از فریادم بالا پرید برای اولین بار مراعات و دوری کردن را کنار گذاشته یقهی کتم را گرفت
– تو رو خدا.. سوارشیم بگم
توجهای به التماسش نکردم
– دفعه چندمتـه؟
گیج پرسید
– چـی؟
صورتم را جلو بردم که از هول شدنش سرش محکم به ماشین خورد
– دفعه چندومه منو یابو حساب میکنی و میگی میرم خونه و سر از مهمونی آنچنانی در میاری؟
با پوزخند اضافه کردم
– واسه همین افتخار رسوندنت بهم نمیرسید؟ که نفهمم جدیداً خونتون کدوم قبرستونیه؟ واسهی همین جای خونتون باید با تلفنت تماس بگیرم بفهمم رسیدی که مثلا دیر وقته! که بشینی به ریشم بخندی؟
– نه نه.. نه به جون خودم.. به خدا فقط…
حرص زدم
– قسم نخـــــوووور…!
– باشه باشه.. سوارشیم.. سوارشیم بگم
در را باز کرده عصبی داخل ماشین هلش دادم
– بشین تا خفهات نکردم
پشت فرمان که کنارش نشستم خیره به چشمهای نگرانش گفتم
– یک کلمه دورغ بگی بلایی سرت میارم که هپلی حساب کردن من تا ابد از سرت بیفته که هیچ اسمم هم میاد دم تکون بدی
سر تکان داده گفت
– دفعه دوم
از فکر دفعهی اولش با خشم چشم تنگ کردم
– دفعه اولش کی بود؟
سکوت کرد با مشت به لبه پشتی صندلیاش زدم اما از عصبانیت زیاد به جای مونا گفتن اشتباهی غریدم
– ملیــــح….!!
از جا پرید توجهی به اشتباهم نکرده جیغ زد
– همون شب.. همون شب که فهمیدی
نفسم چنان داغ کرده تنم کوره آتش شده بود که میتوانستم همینجا خلاصش کنم…
باورم نمیشد آن شب با آن رفتار گولم زده باشد که عذاب وجدان بگیرم! تا صبح به فکر خودم و افکارم انداخته بودم و تا چند روز دیوانهوار دور خودم میچرخیدم که او به مهمانی برسـد؟
حتی از اتفاق آن شب پذیرفتم باز صبر کنیم.. گفتم حق با اوست.. زود است، ولی حالا….
خمشگین غریدم
– چی این مهمونی انقدر مهمه که به خاطرش مثل یه لاشی عوضی دروغ گفتی؟ چه خبره تو این مهمونـی؟
– هیچی…
سرش را پایین گرفت او که هر بار فقط طلبکار بود… و این یعنی چیزی درست نیست!
سر جلو بردم منظوردار گفتم
– خودت میگی یا خودم برم بالا ببینم چه خبره؟ شایدم دوست داری تماس بگیرم پلیس بیاد بره بالا ببینه چه خبره؟ خدا رو چه دیدی شاید اونکه به خاطرش اومدی رو هم دیدم ها؟
انگشتهایش را بهم میپیچید، با پوزخند در را باز کردم
– باشه.. به روش من عمل میکنیم
سریع چرخیده دوباره کتم را گرفت
– صبر کن
کتم را کشید. برای اطمینان از باز شدن زبانش توپیدم
– تکون بخوری من میدونم با تو! شده ملت از وسط خیابون جمعت کنن
میدانستم عقب نمیکشد نمیترسد دیوانه تر از این حرفها بود!
– بذار خودم بگم
پوزخند زدم
– رفتارت میگه شنیدنی نیست دیدنیه
– سامان
از صدای التماس گونهاش بی آنکه در را بببندم یا دوباره کامل داخل بنشینم که بداند هنوز میخواهم خودم دست به کار شوم پرسیدم
– مختلطه؟
سریع گفت
– نه.. بشین همینجا تا آخرین نفر بیاد بره اگه یه مرد دیـدی
رک و جدی پرسیدم
– پس واسه چی اومدی؟ چی میخواستـی؟ چیزی میزنـی؟
هاج و واج ماند! ناگهان با صدای بلند شروع به جیغ زدن کرده با کیفش به تنم میکوبید
– عوضی بیشعــور.. روانی احمق.. غلط میکنی ذهنت دربارهی من انقدر مریضه و میگی نامزدیم! اولی رو هیچی نگفتم بیشعور که خودت بدتر از من دنبال عشق فراریت میگردی… بهم انگ اعتیاد میزنی..؟
نفس زنان تند حرف زده جیغ میزد کیفش را کشیده محکم به سینهاش کوبیدم
– چتــــه..؟؟ جیغ نزن!!
بی اعتنا دوباره جیغ زد
– بدترکیب… مگه آروم میفهمــی؟
سریع داخل نشسته در را بهم کوبیدم دستم را جلوی صورتش با حرکتی تند بالا بردم با جیغ کوتاه و ترسیدهای به صندلی چسبید
– هوچی اگه اینها نیست پس اون بالا چه غلطی میکردی اونم یواشکی و پنهونی؟ اگه اینها نیست از چی نگران فهمیدنم بـودی؟
پچ زد
– دیوونه..
اخم کردم با مکث گفت
– می ترسیدم… اخراجش کنی
– کیو؟
– بیتـا..
چشم هایم بازتر شد او با بیتا مشکل نداشت؟
– بیتا دعوتت کرده مهمونی؟
سریع گفت
– نه نه.. یکی از دوستاش اونو دعوت کرد گفتم نره.. گوش نداد.. گفت یبار میره.. تا دست از سرش برداره.. انگار از قبل میشناختش.. اون دیوونه ول نکرد.. اینم باز اومد.. من فقط اومدم مواظبش باشم یهو خریت نکنه.. که خب.. فهمیدم…
سکوت کرد! گیج پرسیدم
– چی فهمیدی؟
پوفی کرد
– فهمیدم یه آتویی از بیتا داره که خرش شده.. یعنی انگار مجبوره بیاد
– چه آتویی؟؟
ناغافل کیفش را به سینهام کوبید
– چه میدونم روانی… مثل اجل معلق اومدی بالا سرم نذاشتی بفهمم که! تازه حالا پرو پرو طلبکارم هستی؟
کیفش را بی توجه روی صندلی عقب پرت کردم
– ببینـم.. اصلا بیتا به تو چـه؟