گونه مامان رو چندین و چند بار پشت سر هم بوسیدم.
به سختی ازش جدا شدم و با کشیدن چمدون و وسایلم وارد خونه شدم.
انقدر ذوق و شوق داشتم که به هیچ چیز خونه دقت نکردم.
مامان جلو تر از من رفت و درو باز کرد.
وسایلو جلو در گذاشتم و وارد سالن شدم.
_حاجی کجاست مامان؟
مامان با ذوق گفت
_قربون مامان گفتنت، توی اتاق دراز کشیده عزیزم.
بزار خستگی راه از بدنت خارج شه بعد برو.
_الویتم الان دیدن حاجیه مامان.
حس میکنم دلتنگشم…
همراه مامان جلو در اتاق ایستادیم.
درو باز کردم وارد شدم.
قبل از نگاه کردن و چرخوندن چشمام، آروم گفتم
_ببخشید مامان
و درو بستم.
چرخیدم و نگاهمو به فردی دوختم که روی تخت دراز کشیده بود.
حسابی نحیف و لاغر شده بود.
نزدیکش شدم.
بی سر و صدا کنارش روی تخت نشستم و به صورتش زل زدم.
چشم بسته گفت
_خانوم چیزی شده؟
وقتی صدایی نشنید آروم چشماشو باز کرد.
منو دید ولی چشماشو بست.
یه قطره اشکم روی دستش افتاد.
اینبار با تعجب چشماشو باز کرد و زوم کرد روی من.
نمیدونم چقدر به من نگاه کرد.
چند بار پلک شد و دستشو به صورتش کشید.
با لبخند محوی گفتم
_سلام حاجی، دختر بی معرفتت اومده!
انگار باورش نمیشد. هی پلک میزد…
_خواب نیستی حاجی. خود واقعمیم. تابان دخترت…
با صدای لرزون گفت
_تابان بابا تویی؟ خواب نمیبینم؟
دلم با دیدن این حالتش، حرف زدنش، گرفت.
باورم نمیشد همون حاجی ای باشه که یه زمانی داشت منو مجبور به ازدواج میکرد.
اصلا خودش نبود. این حاجی مهربون و نحیف کجا!
اون حاجی بد اخلاق و بدجنسی که دخترشو سیاه و کبود میکرد کجا!
زمین تا آسمون فرق کرده بود.
دستمو با علاقه روی صورتش کشیدم.
خم شدم و بوسه ای روی گونه اش گذاشتم . . .
بابا دستشو روی صورتم گذاشت و لرزون گفت
_تابان بابا خودتی؟
لبخندی زدم و دستمو گذاشتم روی دستش…
☆☆☆☆☆
به مناسبت اومدنم و برای تموم شدن نگاهای بد مردم به خانواده ام ترتیب یه مهمونی رو دادیم.
همه فامیل و همسایه ها دعوت بودن.
وقتی مامان زنگ میزد دعوت کنه هر کدوم یه تیکه ای مینداختن.
توی سه روز اولی که اومدم ایران فهمیدم خانواده ام چه زجری رو متحمل شدن ولی!
اگر اینکارو نمیکردم، الان انقدر موفق و آزاد نبودم.
با تقه ای که به در اتاق خورد از روی تخت بلند شدم و جلو آینه ایستادم.
_بفرمائید!
در باز شد، حلیمه خانم که برای کمک به مامان اومده بود توی چارچوب در ایستاد و گفت
_خانم مادرتون میگن همه اومدن… تشریف نمیارید؟
_چرا به مامان بگو تا چند دقیقه دیگه میام.
حلیمه خواست بره بیرون اما پشیمون شد و گفت
_خانم ماشالله بزنم به تخته خیلی ناز و دلبر شدید… میرم براتون اسپند دود کنم چشم نخورید!
خندیدم و حلیمه خارج شد. به خودم توی آینه نگاه کردم.
میکاپ لایت روی صورتم جذاب تر و دخترونه تر از همیشه ام کرده بود.
لباس شب بلند سورمه ایم، آستین توری داشت و سه ربع بود.
موهای بلندم فر شده ام دورم ریخته بود و جلوی موهام روی صورتم بود.
سیلور ظریف و دخترونه ای که روی موهام جا خوش کرده بود صد برابر زیبایی موهامو بیشتر کرده بود.
میخواستم دقیقا همینطوری از اتاق خارج شم.
بزار بگن دختر حاجیه ولی نمیدونه حجاب چیه.
میخوام امشب خود واقعیم باشم.
کسی باشم که همیشه دوست داشتم باشمو با آترین بهش رسیدم.
آخ آترین!
سریع گوشیو برداشتم و تماس تصویری گرفتم.
همین که آترین جواب داد گفتم
_سلام سلام… خوبیییی؟
آترین
_سلام عزیزم خوب باشی خوبم…
دلم ضعف رفت برای این مدل جواب دادنش… از روزی که اومده بودم ایران همینقدر مهربون شده بود.
مهربونی اون بی منظور بود ولی قلب من . . .
نا محسوس نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_چطور شدم؟
آترین
_عالی بودی، عالی تر شدی.
با اعتماد به نفس از اتاق خارج میشی. میری روی اون قسمتی که درست کردی و تو دید همه است. با صدای بلند و رسا سلام میکنی.
در آخر هم یه توضیح میدی و تمام.
اصلا و ابدا به هیچ کس دقت نمیکنی و اهمیت نمیدی، بزار هر کس هر چرت و پرتی که دلش میخواد بگه.
تو چه کسی چیزی بگه چه نگه باید اعتماد به نفستو نگه داری!
درست شد؟
_چشم!
اگر درست نبود هم با حرفات درست شد.
خب من برم دیگه!
آترین گفت
_برو عزیزم. فقط تابان جان؟
خواستم بگم جانم؟ بگم چی میخوای عشقم ولی جلو خودمو گرفتم و به سوالی نگاه کردن بسنده کردم.
آترین
_خانواده من دعوتن؟
_آره مامان دعوتشون کرده و الان فکر کنم بیرون از این اتاق یه گوشه نشستن.
با لبخند گفت
_برو ببینم چند مرده حلاجی!
خدافظی کردیم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و وقتی از خودم مطمئن شدم، قدم های محکم برداشتم و از اتاق خارج شدم.
خداروشکر تا وقتی خودمو جمع و جور کنم هیچ کس متوجهم نشد.
رفتم روی قسمتی انتهای سالن که برای امروز با چند تا وسیله، سکو مانندش کردیم.
ایستادم… نفس عمیق کشیدم… با صدای بلند و رسا طوری که همه متوجهم بشن گفتم
_سلام خیلی خوش اومدید!
نگاهای یهویی همه به من باعث شد برای یه لحظه استرس بگیرم؛
ولی با یاد آوری حرفای آترین خودمو آروم کردم و گفتم
_خیلی خوش اومدید و ممنونم که دعوتمون رو پذیرفتید.
حقیقتا این مهمونی دلیل خاص داره و مطمئنم همتون متوجه اید.
به قدری تو شوک بودن که لام تا کام حرف نمیزدن…
_من، تابان؛ فرزند این خانواده هستم که حدودا دو سال و نیم پیش از ایران خارج شدم.
با اطلاع داشتن خانوادم و همراهی هاشون.
همه کار کردن تا من بتونم از ایران به کشور مد نظر برم برای ادامه تحصیل! . . .
وقتی دیدم هنوز همه ساکتن و با بهت دارن به من نگاه میکنن ادامه دادم
_تو یه این مدت زمان، هر کدومتون به نحوی راجب من و خانواده ام صحبت کردید. قضاوت کردید.
حتی! تا جایی که اطلاع دارم توهین کردید و خانواده منو انگشت نمای عالم و آدم کردید.
اکثر شماهایی که اینجا هستید، محجبه و با خدایید.
ولی…
حرفمو خوردم. نمیخواستم مهمون رو بیشتر از این آزرده کنم!
_بازهم ممنونم که تشریف آوردید و امیدوارم بهتون خوش بگذره.
اومدم بیام پایین که یکی گفت
_چرا دروغ میگی؟
خودم شاهدم نصفه شب از جلوی در غیب شدی.
یه مدت که خانواده ات بی تابی میکردن و به همه جا سر میزدن برای پیدا کردنت.
الان این حرفارو زدی که آبروی خانوادتو بخری؟
دختر جون تو خیلی وقته آبرویی برای خانوادت نذاشتی.
حتی همین الان. با این وضع تیپ و قیافه ات.
نمیگی چند مرد اینجا نشستن؟
شاید هم حیا و عفتت رو همون شب با رفتنت به باد دادی!
این صدا، صدای زن اقبالی بود.
آترین حدس زده بود که مادرش ساکت نمیمونه…
_شما خانم اقبالی هستید درسته؟
کسی که ادعای مذهبی بودن و خدا پیغمبر داره؟
همون آدمی که پسرشو به خاطر خواننده شدن طرد کرد؟
برای پسر دومش که باصطلاح مداحه، رفت دختر ۱۰ ۱۲ سال کوچیک تر انتخاب کرد؟
احیانا شما همون آدمی نیستید که باعث شدید میونه مادر و دختر و پدر و دختر خراب بشه؟…
نفسم گرفت. من نمیخواستم به مهمون بی حرمتی کنم ولی خدایا خودت شاهد باش!
اون نذاشت…
_خانم اقبالی، من فرار نکردم خانوادم خبر داشتن.
من با رضایت پدر و مادرم، به کمک آقای آترین راسل از کشور خارج شدم.
رفتم کشوری که بتونم درس بخونم و پیشرفت کنم.
از مهم تر جلو ازدواجی رو بگیرم که پسره در ظاهر متدین بود!
پسری که یکی دوبار وقتی به دختر محرم نبود، بهش میخواست دست درازی کنه!
پسری که…
با پریدن توی حرفم اجازه صحبت بهم نداد
_بسه ورپریده. از تیپ و قیافه ات معلومه چیکاره هستی . . .