_ بعدشم من که چیز خاصی بهش نگفتم که الکی حساسیت نشون میدی.
صحبتهای لوا را درک میکرد اما نمیتوانست جلوی حس بدی را که داشت بگیرد.
نمیدانست چرا ناخودآگاه حس میکرد که آن بلاگر اگر روی خوش ببیند، پایش را از گلیمش درازتر میکند.
نفس عمیقی کشید تا آرامشش را برگرداند. حرفی دیگری نزد و به موبایل چشم دوخت اما لوا، آن را از میان انگشتان دستش چنگ زد و به سمت مرتضی رفت.
بدون اینکه نگاهش کند، کوتاه گفت:
_ مشتری رفت، سرش خلوت شد.
قهر کرده بود؟ احتمالا!
اما در شرایطی نبود که بتواند نازش را بکشد.
خودش به هم ریخته بود.
جایگاهش را نزد لوا متزلزل میدید.
سوال اصلی که در آن لحظه، در ذهنش نقش بست، این بود که اصلاً جایگاهی هم داشت؟!
نکند بعد از تمام شدن چالش اهورا، به شخص دیگری دل میداد.
دوست داشت برای یکبار هم که شده، زورگو باشد.
لوا را یک گوشه خفت کند بگوید فقط من، فهمیدی؟ فقط باید من برایت مهم باشم نه هیچ پسر دیگری.
به من فکر کن، عشق بورز، دوستم داشته باش!
یکبار دیگر به لوا نگاه کرد.
مرتضی برایش با حوصله در حال توضیح دادن و راهنمایی کردن تشخیص سایزها بود.
یک لحظه نگاهش با مرتضی برخورد کرد.
با تأسف برایش سر تکان داد.
از کجا فهمید بازهم بحثشان شده؟
چشمانش را بست.
حتی هوا هم برایش سنگین شده بود.
نمیتوانست دیگر آنجا بماند.
***
دوستان عزیز نویسنده هر روز همین اندازه پارت میده اگه موافق هستین بزارم یا منتظر بمونیم چن پارت بشه نظر شما هرچی هست بگین؟؟
یک درمیان بدی بنظرم خوبه
یک روز در میان بزار ولی طولانی
هر روز بزارررررر خواهش
یه روز در میون خوبه
هر روز بزار لطفا
هر روز بذار
چرا امروز پارت نزاشتی🥺
نویسنده پارت دیر و کم میزاره
چرا پس امروز پارت نزاشتی؟!🥺 خیلی منتظر موندم، هم کم میزاری هم دیر