رسم دل پارت ۱۸

3.6
(15)

 

 

 

 

بالاخره این دو ساعت کذایی و پر استرس تموم شد. زنگ خورد و بچه‌ها به حیاط رفتن. من هم داشتم این پا و اون پا می‌کردم که خانم امینی صدام زد:

 

-شیدا جان بیا پیشم.

 

رفتم کنارش و سرم رو پایین انداختم. داشتم با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم که یهو دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و گفت:

 

-حالا بگو ببینم چی شده؟ کاری کردی؟ درس نخوندی؟ می‌دونی که بابات روی درس‌هات خیلی حساسه.

 

با سر به نشانه‌ی نه جواب دادم. بغض کرده بودم و نمی‌تونستم اصل قضیه رو براش تعریف کنم. چون خودم هم شک داشتم که از قضیه بویی برده باشن. دستی انداخت زیر چونه‌ام و سرم رو بلند کرد و با چشم‌های مهربونش نگاهم کرد و ادامه داد:

 

-اگه اصل قضیه رو برام بگی که چی شده اون وقت می‌تونم کمکت کنم. مثل همیشه؛ به من که اعتماد داری؟

 

منو منی کردم و جواب داد:

-بله خانم اعتماد دارم. فقط خودمم نمی‌دونم قضیه چیه! واسه همین نمی‌دونم چی بگم.

 

تو همین بحث‌ها بودیم که یه نفر در کلاس رو زد و گفت:

 

-ببخشید خانم جلیلی گفتن طلوعی کیفش رو هم با خودش بیاره دفتر.

 

دیگه رنگ به رو نداشتم مطمئن شدم قضیه از چه قراره. کاملا محسوس دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. خانم امینی متوجه حال خرابم شد. و فقط در گوشم گفت: «آروم باش.»

 

بعد با هم سمت دفتر رفتیم. آب دهنم رو قورت دادم و کوله‌ام چنگی زدم. کیفم توی بغلم بود و داشتم موزائیک‌های کف دفتر رو می‌شمردم تا شاید استرسم کمتر بشه. ولی فایده‌ای نداشت.

 

از پشت صدای خانم جلیلی رو شنیدم که گفت:

 

– وسایل کیفت رو خالی کن روی میز و خودتم عقب وایستا. امروز دیگه باید تکلیف تو رو روشن کنیم. اینجوری ادامه پیدا کنه تو یه تنه کل مدرسه رو به گند می‌کشی.

 

 

خدایا همین رو کم داشتم. حتما یکی از بچه‌های خود شیرین من رو لو داده بود. صبح وقتی داشتم توی کیفم به شقایق نشونش می‌دادم؛ حتما دیده بودن.

 

آب دهنم رو قورت دادم و با استرس نگاهی به خانم امینی کردم. کاش اون اینجا نبود. حسابی قرار بود آبروم پیشش بره. حالا درباره‌ی من چی فکر می‌کرد. برای بار هزارم به آرمیتا لعنت فرستادم. دختره‌ی خنگ من رو تو چه دردسری انداخت. آروم جلو رفتم و زیپ کوله‌ام رو باز کردم کتاب‌هام رو خالی کردم روی میز ولی حواسم بود بسته از کیفم نیوفته.

 

مجبور شدم بقیه‌ی وسایل ممنوعه رو هم خالی کنم تا بهم شک نکنن. حتی از خیر گوشیم هم گذشتم و گذاشتمش روی میز و بعد به کوله‌ی خالیم چنگی زدم و عقب وایستادم.

 

خانم جلیلی جلو اومد و وسایلم رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و گفت:

 

-به‌به چشمم روشن مدرسه جای این‌هاست؟! تو مگه تعهد کتبی ندادی؟! بازم که با خودت گوشی آوردی؟! فکر کردی بازم با وساطتت پدرت گوشیت رو بهت برمی‌گردونم؟

 

سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم. از استرس داشتم می‌مردم. قلبم توی دهنم داشت می‌زد. آب دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم:

 

-خانم به خدا خاموشه خودتون ببینید. امروز بعد مدرسه با مامانم قرار داشتم واسه‌ی همین اوردم. خانواده‌ام خودشون خبر دارن می‌تونید زنگ بزنید بپرسید.

 

دست‌هاش رو قفل کرد پشتش و بهم نزدیک شد و گفت:

 

-مگه خبر داشتن خانواده مجوزی که گوشی بیاری مدرسه؟! قانون قانونه و برای همه یکسانه.

 

زیر لب چشمی گفتم و ادامه دادم: دیگه تکرار نمیشه. ببخشید.

 

یه دور دوره من زد و خیره به کوله‌ام نگاهی کرد و گفت:

 

-دیگه چی تو کیفت داری؟ مطمئنی همه‌اش رو خالی کردی؟

 

بیشتر کوله‌ رو به بغلم چسبوندم و گفتم:

 

-همش همین‌ها بود دیگه چیزی ندارم.

نمی‌دونستم چی بگم تا دست از سرم بردارن. خانم امینی کل مدت رو داشت با آرامش من رو نگاه می‌کرد. خجالت می‌کشیدم تو صورتش نگاه کنم. ولی همون زیر چشمی هم که آرامشش رو می‌دیدم آروم می‌شدم. چقدر این آرامشش رو دوست داشتم.

 

 

 

 

خانم جلیلی رو به روم ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

-بده ببینم اون کوله‌ی خالی که اینقدر سفت چسبیدیش. حتما چیز مهمی رو توش جا گذاشتی.

 

کوله رو از دستم کشید و دنیا روی سرم خراب شد همین الان بود که پیداش کنن و آبرو و حیثیت برام نمونه. چشم بستم و نفسم توی سینه‌ام حبس شد. کوله رو با دقت گشت و دست آخر به قسمت مخفی داخلش رسید و جعبه رو بیرون کشید.

 

انگار یه سطل آب داغ رو روم خالی کردن. جرأت سر بلند کردن نداشتم. قلبم دیگه نمی‌زد. چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت. حس می‌کردم الانه که غش کنم و بیوفتم کف زمین. خانم جلیلی جعبه به دست اومد جلو و گفت:

 

-چشمم روشن این چیه توی کیفت؟ مدرسه رو با کجا اشتباه گرفتی؟ معلوم نیست چه غلط‌ها می‌کنی و می‌خوای توی مدرسه ماسمالی کنی! زود توضیح بده این چیه؟! طلوعی این دفعه چه گندی بالا اوردی؟!

 

به تته پته افتاده بودم آخه چی باید می‌گفتم یه قطره آب تو دهنم نمونده بود آروم لب زدم:

 

-خانم اون مال من نیست. یکی از بچه‌ها خواسته بود تا براش بخرم. واسه‌ی اون خریدم.

 

با عصبانیت سرم داد کشید و گفت:

 

‐کی؟ واسه‌ی کدوم دختر خراب اینو خریدی؟ حتما تو هم باهاش بودی و خبر داری گند بالا اورده؟! معلوم نیست شما دخترها اصلا چرا مدرسه میاید! همون بهتره بمونید توی خونه تا بچه‌های معصوم مردم رو به انحراف نکشید.

 

واقعا حرفی نداشتم بزنم به آرمیتا قول داده بودم که بین خودمون می‌مونه اگه دهن باز می‌کردم آرمیتا بیچاره می‌شد. کی باور می‌کرد توی تولد دوستش که همه هم دختر بودن بهش تجاوز شده! همین خانم جلیلی کلی بهش تهمت خراب بودن می‌زد. طفلک آرمیتا یه ماه بود از ترسش دهن باز نکرده بود به کسی بگه افسردگی گرفته بود و نمی‌تونست درس بخونه. اگه خانواده‌ی سنتییش می‌فهمیدن توی اون تولد کذایی که به زور راضیشون کرده بود تا بره؛ چه بلایی سرش اومده؛ مطمئنن زنده نمی‌ذاشتنش. بهش قول داده بودم کمکش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x