…..همون لحظه هرمس ظاهر شد
از گوشه ی چشم میپاییدمش، بی حرکت ایستاده بود
به سمت لبه ی سقف حرکت کردم از اون بالا به پایین نگاه کردم، ارتفاعِ خیلی زیادی بود و بعد نگاهی به منظره ی رو به روم انداختم مدتی گذشت که باد شدت بیشتری گرفت
دوباره به پایین نگاه کردم کیومرث و فاطمه هنوز ایستاده بودن و
هرمس و پشت سرم حس کردم
لخطه ای ترس همه ی وجودم و گرفت احتمال دادم منو به پایین پرت کنه
هرمس:دوست داری پرواز کنی ؟
توی سکوت به منظره نگاه میکردم
هرمس:تو قابلیت پرواز و داری
بی توجه به هرمس شروع به راه رفتن کردم پاهام و لبه ی پرتگاه سقف قرار دادم و قدم هام و کوتاه پشت سر هم میزاشتم
تغریبا نصف طول سقف خونه رو طی کرده بودم
دوباره نگاهی به پایین انداختم کیومرث و فاطمه هنوز مشغول حرف زدن بودن سعی کردم گوش هام و تیز کنم تا بفهمم چی میگن اما صدا نامفهوم بود
لحظه ای نگاه کیومرث به من خورد قدمی به عقب برداشت و گفت :اون بالا چکار میکنی از لبه ی سقف فاصله بگیر خطرناکه
بی توجه بهشون دوباره شروع به قدم زدن کردم کیومرث تن صداش و بالا برد و گفت :دارم بهت میگم عقب بایست میوفتی
با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم و مجنون وار گفتم : میخوام پرواز کنم
دست هام و باز کردم و ژِس پرواز گرفتم
کیومرث : تهمینه چرا دیونه بازی در میاری بیا پایین
همون لحظه صدای بابا رو شنیدم که گفت :چیشده
بابا رو نمیدیدم ولی دوباره شروع کردم به خندیدن
دلیل خنده هام و نمیدونستم شاید تیک عصبی بود ، خنده ام شدت گرفت و کمی به سمت پایین متمایل شدم
کیومرث با صدایی که ترس توش موج میزد گفت :تهمینه از لبه ی سقف دور شو خطرناکه میوفتی
با حرف های کیومرث بیشتر خنده ام گرفت و برای لحظه ای تعادلم و از دست دادم ولی زود به خودم مسلط شدم و دوباره شروع به خندیدن کردم
بابا و تیرداد هم به کیومرث و فاطمه اضافه شدن ، میخواستن ببینن چی شده
ولی من بی توجه به همه دست هام و باز نکه داشته بودم و ژس پرواز گرفته بودم
بابا : داری چه غلطی میکنی ببا پایین
تهمینه : من میخوام پرواز کنم ، بابا تو دوست نداری دخترت پرواز کنه ؟!
کم کم همه تو حیاط جمع شدن
محمد و میدیدم که با صورت بی احساسی بهم نگاه میکنه از همه رو مخ تر هرمس بود که بی سروصدا فقط نگاهم میکرد
…