دوش گرفتم لباس پوشیدم حتی بعد از مدتها به صورتم رسیدم.. البته با وسایلی که از زمانی که هنوز کسی برای بردن آبرویم سراغم نیامده بود داشتم و امیدوار بودم فاسد نشده باشند
برای نشان دادن بی تفاوتیام بیرون رفتم، باورم نمیشد اما قادر و فتانه شبیه به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده با لباسهایی شیک و مجلسی کنار هم نشسته منتظر بودند!
چطور وقتی خودشان هم خوب میدانند چه کردهاند انقدر وقیحند؟
نگاهی به پلهها انداختم در این یک ساعت کسی سراغم را نگرفته بود نه مادر و نه مرصاد، به محض نگاه گرفتن سایهیشان را حس کرده باز به پلهها چشم دوختم.
هر دو لباس بیرون به تن داشتند. مرصاد تقریبا مادر را به آغوش کشیده برای راه رفتن کمکش میکرد
کنارم که رسیدند قبل از آنکه حرفی بزنند قادر با صدایی جدی گفت
– بشه مثل شبی که منصور رفت و بخوای بهمش بزنی با پسرت میری
فکر میکردم مخاطبش من باشم اما دو کلمهی آخرش…!
مرصاد جدی گفت
– پسرش مخلصش هم هست
قادر پوزخند زد کاملا متوجه شده بود مرصاد آدم سالها پیش نیست که بتواند با حرف آزارش دهد. انگار مرصاد در چند روزی که کنارشان بوده نشان داد دیگر هیچ نیازی به او که از خانه بیرونش کرد ندارد
– خوبه.. فقط میتونی مادرتو ببری مسئول زندگی خواهرت منم و اجازه نمیدم با اون افکار خانوادهاش مثل زندگی من به گند بکشتش
مرصاد با نگاه عصبیای که به من انداخت در سکوت همراه با مادر به سمت در رفت
واقعا میخواستند بروند؟
در را که باز کرد گفت
– ملیح تا دم در بیا اگه فتانه اجازشو به بابا میده.. کارت دارم
با وجود حال پوچ و ویرانم دلم میخواست از جملهای که محترمانه ولی مثل داس شخصیت قادر را درو کرد قهقهه بزنم
فتانه با لحن لوسی خندیده صدا زد
– مرصاااد
مرصاد با لحن چندشی گفت
– نمیدونم چرا تهوع گرفتم.. بیا دیگه ملیح
آرام همراهیشان کردم. اعتنایی به نگاه کفری فتانه که حالا بیشتر از همیشه شبیه به گاو خانهی قادر بود وقتی در حال خوردن میدیدمش نکردم
به محض خروج از ساختمان مرصاد بازویم را چسبیده کشید
– چه غلطی میکنی؟ خودمو به آب و آتیش نزدم که بشه این؟!
نمیتوانستم به صورت غم زدهی مادر که انگار از ساعتی پیش سالها پیر شده بود و حتی حرف نمیزد تا بفهمم چه خبر بوده نگاه کنم
آرام گفتم
– هیچی..
تکانم داد
– پس این لباس ها چیه تنت؟
برای کم کردن نگرانیشان وقتی کاری از کسی بر نمی آمد آن هم با حرفی که قادر از تمام کردن زده و بدتر از آن، دیوانهای بود که نمیتوانستم به هیچکس بگویم هست گفتم
– فقط میخوام ببینمش.. از کجا معلوم بده؟ شاید.. شاید خوب بود
حرصی گفت
– نمیشناسیش؟ ندیدی چیها گفت؟ نفهمیدی اون فتنه مغزو شسته رفته هیچی حالیش نیست؟ اصلا گیرم خوب بود! میخوای به یکی که اونها میگن بگی بله؟ بد بود چیکار میکنی؟ میذاره بگی نه وقتی گفتی تموم میکنم؟ وقتی اینبار لباسهاشونم از الان آماده کردن؟
نگاهشان کرده بی ربط گفتم
– کجا میرید؟
پوزخند زد
– دارم مامانو میبرم وسط جشن و پایکوبیای که تو قراره براشون راه بندازی و عزادار خوشبختی دخترش کنی نباشه
زمزمهوار رو به مادر گفتم
– طوری نمیشه
مادر غمگین گفت
– باباتو نمیشناسی.. میشه اگه امشب اینجا بمونی.. همونطوری که زندگی من به خاطر پدرم شد.. بابات ظرفیتشو نداره… مثل من قربانی بی ظرفیتی پدرت نشو
از حرفهایش سر در نمی آوردم اما من هم ظرفیتش را نداشتم.. خسته شده بودم.. از اضطراب.. از دلهرهای که باز با یک طوفان زندگیام را بهم بریزد…
زندگیای که حتی ذرهای شبیه به زندگی کردن نیست
با آمدنم حتی بیشتر ترسیده مطمئن تر شده بودم، قادری که ساعتی پیش دیدم که تنها برای پیش بردن حرفش آنطور مادرم را کوبیده از چیزی حرف زد که انگار فقط بین خودشان بود اگر چیزی بفهمد و یکبار دیگر حرفی نامربوط دربارهی من بشنود جانی برای مادرم نمیگذارد
میخواستم حتی اگر بد تمام میشود فقط تمام شود…
نمیتوانستم اجازه بدهم دوباره مثل سالها پیش صدای فریادهایی که همهی همسایه ها شنیدند را مادرم که تنها حامیام در این سالها حتی در نبود مرصاد بود پشت در خانهاش به خاطر دخترش بشنود..
نمیتوانستم اجازه بدهم با بازگشتم به آن رستوران با وضعیت بدتری و آبروریزی بزرگتری در حالی که اینبار همه میفهمند و به گوش قادر میرسد روبرویش کرده آزارش دهم
نمیتوانستم اجازه بدهم اینبار باز هم چند سال گنج خانه نشسته شکنجه شود.. از دیدن مردهای دیوانهای که پا به این خانه گذاشته دخترش را میخواستند و خستگی و گریههایم فقط نصیب او میشد…
نمیتوانستم باز حتی با اقوام در بیفتم و مردهایشان را وقتی دوباره اتفاق بیفتد و به سمت اطمینان هلشان دهد ببینم…
نمیتوانستم باز برای بار چهارم متهم به چشم داشتن به مردی پولدار و سن بالا شوم که چون نتوانستم و کسی مچم را گرفته بازگشتهام! آن هم صاحب رستورانها و هتلهای زنجیرهای که اینبار با مدتی بودن در آن مکان فهمیدم همه خوب با او آشنا هستند و اینکه قادر او را نمیشناخت از خوش اقبالیام بود
نمیتوانستم اجازه بدهم به گوش “او” که انگار فقط شانسی کاری برای مرصاد بود برسد و فکر کند دیوانهای هستم که دو بار برای دو نفر دام پهن کردم و چون شکست خوردم سراغ نفر سوم، آن هم مردی زن و بچهدار رفتهام و باز چون نتوانستم از شهرم کوچ کرده سراغ او در جایی رفتهام که کسی نمیشناختم آن هم وقتی برادرم آنجا کار میکرده.
مسلما فکر میکرد مرصاد هم با من بوده و اگر شاکی میشد اولین نفری که می پذیرفت و با او همراهی میکرد قادر بود
زندگیام آشوبی سوزان و کشنده بود اما از صبح تا این لحظه که آنقدر سریع و عجیب گذشت که انگار خواب بودم “او” کمرنگ شده، او که روزهای آخر به خاطر احساس عجیبم از خودم در حضورش میترسیدم
سکوت کردم.. مرصاد که صورت خستهاش از دو بار رفت و آمد مسیری طولانی در هم بود درمانده مادر را به سمت در کشید
– بیا مامان… هوا بخوری حالت بهتر میشه
مادر را روی صندلی جلوی ماشینش نشانده برگشت جدی به صورتم خیره شده گفت
– مامانو نمیدونم.. مادره و احساساتش، حتی اگه بهش ظلم کنی برات نگرانه و دل میسوزونه. ولی من اگه امشب اونطوری که فتانه میخواد تموم بشه دیگه اسمتو نمیارم ملیح…
دلم فرو ریخت غم صدایش صورتم را خیس کرد سرش را جلو آورده با درد گفت
– انقدر زور نزدم که آخرش برسه به اینجا.. انقدر به خودم سختی دوری ندادم که زندگیمو جمع کنم و آخرش با دو تا توپ و تشر وا بدی.. که آخرش با چند تا نگاه مریض کارتو ول کنی و به هیچ جات نگیریم و برگردی. دیگه نمیتونی بندازی گردن کسی دفعهی قبل اگه دلیل برگشتنت اون سوتفاهم بود اینبار خودت برگشتی وقتی واسه موندنت حتی التماست کردم. من اگه دفعهی قبل چند سال نبودم و زور زدم تا فقط حاضر بشی ببینیم، تا بتونم از دلت در بیارم حالا همهی زورمو زدم که جبران کنم ولی تو همه چی رو بهم ریختی وقتی میدونستی اگه بیای بابا همه کاره است و کاری ازم برنمیاد. ولی اگه نمیومدی فرق میکرد.. آدم دنبال تو اومدن نبود و نیست. فقط به من میگفت بیارش و برش گردون که حریفش میشدم و توپ و تشرشو به جون میخریدم وقتی میدونستم حتی باهات تماس هم نمیگیره و اگه بیای چه خبر میشه
دستم را گرفته گفت
– اشکهاتو نگه دار واسه تنهاییهات مثل من.. به جون خودم ولت میکنم میرم اگه امشب تموم بشه
قدم عقب گذاشته سوار ماشین شده به سرعت دور شد. میشناسمش.. فکر میکرد با تهدیدش تمام زورم را میزنم که تمام نشود… نمیدانست برای تمام شدنش آمدهام… برای اینکه دیگر هیچ ربطی به قادر نداشته باشم که زندگیاش در دستان همسر جوانش بود.. برای آن آمدهام که نگران بهم ریختن زندگی سر و سامان یافتهی او که بخاطرم تحقیر شد هم نباشم.. برای آنکه یکبار برای همیشه هر چند تلخ تمام شود و اگر دلیل صبر و ماندن مادر کنار قادر منم خودش را از این عذاب راحت کند
در را بسته با دم عمیقی وارد خانه شدم بی آنکه حتی به سمت مبلهایی که او و همسرش روی آن نشسته بودند نگاه کنم وارد آشپزخانه شدم باید تحمل میکردم تا آن دیوانه را ببینم شاید جور دیگری تمام میشد.
از دیدن فتانه بی اختیار اخم کردم خندان و پر منظور گفت
– رفتن؟
نباید میگفت
“تنها شدی مثل من؟”
درست مثل صبح که دیدم اما خندان مثل خودش گفتم
– به تو چه؟
از جمع شدن لب هایش دندانهایم را نمایان کردم در حالی که دلم میخواست از یادآوری صورت مادرم می گفتم
“”ای کاش میمُردی یا میرفتی و شوهرتو هم برای همیشه میبُردی””
گفتم
– آهان.. حالا شد شخصیت داشته باش میان خواستگاری من تو چرا اینقدر خوشحالی؟
با پیروزی گفت
– شاید چون کار منه! دیدی برگشتی تا زنگ تفریحت به روش من تموم بشه؟