رمان مادمازل پارت ۴۱

4.5
(28)

 

 

 

 

* رستا *

 

با گام هایی آرومی به سمت اتاقش رفتم.گه گاهی برمیگشتم و عقب سر رو نگاهی مینداختم.

نمیدونستم اصلا اومدنم درست بود یا نه!

خدا بگم چیکارت کنه نیکو با این فکرهای وسوسه کننده ات که در ظاهر شیرینن اما آدمو عین خری که تو گل گیر کرده میندازن تو خنسی!

چند ضربه ی آروم به در زدم.

باخودم گفتم اگه چیزی نگفت برمیگردم میرم پیش نیکو ولی درست همون موقع صداش از داخل به گوشم رسید:

 

-نیکو تویی!؟ چی میخوای!؟

 

 

نمیدونم باید چیمیگفتم.ولی چیز دیگه ای هم نمیتونستم بگم جز اینکه خودمو معرفی بکنم .آخه تا خود شب که نمیتونستم یه لنگه پا اونجا بمونم.برای همین من و من کنان گفتم:

 

 

-نیکو نیستم…رستام..

 

تا اینو گفتم یه نفس راااااحت از ته دل کشیدم.حس کردم حالا یه وزنه ی سنگین رو از روی دوشم برداشتن.با اینحال همچنان همونجا موندم تا وقتی که گفت:

 

 

-خب چرا دم در موندی…بیا داخل ببینم!

 

 

دستمو روی دستگیره گذاشتم و خیلی آروم بالا و پایینش کردم.در باز شد.یه کوچولو استرس داشتم ولی همینکه درو کنار زدم و رفتم داخل و چشمم بهش افتاد اون استرس به کل از وجودم پر کشید و جاش رو به خوشحالی داد.

درو بستم و صاف ایستادم و بهش خیره شدم.

دراز کشیده بود رو تخت و اومدن من هم باعث نشد تکونی به خودش بده.

لبخند زدم و پرسیدم؛

 

 

-بیدارت که نکردم!؟

 

گوشی توی دستش رو گذاشت رو عسلی کنار تخت و بعد جفت دستهاش رو گذاشت زیر سرش و گفت:

 

-نه بیدار بودم منتها حال نداشتم از رو تخت بلند بشم. با نیکو اومدی!؟

 

 

بدو ن اینکه از جام تکون بخورم گفتم:

 

 

-آره..استادمون نیومد بعد نیکو اصرار کرد بیایم اینجا!

 

 

این دروغ رو گفتم که فکر نکنه اومدنمون همزمان شد با پیچوندن کلاس.اونم باور کرد.چون سرش رو آهسته تکون داد و گفت:

 

 

-اهوووم! که اینطور…حالا چرا واستادی بیا اینجا بشین رو تخت…

 

-باااوشه!

 

از خدا خواسته رفتم سمت تختش .هنوزم وسایلم همراهم بودن.کیف و تخته شاسیم رو گذاشتم کنار پایه ی تخت و رو لبه اش نشستم یه جورایی نزدیک پاهاش.

صورتم رو تماشا کرد و گفت:

 

-خجالت میکشی!؟

 

شخصیت فرزام یه جورایی بود که آدم وقتی همصحبتش میشد یا واسه چنددقیقه کنارش می موند دیگه حتی اگه خجالتی ترین آدم روی زمین هم باشه به کل اون خجالتش پر میکشید.لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

 

-نه چطور!؟

 

 

تکون ریزی خورد و بعد مچ پاهاشو روی هم انداحت و جواب داد:

 

 

-خب اون دور نشستی که چی بشه…بیا جلوتر!

 

 

بازهم از خدا خواسته اطاعت امر کردم و گفتم:

 

-اینم باشه…

 

 

بلند شدم و رفتم جلوتر و کنارش نشستم اونقدر جلو که دستم درست کنار دستش بود و چقدر دلم میخواست لمسش بکنم….یا اینکه حتی کنارش دراز بکشم…

 

چقدر دلم میخواست لمسش بکنم….یا اینکه حتی کنارش دراز بکشم ولی من هنوز باتمام پرروییم اونقدرها هم با فرزام راحت نبودم.

چندثانیه ای همینطور همدیگرو چشم تو چشم نگاه کردیم تا اینکه بالاخره گفت:

 

-چرا حرف نمیزنی!؟ ساکت نشستی اینجا …

 

لبخندی زدم که بافشردن لبهام روی کنترلش کردم و بعدهم گفتم:

 

-بعضی وقتها تماشا کردن بهتر از حرف زدن.تو الان مثلا دلیل سکوت من رو اینجوری تصور کن!

 

گرچه قیافه اش همون حالت جدی رو حفظ کرده بود امابه شوخی گفت:

 

-آهان اومدی هیزی کنی و دیدم بزنی ؟ولی کورخوندی….من همیشه با حجاب میخوابم.

 

خندیدم و اینبار دیگه اصلا سعی نکردم جلوی خنده هارو بگیرم و گفتم:

 

 

-میخوای تو همین حالت یه طراحی ساده ازت بکشم!؟

 

استقابل کرد از پیشنهادم و گفت:

 

-آره بکش! میخوای لخت بشم سکسی تر بنظر بیام!؟

 

دستمو بالا آوردم ودرحالی که ازخنده ریسه می رفتم جواب دادم:

 

-نه نه …نیازی نیست…تیشرتتو دربیاری کافیه…

 

-باشه

 

اوکی رو داد و بعدهم پیرهنش رو از تن درآورد و انداخت کنار تو اون فاصله هم من تخت شاسی و وسایلمو برداشتم و آماده شون کردم.

با لبخند صورتی جذابش رو از نظر گذروندم که به شوخی پرسید:

 

-من ممه هام بزرگ نیستا..ژست سکسی هم بلد نیستم..

 

اخم کردم درحالی که لبهام ازهم کش اومده بودن و بعدهم گفتم:

 

-عه بس اینقدر منو نخندون…همینهای که داری کافین…

 

 

شوخی کردنش هم عجیب بود عین خودش.یعنی صورتش جدی بود و بدون اینکه دلقک بازی دربیاره چیزهایی میگفت که آدمو میخندوند.

مدادم رو برداشتم و شروع کردم طراحی صورت و حالت بدنش….

اونم بیخیال و بی عار دستاشو گذاشته بود زیر سرش و بعد گفت:

 

-طول نکشه ها…کلا از انتظار کشیدن خوشم نمیاد!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
2 سال قبل

سلام خسته نباشی، خیلی دیر پارت میزاری، نمیشه زود به زود بزاری من تا پارت دیگه از کنجکاوی….. ☹️😅🙂

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Hani
mehr58
2 سال قبل

یا خدا

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x