لب هام
روبازبون ترمی کنم ومی گم:دادگاه امروز چی شد؟بهم نگاه
می کنه می دونه نمی تونه دربره:عزیزم محکومش می کنن
دیگه ….فوراجواب می دم:یعنی تو نمی دونی؟..دیبا لبخندی
ازجنس دردمی زنه:برات بلیط گرفتم….خودم می خواستم
برگردم ولی ولی آریاچی می شد؟زندگی زوری نمی شد کسی
در می زنه خاله سارا وارد می شه دیگه جیغ نمی زنم آروم به
طرفم قدم برمی داره به طرفش برمی گردم دستام رو باز می
کنم وداخل آغوش گرمش فرو می رم بغضم می شکسته و
اشکام روی گونه هام می ریزه:خاله دیدی چی شد؟مامانمو
دیدی؟آروم موهام رو نوازش می کنه ومی گه:هیششش…از
بغلش بیرون میام:بقیه کجان؟خودم می دونم فقط دوباره می
خوام بپرسم تا خیالم راحت بشه:آیلار رفته زندان ملاقات
آتاش،بقیه هم دادگاه هستن به طرف دیبا بر می گرده و ادامه
می ده:می دونم با این حرف نگرانت می کنم ولی باید مراقب
باشی هم آذین وهم رضا دوتاشون فرارکردن رضا از داخل لنج
خودش پرت می کنه داخل آب وآذین هم به محض اینکه می
فهمه ایلماز دستگیرشده دوتاشون فرارمی کنن از زنده بودن
رضا مطمئن نیستم ولی آذین….کمی شوکه می شم مگه
رضاقرارنبود محاکمه بشه ؟ سعی می کنم بهش فکر نکنم
اشکام رو پاک می کنم و می گم:خاله من…من احتیاج دارم یک
مدت تنها باشم می خوام می خوام با دیبا برگردم هر موقع
شرایط روحیم بهتر شد قول می دم برگردم…
باید به خودم مامان وحتی آریا فرصت می دادم باخودم فکر
می کنم وقتی که می رم آریا حتما جدا می شه شاید با رفتنم
می خواستم فراموشش کنم ولی محال بودخاله سارا لبخند
مهربونی می زنه ومی گه:کاملا درکت می کنم عزیزم می خوای
بقیه اومدن خداحافظی کن بعدبرو…نگاهی به خاله سارا می
ندازم و می گم:خاله اگه بمونم خداحافظی برام سخت می شه
نمی تونم برم….دیبا بلندمی شه:تابقیه نیومدن بریم….
عصاروزیربغلم می زنم بغضمو فرومی دم من خیلی نامرد وبد
بودم خیلی چقدر آریا رو قضاوت کردم دورباره بدبودم بخاطر
اینکه بدون خداحافظی از آیدین،آیلار،آیهان،عمه بهناز وحتی
آریا داشتم می رفتم .توی سالن انتظار می شینیم دیبا به طرف
دستشویی می ره…نه من بدون آریا نمی تونستم بلدمی شم
پام تیرمی کشه لنگ می زنم به طرف درب خروجی می خوام
برم ازدر فرودگاه خارج می شم نگاهم روبه اطرافم می دم می
تونست بیادولی نیومد دیگه کنترل اشک هام دست خودم
نیست پاهام دردمی کنه ودیگه تحمل وزنم رو نداره همونجا
روی زمین می افتم وهق می زنم مثل بچه های کوچیک که
عروسکشون روگرفتن….
دستی پرقدرت روی بازوم می شینه وبلندم می کنه وبلافاصله
توی جای گرمی فرومی رم عطرش روبا حرص نفس می کشم
حصاردست هاش رو دوربدنم تنگ ترمی کنه:نروتوجات همین جاست…
🌸خودم هر کار می کردم این پارت آخری رو بذارم دلم نمی ذاشت ولی خب چه کنم که باید تموم می شد…..تموم تموم نه هااا من ولشون نمی کنم😁وخب صددرصد این پایان زندگی آترین نیست🙃
این فصل رمان گذشته سوخته تموم شد کسی چه می دونه شاید فصل دومش هم خلق شد ولی این رو می دونم این خانواده حالا حالا ها زندگی نسبتا آرومی نخواهد داشت 😁به عنوان اولین اثرم امیدوارم خوشتون اومده باشه و لذت برده باشید اگر گاهی گیج کننده بود وضعف هایی داشت ببخشید.از خانم نوروزی،ادمین و تمام کاربرانی که رمان رو دنبال کردن وبا نظراتشون بهم انرژی دادن سپاسگزارم🙏 برای مدتی باید از حضورتون خداحافظی کنم تا زمانی که برای رمان جدیدم برگردم.دقیق نمی دونم کی تموم می شه چون هنوز اولاشه…هرچند خداحافظی خیلی سخت وشواره
هر نقد و یا نظری که داشتید برام بنویسید بسیار خوشحال می شم….
دوستون دارم♥️
آرمیتا.ا(وارش)
خیلی عااااالی بود ارمیتا جونم😊👍
من واقعا خیییلی خوشحالم که با دوست خوبی مثه تو آشنا شدم 😍🍃
و امیدوارم توی فصل دو هم بدرخشی 😘
قبلا گفتم ولی بازم میگم قلم ادبیت بی نهاااایت عالی و معرکس 👌😇
دوستت دارم بهترین و با آرزوی موفقیت های بیشتر واست 🤝😉💝
منتظرتم توی جلد دو 🙂💟
مرسی ساراجونم❤
منم همین طور خیلی بهم کمک کردی💋
امیدوارم زودتر تایپش تمومشه🙃
فدات گلم 😘🌷
انجام وظیفه بود عزیزم 😊💟
ایشالله تموم میشه و با قدرت برمیگردی😇👌
چه زود تموم شد عررررررررررر☹😭
ارمیتا جون عالی بود رمانت .ارزوی بهترین ها بی صبرانه منتظر فصل دوم هستم.💋😍
خیلی خوب بود و دوست داشتم 😍🥰❤️
مرسی ازهمه❤
رمان بعدی ژانرش کاملا متفاوته ولی فصل دوم گذشته سوخته نیست😍
چرا؟؟؟؟
عاشقانه هست ولی متفاوته😍
گذشته سوخته هم سعی می کنم سریع ترکاملش کنم …❤
قربونت جیگر
💋❤
گذشته سوخته فصل هم داره ؟
فصل دو
بله داره ولی هنوز اولشه کمی طول می کشه تاکاملشه🤗
چقدر گیج کننده بود