حالش را می فهمیدم..
من معلول نبودم اما مثل او زخم جبر روزگار را چشیده بودم…
من به گناه نکرده حرفها شنیده نگاهها دیده چوب خورده بودم و او تنها به خاطر متفاوت بودن ظاهرش و زحمتی که به ناچار برای دیگران داشت و زندگیشان را سخت کرده بود
مثل من نگاههایی میگرفت که فقط می توانست به قول خودش سکوت کند.. بی توجهی کند تا نگاههای متمسخر یا کوته فکر آزارش ندهد مخصوصا با دلی که مثل من از بی مهری خانوادهاش سوخته بود
جوانِ مهربان، ساده و خوش قلبی بود که مثل بعضی از معلولین از طرف خانواده به او بها نداده به جای استفاده از استعدادهایش و رشد کردنش با بیمهری شدیدی روبرو شده بود.. او که میتوانست مانند بسیاری از معلولین به اندازهی برادرش و یا حتی موفق تر از او باشد اگر احساساتش انقدر زخم نخورده بود..
با به خواب رفتنش خدا را شکر کردم که نیازی به خبر کردن مهداد برای کمک نبود وقتی بهتر از من می شناختش
امشب برای کمک به مونایی که نمیدانم پدرش چه در ثروت دیده که میخواهد به اجبار او را راضی به ازدواج با یک مرد پولدار کند و او از شخصی پولدارتر که قول داد کمک کند استفاده کرد، به خودم و مهراد سختیایی دادم که تا مدتها هر دویمان را آزار میدهد…
دیده و شنیده بودم که معلولین زیادی در جامعه میان خانوادههایشان زندگی های موفقی دارند اما میدانستم این برای مهراد که حتی از پدر مادرش که تا به حال ندیدهام بی مهری دیده راحت نیست…
حضور در جمعی که به شدت متفاوت بودیم برای خودم هم راحت نبود، من از این تفاوتِ همراه با ترس به مدیر حتی فکر هم نکردم
با بوسیدنش برخواستم تا تشکم را انداخته مثل هر بار این اواخر در تنهایی به افکارم درباره مردی که بعد از تبریکم عجیب در خود فرو رفت اجازه پر و بال یافتن ندهم…
اما حس ناگهانی سایهای پشت پنجره، ایستاده خیره به روبرو نگهم داشت
غمگین زمزمه کردم
– باز که اومدی!
احساس کردم لبخند زده گفت
“”بیا حرف بزنیم””
نزدیک رفته دستم را روی شیشه کشیدم
– با تــو؟ من که میدونم نیستی
“”هستم باید بخوای تا ببینیم””
حالا من لبخند میزدم
– آره هستی.. خودم میپرسم و خودم جواب میدم.. اینکه هر چی بخوابم همون رو میگی موندگارت کرده.. اینکه هیچکس مثل تو نیست
“”بَــــده؟””
– نه. ولی می سوزونه وقتی میگم ایکاش واقعی بود… ایکاش یکی بود توی هر حالی بفهمتت… ایکاش از سر نیاز نبود که خلقت
کردم… ایکاش به جای حرفهای خودم که به خودم تحویل میدی راهنمایی میکردی.. حرف جدید می زدی وقتی میبینی چقدر
خستهام.. وقتی افکار خودم رسوندنم به اینجا… به اینکه تنها کسم تو باشی که از هیچی ناراحت نمیشی و نباید نگران افکارت باشم…
حرف زدن باهات وقتی خودم جواب میدم بیفایده است فقط میسوزونه… بـــرووو
باز لبخند زد “”نمیخوام.. بغلت کنـم؟””
****
(سامان)
با سری سنگین شده از جا برخواستم وضعیت اتاقم که بهم ریختگیاش جمع و جور شده بود به یادم آورد چه حالی داشتم و چه کردم
دستی از استیصال به صورتم کشیدم تصاویر گنگ و درهمی یادم بود… تصاویری که میگفت انفجار دیشبم را همه دیدهاند…
تصویر ثبت شده از صورت گریان سارا و صورت نگران مادر دارم که غصهاش از چشمهایش میبارید…
با نگاهی به ساعت از جا برخواسته وضو گرفته نمازم را بی حواس خواندم، گیجی این روزهایم پایان ندارد، هر بار سعی کردم درستش کنم سنگی میان حوضچهی آرامشم افتاده طوفانی به پا کرد
با احتیاط از اتاق بیرون رفتم تا از بی حالی زیاد چیزی راهی شکمی کنم که صدایش بلند شده. این اواخر برخلاف خوش اشتهایی قبل که با آمدن ملیح به اوج رسید تا صدایش در نمی آمد متوجهاش نمیشدم
باید زود قبل از بیدار شدن همه که دیشب بعد از مدتها به خاطر حالم کنار مادر ماندهاند از خانه بیرون بزنم. خودم باید همه چیز را سامان
میدادم شده به قیمت کنار آمدن با مونا…. اجازه نمیدهم آشوبی که درونم به خاطر از دست دادن ملیح و حماقت و کینهی مونا که
دلیلش را نمیدانم به راه افتاده به خانوادهام برسـد
وارد سالن شده به سمت آشپزخانه رفتم سرگیجه آزارم میداد باید این تن را روبهراه میکردم تا همه چیز را باز نظم داده سامان بدهم
از دیدن در باز اتاق مادر با چراغ روشنش در جا میخکوب شده قرارمان را به یاد آوردم…
هر زمان کاری با من داشت و شب دیر آمده نمیدیدمش صبح وقت نماز چراغ اتاقش را روشن گذاشته با در باز مانده منتظرم میماند و این یعنی میداند حتما بیدار که بشوم زود بیرون میزنم
آرام جلو رفتم چارهای نبود نمیتوانستم بی اعتنا بروم حتی اگر حالم را میفهمید و بیشتر از دیشب غصهاش را میخورد، میدانم مدت زیادیست که سکوت کرده
پشت به در سر سجاده نشسته بود همانجا دم در نشستم سلام نمازش را که داد چهار دست و پا و بی سر و صدا جلو رفتم میدانستم حضورم را حس میکند
کنارش به پهلو خوابیده سرم را روی پایش کشیدم
– سلام. قبول باشه. صبح بخیر…
دستش با آن تسبیح فیروزهی یادگار پدر روی موهایم نشست
– سلام.. خدا قبول کنه.. صبح بخیر
نوازشش به پیشانیام رسید محال بود به حال بدی که پرهام و ساسان را به جانم انداخت توجه نکند
– تب نداری؟
سکوت نکردم تا بداند خوبم که حرف میزنم
– ندارم
زمزمه کرد
– غصه چــی؟ اونم نداری؟
بی اختیار آه کشیدم
– اونو که همه دارن…
دست دراز کرده گوشهی کتاب دعایش را باز کرده دستی به عکس پدر که زیر جلدش بود کشیدم
مثلا مچش را گرفتم
– اینم مال شماست غصهی دوریش.. نبودنش
لبخند زد اما غمگین گفت
– خوشی بودنشو داشتم… لذت حضورشو چشیدم… عشق و دوستیشو یه عمر دیدم… از همهی اینها گذشتم تا رسیدم به قسمت نبودنش
و پیمانهی عمرش که پر شد… حالا از یاد همونا حالم خوبه و برای امیدهای زندگیم هستم… حتی اگه روزی که میرفت میپرسیدن
میخوای باهاش بری یا بمونی کنار بچههات میگفتم بمونم کنار بچههام… بچهام مادر میخوان محمدعلی منتظر میمونه… تو چی مادر؟
از اونها که گفتم گذشتی که رسیدی به غصهاشو خوردن؟ رسیدی به نبودنـش؟
چادرش را کشیده روی صورتم انداختم چه بوی خوبی میداد… ولی چرا مثل قبل آرام نمی شدم؟ چرا بوی ملیح را نداشـت؟
از گریه لرزید با بغض گفت
– فهمیدم سامانم بی سامان شده مادر… ولی اینکه ببینم.. خواهرات براش گریه کنن.. اینکه بخوای یادت بره ولی نره…
دوباره لرزید دستش را زیر چادر کشیده روی لبهایم گذاشته بوسیدم دلم برای گریهی دلسوزش سوخت… گریهای که نه دیگر حوصلهاش را داشتم نه جانش را… فقط میخواستم تمام شود… میفهمیدم به بی حسی می رسم… عادت میکنم اما چقدر سخت… چقدر بد که دلت عادت بخواهد
زمزمه کردم
– درست میشه… تموم میشه… باز سامان دار میشین
آهی کشید
– دیشب روزهای اول باباتو یادم آوردی… گیج بود مثل تو ولی عصبانی نه
مکث کرد
– سامانم؟
– جونم؟
باز با بغض گفت
– عکسشو نداری حالا که نشد.. حالا که اسمشو نمیگــی.. حداقل ببینمـش؟
عکس از ملیـــح! کنار او حتی نمیتوانستم بی دغدغه بایستم عکسش را داشته باشم؟
لبخند زدم
– نه ندارم… ازش فقط یه عروسک دارم
دستهایش بالا رفت صدای بمش میگفت روی صورتش نشسته
– خدا رو شکر که نداری… خدا رو شکر که مرتب صورتش جلو چشمت نیست… هر چی ازش داری از جلو دستت بردار… اگه عشقه تموم نمیشه… یادت نمیره… دیگه قد نمیکشی هیچ وقت… ولی آروم تر میشی… راحت تر میشه
با لبخند از قد کشیدنی که قبلا میگفت دو روز از آن در زندگیام مانده که قد میکشم و بلندتر شوم، روزی که ازدواج کنم و روزی که پدر شوم، “باشه”ی آرامی گفته دوباره دستش را زیر چادر کشیدم
– سامان؟
– جونم؟
– ببخش مادر.. ببخش.. نباید منتظر میشدم.. باید هر طوری بود اسمشو میپرسیدم.. باید میرفتن دیر نشه
از دل سوختهاش به خاطر آرام کردنم و حالم خودش را مقصر میدانست و از دردی که گریبانش را گرفته بود نمیدانست چکند
غمگین از اینکه کاش ملیح کمی مثل مادرم جسور بود گفتم
– خوشبحال بابا که شما رو داشت… کاش اونم مثل شما بود… کاش مثل شما که به بابا گفتی بهم میگفت منو میخواد… کاش مثل بابا
مثل شما رو داشتم… اگه میگفت… حتی اگه فقط جوابمو میداد مثل بابا چند وقت صبر نمیکردم… مثل بابا گم و گور نمیشدم… مثل
بابا نمیرفتم تا با خودم کنار بیام و بفهمم دختر مردی که شده پدرم، از بچگی مثل بچههای خودش بزرگم کرده، دینش گردنمه و براش کار
میکنم پولش از پارو بالا میره و من بچه یتیم براش هیچی نیستم رو میخوام یا نه… همون لحظه بله رو میدادم
باز هم فقط لرزید آهی کشیده گفتم
– اون جسارت شما رو نداشت… شایدم چون من مثل بابا کنار شما براش انقدر خوب نبودم که جسارت کنه… ربطی به شما نداره گاهی همه چی دست به دست هم میده که نشه
دستش پایین آمده اینبار به جای موها و پیشانیام روی سینهام نشسته نوازش کرده آرام ضربه زد
– تا ابد اینجا میمونه… خودتو اذیت نکن… نگو ای کاش… فقط با دردش بساز… بساز و زندگی کن
با “آخ” خفهای به سرعت نشستم میفهمیدم در غمم فرو رفته غصهام را میخورد و نمیخواستم در آن بماند…
ملیح رفت… تمام شد…
چرا به خاطرش خانوادهام را آزار دهم؟ تنها کسانی که دارم
گونهاش را ، دستهایش را، شانه اش را… بوسیده با به آغوش کشیدنش ایستادم
– پاشین یه چرت دیگه بخوابین اون وروجکها بیدار بشن خونه رو سرشونه منم برم یه چیزی بزنم
به نگاه غصهدارش لبخند زده بیرون رفتم به جای آشپزخانه به سمت اتاق رفتم تا زودتر بیرون بزنم حالی که از مادر دیدم حال خوردنم را برد
– سامان
صدای ضعیفی که از انتهای سالن ال شکل آمد متوقفم کرد چرخیده مثل بارها که این تصویر را دیده بودم سارا و امیررضا را کنار هم نشسته روی کاناپه دیدم
آرام جلو رفتم برا اینکه بدانند حالم خوب است و مثل مادر به غصه نیفتاده دربارهاش حرف نزنند و توان باقی ماندهام را نبرند با کمی شرارت گفتم
– اونها بچهان ازشون فرار میکنید باید به من عذبم فکر کنیدهـا..! درست نیست کلهی سحر می کشیدم بیخ گوشتون، اینم من باید بگم؟
امیررضا پشت سارا نشسته دستش دور شانههای سارا حلقه شده به آغوشش کشیده بود
بی اعتنا به معذب بودن خواهرم که از من نگاه گرفته ملتمس گفت “امیررضا” خواهشی گفت
– مشه اینو آرومش کنی؟ دیگه جون ندارم از دیشب نذاشته یه چرت بخوابم
با تمام تشرها و حواس جمعیام دربارهی زندگی سارا و سحر، او و پرهام میدانستند چقدر به سارا و سحر دربارهی رفتار درست با همسرشان تذکر میدهم و میتوانند مثل پدر روی تشر زدنم به آنها هم حساب کنند
با اخم به سارا نگاه کردم میدانست هر زمان بخواهد هستم، گفته بودم این دیوانهی عاشقی را که صبر او را من هم ندارم حداقل در حضور خانواده آزار نداده خسته نکند
– باز چیکار کردی؟ بابا اون سحر با اون خرده شیشه هاش الان شوهر داریش بهتر از توئه!
سارا آرام سر بالا گرفته با شکستن بغضش شوکهام کرد!
امیررضا با “نچـی” محکم تر بغلش کرد
متحیر پرسیدم
– چی شـــده؟!
امیررضا رو به سارا گفت
– بپرس خلاصش کن
سارا که حرف نزد خودش پرسید
– نگران حرف سحرِ! میپرسه درســته؟
گیج گفتم
– چــی؟!
با مکث و آرام پرسید
– بی سامان شــدی؟
ابروهایم بالا پرید
“”دخترهی دیوونـه! ببین چطور با یه کلمه همه رو انداخته به غصه””
از سکوتم سارا با بغض به حرف آمد
– راست میگه؟.. سامانمون.. بی سامان شده؟
باز سکوت کردم چطور باید توضیحش میدادم تا مثل مادر ساعتها با گریه نگذراند؟
– چــرا؟… چرا بی سامان شـدی؟
خیره به هر دو با یک سوال البته با تردید جوابش را دادم
– اگه… اگه امیررضا تا ابد روی اون صندلی چرخ دار میموند… تا ابد پرستارش میموندی؟ یا میرفتی سراغ یه آدم سالم؟ چی برات مهم تر بود؟ سلامتی ظاهرش یا اینکه دوستش داری؟