مطمئن بودم کارم درست است؛ اما قدرت ثابتکردنش را به شوهر عمهپری نداشتم. شاید بهخاطر لحن زیادی محکم و حق به جانبش! یا ناسپاسینکردن در جواب کمکی که کرده بود. میدانستم بابا وقتی بشنود چه اتفاقی افتاده دلش نمیآید بگوید برو از دختری که پدر روبهراهی ندارد خسارت بگیر؛ مامان و احسان شماتتم میکردند؛ ولی من زبانِ دل نازک آنها را بلد بودم و آن النازِ عاجز در مقابل آقاکیوان نبودم. جوابم را با نیمنگاهی به سمت آینهی جلو، جایی که چشمان بهزاد بود، دادم و آن تلافی کوچک را فراموش کردم:
-نمیتونم آقاکیوان، واقعاً نمیتونم!
-خب اگه خودت روت نمیشه، بذار یکی دیگه باهاش طرف شه.
درمانده شده بودم و خودم را مجبور میکردم نگاه دیگری به آینه نیندازم:
-نه یه جوری حلش میکنم.
آقاکیوان سرش را به تأسف تکان داد و خواست چیزی بگوید که بهزاد یکباره سرعت گرفت و از کنار میدان گذشت:
-چرا میخوای مجبورش کنی بشه قوز بالا قوز؟! خب برادر من دوست نداره!
آقاکیوان به سمتش برگشت و نمیدانم چرا با لبخند به بهزاد خیره ماند. بهزاد نیمنگاهی به سمتش انداخت:
-همه که قرار نیست همدیگه رو بخورن و تیکهپاره کنن. این رو بذار برای خودمون!
آقاکیوان سرش را بالا و پایین برد:
-آره باید اجازه بدی بقیه سوارت بشن.
متوجهی منظورشان نمیشدم. انگار داشتند با هم بر سر مسئلهای که هیچ ربطی به من و تصمیمم نداشت، بدون اینکه ذرهای صدایشان بالا برود، مشاجره میکردند. بهزاد دودستی رانندگیکردن را کنار گذاشت:
-آدم که نیستیم، لااقل جانور بیآزاری باشیم.
و حرف آخر این بحث را زد.
اگر چه خیلی واضح و روشن از تصمیم من حمایت نکرده بود؛ اما دلخوریام را با گفتن این حرفها کمرنگ کرد. شاید در مورد لبخند حق با او بود. فکر میکنم فاطمه نقش بزرگی در بدبینکردن من نسبت به آدمها داشت؛ یا بیکاری ناغافل من را در گرداب خودش فرو برده بود.
بیکاری برای من آفت بود، باید هر چه زودتر فکری به حال خودم میکردم، به اراک میرفتم و تصمیمی جدی برای پیداکردن کار میگرفتم. باید احساس مفیدبودن میکردم و گر نه از پا درمیآمدم. افسانه همیشه میگفت شما اراکیها همهتان پشتکار دارید؛ البته منظورش بیشتر به تفرشیها بود، چون مرتب مثالهایش به آدمحسابیهای شهر تفرش ختم میشد.
صدای زنگ پیامک گوشیام نزدیک خانه به صدا درآمد. با عجله قفل آن را باز کردم تا قبل از پیادهشدن، پیام را ببینم.
“هر وقت تونستنی یه زنگ بهم بزن، کار واجب دارم.” قبل از اینکه با بهزاد و آقاکیوان به آتلیه بروم با پیامی افسانه را خبردار کرده بودم و حالا پیام داده بود. کار واجب افسانه همیشه واجب بود؛ او هیچوقت از این کلمه سوءاستفاده نمیکرد. برای همین به محض پیادهشدن و تشکر از آقاکیوان و بعد بهزاد که در کمال تعجب میخواست همراه ما به داخل خانه بیاید، به طبقهی بالا رفتم و به افسانه زنگ زدم. زود جواب داد:
-الو سلام… کسی که پیشت نیست؟
نگران شده بودم؛ وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم:
-نه هیچکس نیست، چی شده افسانه؟
کمی صدایش را بلند کرد:
-ببینم الناز شوهرعمهت رفت پیش خالقی؟
اخم کردم:
-آره رفت، گفت میره باهاش حرف بزنه تا بتونه یه کم بیشتر از پول پیشمون رو ازش پس بگیره که خالقی انگار راه نداده. چطور مگه؟
” نچنچ”ی کرد:
-گیرت آورده بنده خدا، آره رفته برات پول پیش رو پس بگیره!
کمی از در فاصله گرفتم:
-چی میگی افسانه، خب رفته صحبت کرده که…
به میان حرفم پرید:
-زن خالقی زنگ زد بهم و گفت این یارو چیکارتونه که اومده بود تهوتوی کار شماها رو دربیاره، منم تا جایی که بلد بودم ازش حرف کشیدم.
قدم برداشتم تا روی تخت بنشینم:
-تهوتوی ما رو؟! چه حرفی کشیدی ازش؟
-شوهرعمهی محترمت از خالقی پرسیده مرد هم به این خونه رفتوآمد میکرده. بیشتر هم در مورد تو پرسیده که با کی میره، با کی میآد و شبا خونه هستن و از این حرفا.
ناباورانه پرسیدم:
-یعنی چی؟
سریع گفت:
-از من میپرسی، با اجازهت فکر کرده ما به اسم آتلیه اونجا فاحشهخونه راه انداختیم؛ دیگه نمیدونه یه شبایی از زور خستگی و کلافگی، بیپتو و بالش همون دم در خونه ولو میشدیم و حال نداشتیم یه چایی کوفت کنیم.
با اینکه هیچ دلیلی برای تبرئهکردن آقاکیوان نداشتم، اما سعی کردم مقابل افسانه از او دفاع کنم:
-اینکار رو نمیکنه، اینجور آدمی نیست.
شانس آوردم که دم دستش نبودم و گر نه میآمد و در یکقدمیام میایستاد و انگشتان دستش را به سینهام میزد و با جیغ حرفش را شروع میکرد. کاری که از پشت تلفن قادر به انجامش نبود و فقط میتوانست صدایش را بلند کند:
-زنخالقی هم دروغگو نیست. شوهرعمهت دیده تو خونهشی چند روزه، با خودش گفته خب شاید دختره هزارکاره باشه، چرا باید توی خونهی من بمونه.
افسانه رک بود و تلخ، خودش میگفت: “ژنتیک و به اون کشیده و به این نکشیده چرنده، همهچیز بستگی به شرایط زیستی آدم داره، اون بدبختی که از در و دیوار خونهاش بدبختی و بیچارگی میباره، خوشبختی رو بره از کدوم گوری پیدا کنه!” و تلخیاش را نتیجهی روند غمبار زندگیاش میدانست. با گوشهی شال کنار چشمم را پاک کردم:
-فردا سنگ هم از آسمون بباره برمیگردم. الان خالقی و زنش چه فکری دربارهمون میکنن؟
آرام شده بود:
-بابا تو هم که اشکت دم مشکته! خالقی و زنش میدونن ما چهکاره بودیم؛ ولی در عجبم از کار این شوهرعمهت. فکر میکردم فقط ما محتاج و مفلسا خالهزنک و فضولِ کار هم تشریف داریم، نگو بینالمللی بوده!
یکدفعه خندید:
-چه بیکاریه! من جای تو بودم حتماً یه جوری به روی عمهم میآوردم، اونم حتماً در جریانه دیگه.
از خندهی بیموقعش حرصم گرفت:
-ولش کن! شاید من و تو هم جاشون بودیم همین کار رو میکردیم.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-حال بابات چطوره؟
تک سرفهای کرد:
-تعریفی نداره؛ نشسته یه گوشه تا وقت گیر میآره میزنه زیر گریه و به دست و پام میافته که ببخشید، غلط کردم، گوه خوردم. وقتی هم میگم عیبی نداره بابا، میگه: “بهخاطر منِ کمعقل هیچکس نمیآد خواستگاریت” یعنی دلش برای اون همه وسیله و ضرری که بهم زده نمیسوزه، نگران شوهرکردن منه.
-خب بهش بگو خودت یه پا شوهری!
داغ کرد:
-آره شوهر عمهتم!
دلم میخواست ساعتها با افسانه حرف بزنم، اما پایین نروم و زمان را تا میتوانم به میل خودم پشت سر بگذارم. آمادگی نداشتم با آقاکیوان روبهرو شوم. از در کمک وارد شده و پای محبت و رشتهی فامیلی را پیش کشیده بود و این حیلهی رو شده برخورد با او را برایم سخت میکرد. دلیل دیگرم برای نرفتن، وسایل ناچیزی بود که کارگرها داشتند در انباری چسبیده به خانه خالی میکردند. اگر کتایون هوس میکرد برود و آنها را ببیند، من شرمنده میشدم. ممکن بود بعد از دیدن آنها بیاید و پایش را به مبل حاجخانم تکیه دهد و نزدیک گوشش زمزمه کند: “پری نمیخواد دل از این فامیلای گداوگدولش بِکنه.”
یکبار شنیده بودم که این صفت را به فامیل همسرش ابراهیم نسبت داده بود!