رمان اردیبهشت پارت ۳۸

4.6
(25)

 

 

پای آرام گیر کرد به لبه ی داخلی ماشین ، سکندری خورد . نزدیک بود روی آسفالت خیس فرود بیاد که فراز اونو کشید بالا و روی پاهاش نگه داشت . آرام دستش رو جلوی دهانش گرفت و نگاه کرد به فراز …

 

… و فراز هم بهش نگاه کرد . اینقدر دقیق و برّنده … انگار توی ذهنش هزار نقشه برای تاوان کشیدن از آرام کشیده بود .

 

قلب آرام توی گلوش ضربان میزد . عین گنجشک خیس میلرزید . کاملا خلع سلاح شده به نطر میرسید .

 

فراز گفت :

 

– باید برگردی خونه ات !

 

صداش مثل یخ سوزنده بود .

 

آرام لال شده بود . سر چرخوند تا ببینه مجید کجاست و چیکار میکنه که فراز دستش رو کشید و راه افتاد .

 

آرام چند قدمی دنبالش تلو خورد . بعد ناگهان مغز سرما زده اش به کار افتاد و میل به سرکشی به بدنش برگشت .

 

– ولم کن … مجید … هیعع !

 

درد خفیفی پیچید توی مچ دستش … فراز مچش رو فقط کمی ، به اندازه ی یک هشدار کمرنگ پیچیده بود . باز تکرار کرد :

 

– باید سوار ماشین من بشی و برگردی خونه !

 

محسن متوجه حرکتش شد که به سرعت خودش رو بهشون رسوند و با نگاه پر اخطاری به فراز گفت :

 

– بکش دستتو !

 

فراز خواست چیزی بگه که محسن گفت :

 

– من میبرمش سمت ماشینت … ولش کن

 

دست ارام رها شد … فراز بدون اینکه دوباره نگاهش کنه برگشت به طرف ماشین مجید .

 

قلب آرام داشت کنده میشد . مجید کجا بود ؟ چرا پیاده نمی شد ؟ چرا سعی نمی کرد به آرام برسه و اونو پس بگیره ؟! نکنه دیگه آرامو نمی خواست … دیگه آرام از چشمش افتاده بود .

 

ناامیدی مطلق تنها حسی بود که داشت . دلش می خواست برگرده و یقه ی مجید رو بگیره و توی صورتش داد بزنه : همه ی ارزش من برات همینقدر بود ؟ همه اش به اندازه ی یک بکارت ؟ …

 

دو قدمی به عقب تلو تلو خورد که محسن آستین لباسش رو گرفت :

 

– بیا دختر جون … برو سوار ماشین شو .

 

دلش می سوخت برای نگاهِ سرگردون و تلخ آرام . اونو دنبال خودش کشید … آرام بی اختیار همراهش رفت .

 

از خم کوچه گذشتن … محسن در ماشین فراز رو باز کرد و به آرام گفت :

 

– سوار شو جانِ مادرت ! … سوار شو دخترم !

 

آرام روی صندلی عقب نشست . منتظر موند در بسته بشه … بعد خودش رو به در چسبوند و تنش رو مچاله کرد و از سرما و استرس لرزید …

 

**

مجید هنوز توی ماشین نشسته بود و وقتی دید دستی آرام رو از روی صندلی پایین کشید …

 

دهان باز کرد تا فریاد بزنه ، ولی نتونست . حنجره اش انگار فلج شده بود که نمی تونست چیزی بگه .

 

نا توان بود . هیچوقت توی زندگیش تا این حد احساس ناتوانی نداشت . اینقدر زیاد که ندونه چیکار کنه … دستاشو چطور تکون بده … چی بگه … یا حتی چطور فکر کنه !

 

باید چه فکری در مورد آرام می کرد ؟ …

 

با این حال می دونست باید دنبالش بره . دستگیره رو کشید … ولی در باز نشد . اونوقت دید مرد غول تشنی رو که کنار ماشینش ایستاده بود و کف دستش رو گذاشته بود روی شیشه ی بسته و فشار می داد .

 

نفسش تکه و پاره از سینه خارج شد … داشت خفه می شد . برای بار دوم دستگیره رو کشید … مرد غول تشن چرخید و از اون طرف شیشه خیلی خونسرد نگاهش کرد و پوزخندی زد . مجید گفت :

 

– ای حیوون !

 

اینقدر بلند گفته بود که به گوش اون مرد برسه . بعد چرخید و با دستای لرزون و بی قرارش دنبال سوییچ گشت تا استارت بزنه … که یکدفعه در باز شد و مرد غول تشن کنار رفت .

 

مجید به سرعت پیاده شد … و ناگهان رخ به رخ فراز ایستاد .

 

برای چند لحظه … دردی قوی و مجهول باعث شد مغز استخوانش تیر بکشه . نفسش برای چند ثانیه قطع شد .

 

این فراز حاتمی بود ! اون یک بار دیگه وقتی رفته بود دنبال آرام ، اونو از دور دیده بود و حالا … چشم توی چشمهای خاکستری و یخ و ناخوانای او داشت !

 

و ناگهان همه ی حرف هایی که چند دقیقه ی قبل آرام میون هق هق دیوانه وارش اعتراف کرده بود ، به مغزش هجوم آورد : اون فراز حاتمی بود … اون به من تجاوز کرد ! اون با بابام قمار کرده ! …

 

فراز گفت :

 

– ما باید خیلی وقت پیش با هم ملاقات می کردیم و حرف می زدیم . قبل از اینکه خیلی سوءتفاهمات پیش بیاد و هر دوی ما رو بیخودی خسته کنه ! من …

 

– تو بودی ؟!

 

مجید خیلی ناگهانی پرسید … . فراز به نرمی پلک

زد :

 

– چی ؟!

 

– تو بهش تجاوز کردی !

 

فراز برای چند لحظه هیچ جوابی نداد … شاید حیرت کرده بود از اینکه آرام جسارت به خرج داده و این راز رو با مجید در میون گذاشته بود … با اینحال اجازه نداد این حیرت تأثیری در چهره اش بذاره . به نرمی گفت :

 

– بهت گفته تجاوز ؟!

 

 

مجید دوباره پرسید :

 

– تو بودی ؟!

 

چشمای مجید توی کاسه ی سرش دو دو می زد … نفسش محکم و سخت و درد آلود از سینه اش خارج می شد . فراز گفت :

 

– آره ، من بودم … هر چند خیلی به سختی می شه اسمش رو تجاوز گذاشت ! من تصاحبش کردم ! …

 

مجید ناتوان تر از اون بود که بتونه در لحظه واکنشی نشون بده . فقط خیره موند توی چشمای فراز … و فراز با بی رحمی ادامه داد :

 

– خودش خواست باهام باشه ! … گفت طرفدارمه ، عاشقمه … می میره برام ! ازم امضا گرفت ، بعد سوار ماشینم شد ! بعد … خودش اومد توی تختم … با پاهای قشنگِ خودش …

 

خرناسه ای از خشم و نفرت از گلوی مجید خارج شد … یکدفعه با دو دست چنگ زد به یقه ی لباس فراز :

 

– ای کثافتِ بی همه چیز …

 

فراز رو چرخوند و اونو محکم به کابین ماشینش کوبید . مرد غول تشن به سمتشون رفت ، ولی با حرکت دست فراز سر جا باقی موند .

 

– می دونم سخته قبول کردنش … ولی همینه پسر ! واقعیت همینه … نه هر حرف دیگه ای که آرام بهت گفته و سعی کرده ابلهت کنه !

 

– داری دروغ می گی ! می خوای شرافتِ آرامِ منو زیر سوال ببری !

 

فراز خندید … کوتاه ، پر تمسخر ، بی رحمانه … گفت :

 

– آرامِ تو ؟! … کِی مال تو بوده ؟! دختری که توی بغل من بوده … توی بغل من خیلی چیزا رو تجربه کرده ! … دختری که من همه ی وجودشو از برم ! … همه اش مال من بوده … همه اش مال منه ! آخه کِی مال تو بوده ؟!

 

سرش رو کمی به مجید نزدیک کرد و با لحن ماری که انگار می خواست زهر نفرتش رو توی صورت طعمه اش تف کنه … ادامه داد :

 

– اینقدر بدبختی که نمی تونی چشم از سیب دندون زده ی من برداری ؟! …

 

و ناگهان … مشتی سهمگینِ مجید بود که توی دهانِ فراز فرود اومد … .

فراز از درد خم شده بود که مجید دومین مشتش رو توی شکم فراز کوبید … .

و تا قبل از اینکه محسن و مرد غول تشن بهشون برسن ، حداقل سه مشت دیگه به فراز کوبید … .

****

 

کمتر از پنج دقیقه از زمان سوار شدن آرام گذشته بود که بارش بارون از سر گرفته شد .

 

صدای تاق و تاق برخوردِ قطرات درشت بارون روی سقف ماشین ، توی ذهنِ خسته ی آرام انعکاس دیوانه کننده ای داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

وای خدا چی میشه 🥺🥺😰

Zahra
2 سال قبل

دلم میسوزه واسه ارام😿

مهاسا
2 سال قبل

به طور عجیبی از فراز متنفر شدم آخه چه عاشقی میتونه به معشوق خودش انگ هرزه بودن بزنه
میتونست راحت به مجید بگه درسته تجاوز بوده اما الان میخوام نه این که آرامو بدکاره نشون بده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x