شیدا مکثی کرد و به فکر فرو رفت. توان حرف زدن با سارا رو نداشت و ازش خجالت میکشید. ترجیح داد حرفشون رو باور بکنه. با منو و منی گفت:
-نه دیگه لازم نیست زنگ بزنید. حرف پری جون رو قبول دارم.
پری خوشحال با لبخندی گفت:
-شیدا جون پس قبوله دیگه؟ انشاالله از فردا بریم دنبال کارهاش.
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اجازه بدید تا فردا فکر کنم و بعد جواب قطعی رو بدم.
کیاوش کلافه نفسش رو بیرون داد و پوفی کشید. پری هم که خیلی عجله داشت همه چی زودتر تموم بشه، گفت:
-نه دیگه به اندازهی کافی فکر کردی. فردا صبح آماده شو تا بیایم دنبالت. هم بریم محضر برای کارای قانونی و هم بریم دنبال آزمایشات پزشکی.
شیدا که دید دیگه چارهای براش نمونده مجبور شد قبول کنه. پری خوشحال گونهی شیدا رو بوسید و خداحافظی کردن. به محض نشستن تو ماشین کیاوش متعرض رو به مامانش گفت:
-این چه کاری بود کردی مامان؟! مگه من سر گنج نشستم! چرا بدون مشورت خودت میبری و میدوزی؟!
پری از سر رضایت لبخندی زد و گفت:
-کیاوش خیلی خوشحالم. سعی نکن این خوشحالی منو ازم بگیری. من نوه میخواستم. دربارهی قیمتش هم خودم تصمیم گرفتم. چون خودم قراره کل پولش رو حساب کنم. پس به جای این حرفها و اوقات تلخیها روشن کن بریم که امشب باید یه سور حسابی بدم. شام مهمون من هستین.
* شیدا *
حسابی کلافه بودم و هی طول و عرض سالن رو بالا و پایین میکردم. زنگ زدم به مهشید تا زودتر برگرده خونه. اصلا یه استرس عجیبی کل وجودم رو گرفته بود. دستهام یخ کرده بود. مهشید بعد از نیم ساعت خودش رو رسوند. اول کلی تو بغلش گریه کردم. دلتنگی عجیبی سراغم اومده بود.
بعد از اینکه یه کم آروم شدم. نفسی گرفتم و گفتم:
-مهشید کارم اشتباهه؟ نمیدونم چرا خر شدم و قبول کردم. ولی واقعا به پولش احتیاج دارم. آخه کجا من کار پیدا میکردم که توی این مدت کم این همه درآمد داشته باشه! چی میگی؟
مهشید سرم رو روی شونهاش فشار داد و محکمتر بغلم کرد و گفت:
-حالا که قبول کردی دیگه به چیزی جزء تموم شدن قرارداد و نُه ماه دیگه، فکر نکن. به آزادی و زندگی بعدش فکر کن و دیگه بیخودی خودت رو عذاب نده.
کل شب رو روی هم دو ساعت هم نخوابیده بودم. از استرس و نگرانی و فکر به آیندهی نامعلومم؛ خواب به چشمهام نمیاومد. نزدیکهای صبح، از خستگی یه ساعتی خوابم برد. مهشید بوسهی نرمی روی گونهام گذاشت و صدام زد:
-شیدا جونم پاشو دیرت نشه. قبل از رفتن صبحانه بخور تا ظهر بیرون علافی ضعف میکنی.
چشمهام رو به زور باز کردم و خمیازهای کشیدم و خوابآلود گفتم:
-مگه ساعت چنده؟ من تازه خوابم برده بود. باشه الان پا میشم.
مهشید لبخندی زد و گفت:
-ساعت هشته. تا نیم ساعت دیگه میان دنبالت. پاشو که حسابی دیر شده.
با بی میلی از جام بلند شدم و برای آخرین بار گوشیم رو چک کردم تا ببینم از مامان خبری شده یا نه! وقتی دیدم هیچ خبری نیست. با حرص سیم کارت رو دراوردم و پرتش کردم ته کشوی میز آرایش، این بدترین حس دنیا بود که حتی عزیزترین کسهات هم تو رو نخوان و سراغی ازت نگیرن.
نفهمیدم چطور هول هولکی آماده شدم و به زور و اصرار مهشید؛ یه لقمه صبحانه خوردم. پری بانو به گوشیم زنگ زد که رسیدن و پایین منتظرم هستن. مدارکم رو برداشتم و با عجله رفتم.
ضربان قلبم رو هزار میزد. اصلا حس خوبی نداشتم. همیشه از دیدار با کیاوش میترسیدم. اُبهتی که توی چهرهاش داشت باعث این ترس میشد. در ماشین رو باز کردم و با استرس آروم سلام دادم و نشستم. پری بانو با لبخند عمیقی جوابم رو داد و احوالپرسی کرد. اون کوه غرور هم طبق معمول یه سلام خشک و خالی داد و شروع به حرکت کرد.
محضری که قرار بود قرارداد محضری و قانونی بنویسیم نزدیک دانشگاه بود. منو پری بانو توی ماشین منتظر نشسته بودیم تا کیاوش بیاد دنبالمون. چشمم به دختر و پسر دانشجویی افتاد که دست تو دست همدیگه داشتن به سمتمون میاومدن. پسره خیلی جدی داشت حرف میزد و دختره از خنده ریسه رفته بود. دیدن قیافهی جدی پسره منو ناخودآگاه یاد کسی انداخت و به چند سال قبل برد.
~•~~~~~•~~
* چهار سال قبل *
* شیدا *
طبق همیشه کلاس ساعت اولم دیر شده بود. عجلهای از دستشویی دانشگاه بیرون زدم و بدون اینکه حواسم به اطرافم باشه مانتوم رو داشتم مرتب میکردم. که با صدای پسرا یهو به خودم اومدم.
-اوه اوه تبدیل لولو به هلو در چند دقیقه.
سر بلند کردم دیدم دو تا از پسرهای سال بالایی رو به روم دست به کمر، وایستادن و دارن با حالت مسخرهای نگاهم میکنن. ابروهام رو در هم کشیدم و معترض گفتم:
-چتونه؟ آدم ندیدین؟ عین بز وایستادین در دستشویی، دنبال چی میگردین؟!
افشین که نمکدون همهی کلاسها بود رو کرد به آرش و گفت:
-میگم معلومه که آدم دیدم داداش، مگه نه؟! فقط این مدلییش رو ندیده بودیم. البته تو کارتونها هست ها. مثلا عین زن شِرک میمونه. اون شبا قیافهاش عوض میشد و چندش؛ این قبل و بعد کلاسها رنگ عوض میکنه و کلا یه چیز دیگه میشه.
با عصبانیت دستهام رو مشت کردم و به سمتشون رفتم از لای دندونهام غریدم:
-اگه جرأت داری یه بار دیگه بگو چی بلغور کردی تا خودم به حسابت برسم بچه قرتی.
افشین قدمی جلو اومد و دست به کمر پوزخندی زد و گفت:
-آخی دختر حاجی شیر شده! مثلا چیکارمون میخوای بکنی؟! وای نخوریمون! ببینم دختر حاجی؛ بابات میدونه هر روز وقتی پات به دانشگاه میرسه، چادر رو گوله میکنی تو کولهات و یه کیلو سرخاب سفیدآب میمالی به سر و صورتت؟
دیگه نمیتونستم اراجیفشون رو تحمل کنم بی هوا محکم کولهام رو کوبیدم تخت سینهاش و با صدای بلندی گفتم:
-به تو یکی ربطی نداره، کلانتر محل. هر وقت گفتم خاک انداز اون موقع خودتو وسط بنداز. پسرهی نکبت فضول.
با حرص کولهام رو که تخت سینهاش بود فشار میدادم و به عقب هولش میدادم که از پشت سرم آرش مانتوم رو کشید و متوقفم کرد. دعوا داشت بالا میگرفت. اگه دوربینهای راهرو فیلممون رو ضبط میکردن. بدبخت روزگار میشدم. همهاش حواسم به دوربین بود که پشتم بهش باشه. بین دو تاشون گیر افتاده بودم.
سر و صدامون بلند شده بود و جلب توجه میکرد. کم کم چند تا از دانشجوها از اینور و اونور دورمون جمع شدن. تایم کلاس بود و راهروها خلوت؛ از ترس حراست میخواستم زودتر از اون مهلکه خودم رو نجات بدم که یهو یه نفر از یقهی آرش گرفت و از من جداش کرد. نفس راحتی کشیدم. افشین کولهام رو سفت چسبیده بود و ول نمیکرد. مجبور شدم بی خیال کوله بشم و از اونجا با تمام سرعت بشم.