رمان رسم دل پارت ۳۰

3.8
(14)

 

 

 

پری بانو ابرویی در هم کشید و خیلی بی میل دوباره صندلی رو کشید و نشست. انگشت‌های دستش رو توی هم گره زده و گذاشت روی میز و با پاش ضرب گرفته بود. طوری که به کیاوش بفهمونه که عجله داره و حوصله‌ی زیاد اونجا موندن رو نداره.

 

کیاوش نگاهی به سارا کرد و متوجه استرس سارا شد. دستش رو از زیر روی پای سارا گذاشت و نوازشش کرد. بعد با لبخندی که به سارا زد و چشماش رو لحظه‌ایی باز و بسته کرد. نفسی گرفت و رو به پری بانو گفت:

 

-مامان جان ما فکرامون رو کردیم و برای زندگیمون تصمیم گرفتیم. با سارا قرار گذاشتیم یه مورد مناسب و قابل اعتماد پیدا کنیم و کارهای قانونی رحم اجاره‌ایی رو انجام بدیم. ان‌شاالله اگه خدا بخواد بتونیم بچه‌ی خودمون رو بزرگ کنیم.

 

کیاوش منتظر داشت مامانش رو نگاه می‌کرد و منتظر عکس العمل پری بانو بود. پری با اینکه از شنیدن تصمیم کیاوش خوشحال شده بود ولی به روی خودش نیاورد.

 

پشت چشمی نازک کرد و بدون عکس العمل خاصی طلبکارانه جواب داد:

 

-چه عجب یه بارم که شده توی زندگی مشترکت یه تصمیم عاقلانه گرفتی؟! وگرنه باید تا آخر عمر اجاقت کور می‌موند پسر جون.

 

پری جوری جواب داد که کیاوش متوجه بشه که خیلی هم این تصمیم برای مادرش مهم نبوده. گرچه از ته دل خوشحال و راضی بود از اینکه بالاخره نقشه‌اش گرفته بود و حرف خودش رو به کرسی نشونده بود. این بار با مکثی از سر میز بلند شد که کیاوش گفت:

 

-شما پیشنهادی ندارین؟ اگه فرد مناسب و قابل اعتمادی می‌شناسین لطفا بگید تا بریم تحقیق کنیم.

 

پری همون جور که داشت از میز فاصله می‌گرفت گفت:

 

-من به جز شیدا کس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم. اونم که ظاهرا به مزاج جنابعالی خوش نیومده! دیگه بقیه‌اش به من ربطی نداره.

 

خودتون بگردین یکی شبیه خودتون رو پیدا کنین. فوقش اینه که من برای نُه ماه از اینجا میرم. چون اصلا نمی‌تونم دیگه دو تا خشک مقدس رو هر روز کنار خودم تحمل کنم. افسردگی می‌گیرم والاه. خدا رو شکر چند تا ویلا دارم.

 

 

کیاوش کلافه دستی لای موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-منظورتون از این حرفا چیه؟ چرا شما هیچ وقت با عقاید ما کنار نمیاید. چطور ما حرفی به طرز فکر شما نمی‌زنیم! اما شما هیچ وقت به عقاید ما احترام نمی‌ذارید. والاه جای دوری نمیره. ناسلامتی غریبه نیستیم. پسر و عروست هستیم.

 

پری بانو سری با تأسف تکون داد و دماغشون رو جمع کرد و گفت:

 

-والاه من با عقاید عصر هجری کنار نمیام. من تو گذشته‌ها زندگی نمی‌کنم و بی‌خودی به خودم و روحم عذاب نمیدم. الانم اگه کاری نداری و سخنرانی‌هات تموم شد من باید برم. کلاس یوگا دارم.

 

کیاوش ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت:

 

-باشه برید. اشتباه از من بود که فکر کردم می‌تونم روی شما هم حساب باز کنم. خودمون می‌گردیم بالاخره یه نفر پیدا میشه که به خاطر نیاز مالی یا هر دلیل دیگه‌ایی، رحمش رو اجاره بده.

 

-آره حتما بگردین. دختر به این دسته‌ی گلی براتون پیدا کردم. پیف پیف؛ واه واه می‌کنید. حالا خوبه زنتم شیدا رو خیلی خوب می‌شناسه. البته فکر کنم حسادت زنانه هم توی این قضیه دخیله. بالاخره شیدا یه سر و گردن از سارا جلوتره و خوشگل‌تره. بالاخره احتیاط شرط عقل. به زور پسر ساده‌ی منو تور کرده. ممکنه عین ماهی از دستش لیز بخوره و بره.

 

سارا هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. و دندوناش رو با حرص بهم دیگه می‌سایید. تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و گفت:

 

-من هیچ مشکلی با شیدا ندارم. اگه کیاوش و خود شیدا راضی باشن؛ منم حرفی ندارم و موافقم. می‌دونید چرا پری بانو؟

 

این بار سارا پشت چشمی نازک کرد و با اطمینان و تحکم گفت:

 

-چون هم به خودم و ویژگی‌هام مطمئنم و هم به کیاوش عین چشمای خودم اطمینان دارم و می‌دونم قرار نیست دلش بلرزه و از دستم لیز بخوره. آخه می‌دونید من اصلا تو دستم نگهش نداشتم. خودش با عشق کنارم مونده. که اگه غیر از این بود شک نکنید من ولش می‌کردم.

 

 

 

پری بانو برافروخته داشت کیاوش رو نگاه می‌کرد و منتظر جوابی از طرف پسرش بود که کیاوش با لبخند دست دور گردن سارا انداخت و گفت:

 

-الهی قربون خانمم بشم که خودش می‌دونه چقدر عاشقشم. فدات بشم که این‌قدر بهم اعتماد داری.

 

آروم و نرم بوسه‌ایی روی گونه سارا گذاشت و با لبخند محو تماشای چشمای پر اضطراب سارا شد. دستی به موهای سارا کشید تا کمی از التهاب درونی سارا کم کنه.

 

بهتر از این نمی‌شد تا این حد حرص پری بانو رو در بیاره و عصبیش بکنه. پری که از شدت عصبانیت داشت منفجر می‌شد، ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-خبِ خبِ چه دل و قلوه‌ایی هم بهم دیگه میدن و می‌گیرن. خجالتم نمی‌کشن مثلا جلو یه بزرگتر احترام نگه دارن.

 

اتفاقا منم مشتاقم این اعتماد تو رو محک بزنم سارا خانم. حالا که همگی راضی هستیم پس بهتره تا مرغ از قفس نپریده برم باهاش صحبت کنم و کار رو یه سره کنم. بعدش ببینیم دل کدومتون می‌لرزه.

 

پری بانو تیکه‌ی خودش رو انداخت و همراه با پوزخندی که زد توی گوشیش دنبال شماره‌ی شیدا گشت. بعد پشت کرد به سارا و کیاوش و به سمت اتاقش رفت.

 

~•~~~~~•~~~

 

* شیدا *

 

کلافه و بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. امروز صبح شیفت کاری مهشید نبود. منم حال نداشتم تنهایی برم کافه، واسه‌ی همین زنگ زدم و تایم صبح رو مرخصی گرفتم. دستام زیر سرم بود و به سقف اتاق خیره شده بودم.

 

سه روز بود از تماسم با مامان می‌گذشت و هنوز هیچ خبری نبود. دلم نمی‌خواست خودم دوباره بهش زنگ بزنم. وقتی سراغی ازم نگرفته یعنی اصلا منو دیگه نمی‌خوان. مثل همیشه حتما بابا گفته “دور این دختره‌ی چشم سفید رو خط می‌کشم و دیگه دختری به این اسم ندارم‌.”

 

این جمله، همیشه وقتایی که خطایی ازم سر می‌زد، تیکه کلامش بود. ولی این دفعه واقعا خطای بزرگی مرتکب شده بودم. آبروشو توی یه شهر برده بودم. یه جورایی بهش حق می‌دادم. ولی خب همش تقصیر خودش بود که اینقدر افکار و عقاید و تصمیماتش رو بهم تحمیل می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌‌
2 سال قبل

پارت امروز رو نمیزارید؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x