لبخند زده لب گزید
– ببخشید.. اینجا رو راست میگی حق با توئه معذرت میخوام… ولی بخدا کار پیش اومد عمدی نبود.. خیلی مهم بود باید میرفتم
حرصی از اینکه تنها او آشفتگیای که نتوانستم آرامش کرده سامانش دهم را دیده و به جای کمک بدتر آتشم می زند داد زدم
– کجــااا؟ چه کاری مهم تر از دیدن مادرم بود که چند روزه منتظره؟ چی مهم تر از آیندهی خودت و آبروی من؟
باز لبخند زد اما غمگین زمزمه کرد
– پیش ملیـح… بودم
آتشفشان درونم چنان از شنیدن همین کلمه و به یاد آوردن صاحب این نام که بدون ذرهای اهمیت دادن به من رفت و به این بیچارگی انداختم که او هم بفهمد و تکرارش کند فوران کرد که با غرشی جلو پریدم
جسارتش را غلاف کرده ترسیده هر دو دستش را روی صورتش گذاشت
کف هر دو دستم را دو طرف سرش به دیوار کوبیده فریاد میکشیدم نمیتوانستم خودم را نگه دارم
– غلط کردی اومدی جلــو!… غلط کردی قبول کردی!… گــ*ه خوردی گفتی باشـه!… بیجا کردی گفتی آشنا بشیم وقتی انقدر ابلهی که بعد از چند ماه با این حال و روزم هنوز تو فکر سوزوندن منی و ازش لذت میبری…
دوباره به دیوار کوبیدم اینبار با هر جملهام با یک دست… از شدت ضربهها دستهایم گزگز میکرد… صدای قدمها و حرف زدنهایی را از پشت در میشنیدم… چرا نمی فهمیـد ماههاست در چه کورهای ماندهام؟
– نگفتم چرا تو رو انتخاب کردم احمــق؟… نگفتم آدم باش تا درست بشــه؟… نگفتم صبر کــــن؟… نگفتم اسمشـو نیــااار؟… نگفتم و توی بیشرف همین امروز که اومدی برای آشنایی میگی رفتی پیش ملیـــح!… که منو بچرزونی؟… که بگی زورت میرســه؟… فکر کردی کـیام؟ مراعات کردم نفهم تر بشـی؟
ذره ذره روی دیوار سُر می خورد بازویش را با خشم بی احتیاط چنگ زده بالا کشیدم
– آااای…
– بیا ببینــم.. امروز که محرم بشیم درستت می کنم… ولت کردم هر غلطی میخوای بکنی و آبرو ببری…
ترسیده سکوت کرده بود اما دستم که به دستگیره رسید زبانش با سه کلمهی سنگین باز شد
– مهراد دیگه نیست…
خشکم زده ماتش ماندم منظورش همسر ملیح بود؟ چرا به من میگفـت؟
بُهتـم دوباره زبانش را باز کرد در حالی که دستم را با احتیاط عقب میزد گفت
– شوهر ملیح…
نفس نفس می زدم رهایش کرده نگاهم حیران تازه به سر تا پایش، به لباسهای سیاهش ماند.. منظورش از نیست چه بود…؟!
دست تکان داده گفت
– نه نه.. اینها برای اون نیست مهراد خیلی وقته نیسـت.. چند ماهه نیست.. یعنی…
مکث کرد
– کُـشتنش..
دهانم هم مثل چشمهایم از کلمهای که گفت باز شد!… کشیدگی پوستم را حس کردم
با من من گفت
– مرصاد… تو خونه حبسش کرده… رفتم بکشمش بیرون ببرمش سر خاک… دیوونه اجازه نداد بیاد بیرون حتی نذاشت ببینمش… حرصی از دستش گفتم بیام به تو بگم حالا که همه چی تموم شده… کمکش کنی… شاید… شاید اصلا دیگه لازم نباشه مادرتو ببینم
چیزی از حرفهایش نمیفهمیدم از دهان باز ماندهام دمی کشیده شد
– چــی… میگــی؟!
حس کردم خجالت کشید نگاه گرفته گفت
– چیزهایی که نمی دونستی دیگه… ببخشید ولی… چیزهایی که… پنهون کردم تا نفهمـی
– چرا الان؟ الان که داریمــ…
حرف زدن بی جانم نشان میداد چقدر شوکه شدهام
دستهایش را بهم چفت کرده زمزمه وار و معذب گفت
– ملیح که رفت… خیلی شوکه شدم… ازت حرصی بودم… شاید ندونی ولی… من تو رو خوب میشناسم… بارها از وقتی کم سن و سال بودم کنار پدرت و بعدش همراه پدرم دیده بودمت… رفتار قرص و محکمتو دیده بودم… جز معدود آدمهایی بودی که تو مردها قبولت داشتم… ولی رفتن ملیح ازت متنفرم کرد… عصبیم کرد… دیوونه شدم… قاطی کردم… میخواستم حالتو بگیرم… از بی عرضگیت کفری بودم… اینو هم قبلا بهت گفتم که وقتی اون خواستگار سمج اومد و بابام گیر داد پا تو کشیدم وسط و فقط ازت استفاده کردم که دروغ نگفتم… میدونستم اگه بفهمـی دارم چیکار میکنم کمکم نمیکنی… ولی حال و روزتو که دیدم… فهمیدم تو وضعت از ملیح خیلی بدتره… خیلی اذیت میشی… برای همین خواستگارم که زرت رفت زن گرفت به بهونهی اینکه تو هم همونی و همتون مثل همین کوبیدمش تو سر بابام و کشیدم عقب…
نیم نگاه کوتاهی به صورتم انداخت
– تو عاشقی سامان… واقعا عاشقی… احساست حیفه… دلِ سوزوندن یه عاشقو نداشتم وقتی خودم چند ساله لنگ توجهی یه روانیام که همون اندازهای هم که تو به ملیح گفتی شعور اینکه به من بگه رو نداشت… با اینکه چشماش هر بار دنبالمه… با اینکه به خاطرش حتی اومدم اینجا سر کار شاید بفهمه…
باز نیم نگاهی به صورتم که مبهوت فقط نگاهش میکردم و ذره ذره اخم جای بهتم را میگرفت انداخت
– ولی بعدش… همه چی قاطی شد… ملیح که رفت اونم رفت… منم وقتی ازت استفاده کردم و کارم راه افتاد میخواستم برم… ولی طلاق گرفتن ملیح باعثــ…
باز چه مرگش شده بود؟ چرا انقدر بیراه حرف می زد؟
شوکه پرسیدم
– طـــلااااق؟! نگفتی مـرده؟! چه می دونم یا کُشــ….
نمیدانستم باید آن کلمه را باور کنم و بگویم؟ کُـشتن! چـرا؟
سر تکان داد
– آره ولی قبلش توافقی جدا شده بودن… خیلی زود… چند ماه هم زندگی نکردن… شوهرش یهو قاطی کرد و گفت الا و بلا طلاق…
بی اعتنا به صورت شوک زدهام از زوری و ناگهانی بودنش حتی در طلاق ادامه داد
– با خودم گفتم بهت بگم… اگه ملیح برمیگشت اگه همه چی درست میشد حال منم جا میومد… ولی چند روز بعد از طلاق… ملیح متهم به قتل همسرش شد و گرفتنش که…
هاج و واج صدا زدم
– مونـــا…؟!
باز میخواست آزارم دهد یا فرار کند؟ دروغ بهم میبافـت؟ نمیتوانست درست باشـد!
نگاهم کرد
– بلـه…؟!
تازه از چشمهایم حالم را خواند، فهمید که چطور رگباری و بی مقدمه چینی حرفهایی می زند که هضم هر کلمهاش روزها زمان نیاز دارد
لب گزید
– ببخشیــد…
چند لحظه سکوت کرد. گیج و منگ دور خودم چرخی زده برای فرار از ثبت نکردن اطلاعاتی که باز درد دیگری به جانم بیاندازد گفتم
– که چــی! به ما چه ربطی داره؟ چرا داری اینها رو…
– سامان
نالهاش بعد از چند ماه درمانده بود انگار تازه به حال من رسیده، حالا واقعا یک دوست بود
عاجز گفتم
– چیــه؟ ندیدی حالمـو؟ میگی که چــی؟ چه غلطی بکنــم؟ به من چـــه؟
وااای چ بی نظیر تورو خدا این سامان میلح رو بی سامان نزاره