رمان رسم دل پارت ۳۲

4
(10)

 

 

مکثی کردم و نگاهی به چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی مهشید نگاه کردم و ادامه دادم:

 

-البته راستش رو بخوای پولش هم وسوسه‌ام کرده. بالاخره کم پولی نیست. وقتی خانواده‌ام هم منو دیگه نمی‌خوان باید خودم یه فکری به حال زندگیم بکنم. به نظرم امروز که قراره بیان یه کم ناز کنم شاید بتونم قیمت رو بالاتر ببرم و دست آخر با منت، قبول کنم. اینجوری بهتره و فکر نمی‌کنن من هول کردم و از خدام بوده. نظرت چیه؟

 

سوالی به مهشید نگاه کردم. همچنان ساکت بود و ماتش برده بود. انگار هنوز نتونسته بود حرفام رو هضم بکنه. پلکی زد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-شیدا واقعا می‌خوای یه همچین کاری بکنی؟! نمیفهمم چطور این همه مدت این چیزها رو قایم کردی و به من حرفی نزدی؟! ناسلامتی ما دوستیم و داریم توی یه خونه زندگی می‌کنیم! مثلا قراره من اینجا ازت مواظبت بکنم.

 

سریع پریدم وسط حرفش و معترض گفتم:

 

-مهشید دوستیمون به کنار، ولی من بچه نیستم که نیاز به مواظبت و مراقبت داشته باشم. مامانم این‌ها به اندازه‌ی کافی تا الان این کار رو باهام کردن. که اگه راحتم می‌ذاشتن، الان به جای اینکه اینجا باشم، سر خونه و زندگیم بودم. پس سعی نکن نقش بزرگتر رو برام بازی کنی. وگرنه مجبور میشم‌ از همین جا هم بذارم برم.

 

عصبی و دلخور بودم؛ از اینکه همه عین بچه‌ها باهام رفتار می‌کردن، حسابی شاکی بودم. مهشید هم که دید از دستش ناراحتم آروم گفت:

 

-من که حرفی نزدم. دلم می‌خواد فقط کمکت کنم تا بتونی تو تهران جا گیر بشی. وگرنه هر کاری دوست داری بکن. به من ربطی نداره.

 

از جاش بلند شد که بره. سریع از پشت دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.

 

-صبر کن مهشید؛ ببخشید منظور بدی نداشتم. من می‌دونم توی این مدت اگه حمایت و کمک‌های تو نبود من نمی‌تونستم اینجا دووم بیارم. حالا اینا عصری قراره بیان برای حرف زدن و مثلا تشکر کردن. می‌گی چیکار کنم؟ چطوری قبول کنم که خیلی ضایع نباشه؟

 

 

مهشید تا به سمتم برگشت بغلش کردم و گونه‌اش رو بوسیدم و بعد منتظر جوابش شدم. لبخند محوی زد و گفت:

 

-کاری نکردم. تو دوست صمیمی من هستی. معلومه که کمکت می‌کردم. والاه نمی‌دونم چی بگم. حتما خودت همه‌ی جوانب کار رو سنجیدی که میخوای قبول کنی. ولی بدون این پولی که قراره بگیری، پول نابودی آینده و تمام آرزوهاته، پس به کم قانع نشو. بعد از یه حاملگی و زایمان علنا تو با یه زن بیوه‌ی بچه‌دار فرقی نداری. دیگه توقعاتت رو باید پایین بیاری.

 

ناراحت سرم رو پایین انداختم و تو فکر رفتم. حق با مهشید بود. من با این کارم داشتم آینده‌ام رو نابود می‌کردم. ولی چاره‌ایی نداشتم. بدون پول هم آینده‌ی من نابود شده محسوب می‌شد. اینجوری حداقل شانس یه زندگی آروم و بی دغدغه رو داشتم.

 

ازدواج بخشی از آینده‌ای بود که می‌تونست اصلا اتفاق نیوفته. من می‌تونستم با پول خودم رو خوشبخت کنم.

 

سری به تایید حرف‌های مهشید تکون دادم و گفتم:

 

-هوم حق با توئه باید قیمتی بهشون بگم که ارزشش رو داشته باشه. فقط خدا کنه پشیمون نشن و زیرش نزنن.

 

مهشید دستم رو گرفت و فشاری داد و با لبخند گفت:

 

-انشالله که پشیمون نمیشن. من برم برای عصر یه کم خرید کنم. میوه و شیرینی نداریم‌. زشته بار اولشون دارن میان اینجا؛ تو هم پاشو یه دوش بگیر و به سر و وضعت برس. شبیه از جنگ برگشته‌ها شدی.

 

دست انداختم گردنش و محکم بوسیدمش و گفتم:

 

-تو بهترین دوست دنیایی. ممنونم که هستی. ببخشید خیلی برات دردسر درست کردم.

 

خندید و دستش رو روی هوا تکون داد و برو بابایی گفت و رفت. آهی کشیدم و لبه‌ی تخت نشستم. استرس داشتم و هزار و یک فکر و خیال به ذهنم میومد. غرق افکارم بودم و باز یاد اون پناهی عوضی افتادم. اگه این‌قدر بی عرضه و آشغال نبود، الان من سر خونه زندگی خودم بود. حیف که ذات خرابش رو دیر شناختم. دیر فهمیدم چه تفاله‌ی به درد نخوریه.

 

 

 

هر چقدر اصرار کردم که مهشید هم خونه بمونه و کنارم باشه، قبول نکرد و گفت بهتره من تنها باهاشون صحبت کنم. اینجوری هر دو طرف راحت‌تر حرفاشون رو می‌زنن.

 

رفتم حموم و یه دوش گرفتم. لباس مناسب و پوشیده‌ایی تنم کردم. شالم رو روی سرم انداختم و به یه کرم و رژ کم‌ رنگی اکتفا کردم. دلم نمی‌خواست تو چشم باشم. شاید اینجوری دیدار افتضاح دفعه‌ی قبلی رو فراموش می‌کرد. گرچه بعید بود اون صحنه‌های تنفس دهن به دهن به این زودی‌ها از ذهنش پاک بشه.

 

منتظر روی کاناپه نشستم و از استرس فقط پاهام رو تکون می‌دادم تا اینکه زنگ زده شد. از آیفون نگاه کردم. پری بانو و کیاوش بودن. سارا همراهشون نبود. سبد گل بزرگی دست پری بانو بود که به زور به بغل کیاوش داد. پوزخندی زدم و در رو باز کردم.

 

* سوم شخص *

 

پری بانو خوشحال بود و حسابی توی دلش عروسی بود از اینکه بالاخره به خواسته‌ی خودش رسیده. با خودش تصمیم گرفته بود هر جوری که شده شیدا رو امروز راضی کنه و دست پر به خونه برگرده. حتی با پیشنهاد پول بیشتر.

 

نقش‌های پری تمومی نداشت. الان که قدم اول رو برداشته بود، داشت به ادامه‌ی راه فکر می‌کرد. تو ذهنش فقط شیدا رو کنار کیاوش می‌دید و از این آینده‌ای که ساخته بود، قند توی دلش آب می‌شد.

 

کیاوش اخم‌هاش تو هم بود و کلافه، اصلا حس خوشایندی نسبت به این دیدار نداشت. دلش می‌خواست سارا هم کنارش می‌بود. ولی اصرارهاش فایده‌ایی نداشت و سارا همراهیش نکرد. دم در بودن که پری بانو به زور سبد گل رو تو بغلش جا داد که کیاوش معترض گفت:

 

-این چه کاریه مادر من؟! مگه اومدیم خواستگاری؛ که سبد گل رو دست من میدین! حالا خیلی ازش خوشم میاد که سبد گل بهش تقدیم کنم؟

 

پری بانو لبخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-کم از خواستگاری هم نداره پسر جون. بعدشم جون تو رو نجات داده ها؛ تو باید ازش تشکر بکنی که مدیونشی. همین که زن بی ادبت همراهمون نیومده، کافیه. تو باید جورش رو بکشی. تا دل شیدا باهامون نرم بشه و اصل کاری رو قبول بکنه. الانم اون اخم‌هات رو باز کن تا دختر مردم رو تو همین برخورد اول نا امیدش نکردی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x